1.وقتی از خانهاش بیرون رفت، هیچ جایی برای سکنا در«آنجا» نداشت و هنگامی که به خانهاش برگشت خانهاش دیگر ویران شده بود، و خانه و خانمانی نداشت، پس شیوهای از آنِ خود اختیار کرد، «آوارگی به مثابه خانه و سکونتگاه ». او در آوارگیاش خانه و سکونتگاهی بنا کرد، پس به تأسی از ابوالحسن خرقانی گفت؛ «هرکس بر این سرا درآید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید»، «آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست».
پس مسئله از «بیخانمانی»اش شروع شده بود، و پاسخش امکانی بود برای یافتن همبودی، نه جایی برای اگوی تنها و منزوی! از این جهت بود که متنخوانی را نه نوعی تامل درخود که امری گشوده بهسوی دیگری و جایی بیرون از خود و نسبتمند با «اینجای خود» میفهمید. براین اساس او در همین جایی که بود دیگر جایی و «خانمانی» نداشت، زیرا که همبودیها به دلیل بینسبتی دچار زوال شده بود، پس نگران سی سال آیندهاش هم نبود تا برای گذران مرگ راحت، جشن فروبستگی خود را از همینجا آغاز کند و خانۀ تنهایی خود را بنا کند. پس به بیخانمانیش آری گفت و خانمانش را به مثابه هستی خود در آوارگی به مثابۀ نیستی با آوای خود سر داد و قهرمان نیستی خود شد تا به سوی هستی دیگرگونه رود.
2. بیخانمانی اساساً از طریق از میان رفتن نسبتهای اینجایی و اکنونی و بینسبتی با موقعیتِ در-جهان-بودن رخ میدهد، از اینکه ما نسبت و موقعیتهای خود را از یاد میبریم و خانهای میسازیم که در آن نسبتهایمان از یاد رفته است، و این اساساً خودِ بیخانمانی است. در خانهای هستیم اما خانمان نداریم، چون که نسبتهایمان از نسبت مجال دهنده به دیگریِ همسنخ و ناهمسنخ با خود و خویشتن خارج شده است، و وقتی مجالی برای بروز امکاناتِ دیگرگونه و همبودی با دیگری فراهم نشود، گونهای «منِ تنها» رخ میدهد، و این «منِ تنهای در خود» با عدم گشودگیِ بنیادین، سببساز «نیهلیسم» به مثابه پایان امکانات و گشودگی تازه میشود. در این صورت زندگی ملالآور و سنگین میگذرد، و ما بر سر جایی، پولی و موقعیتی برای گذران این زندگیِ مچاله، نفسهای هم را تنگ و تنگتر میکنیم و به تنگی نفس میافتیم و در این تنگی نفس برای نجات خود نفسهایی را هم گاهی قطع میکنیم تا نفسی بکشیم و چند صباحی را در حالت نفس نفسزنان به سوی پایان برویم، پایان یک پایان...
3.خانه من کجاست؟ جای من قرار من بود، عهد من با خودم برای شیوهی زیستنم بود. عهد من گشودگی من برای «زندگیِ از آنِ خودم» بود، اما امرگشودۀ طرحشده از قبلِ من، زیستنِ طرحافکنندۀ من را عقیم کرده است. امکان خویش را در دل پرتاپشدگی خویش یافتن و برعهد خویش با خویش وفادار ماندن دشوار است. مصممّیت و گشودگی دشوارترین چیز در زمانهای است که عقل محاسبهگر یکهتازی میکند، در این وضعیت اساساً به سوی رخدادی از آنِ خود رفتن سختترین تصمیم زندگیست. حال با این وضعیت، رابطهها و نسبتهای خود را بر بنیاد خودینگی خود در نسبت با طبیعت و دیگران استوار کردن جانسختی است. در مرز مصممّیت و گشودگی زیستن در زمانهای که بدنهامان سفت و سخت شده است، همچون مردگانِ دم مرگ که سفت و سختاند، گشودگی رخ ندادۀ ما را، با فروبستگی بهسوی پایان میبرد، پایانی که هرگز آغازی نداشت.
4. هی جر، هی بحث، تو با مصممّیتات به انتها جهان رسیدهای، حالا سختی زندگی، تنها کف خیابان را برایت گشوده کرده است و من یاد شبگردیِ پارکِ لالهات میافتم که آرزوها و میل به زندگی، منِ پرشور و شوقات را تا نیمههای شب در خیابانها سرد سرگردان میکرد، سرگردانی و گم شدگی آغاز دگرگونشدگی و نیستبودگیات بود.
5.حالا اینجا کجاست؟ خندههای زنی که از خیابان میگذرد، صدای مبهم موتورها و ماشینها و آژیر آمبولانس که کشتهای را شاید حمل میکند و یا شاید دارند میآیند که جنازهی تو را، تو را که آرام خوابیدهای غافلگیرانه با خود حملکنند. در خیابان آدمها دارند جشن خانههای داشته و انباشتهشان را برگزار میکنند، آدمهایی که با هزاران سود و زیان و محاسبه حالا به این نقطۀ زمین رسیدهاند، آدمهایی که بعد از زخمی که دیده و زدهاند حالا با کمی دویدن حالشان را میخواهند خوب کنند.
6. و اما، حال و احوال آن گربهای که بیدلیل و بیچرا به جستجویش ادامه میدهد «چطور» است؟ این گربه دنبال «چیست»؟ این پرسش از «چیست» همان چیزی است که ره به سوی هستی گربه نمیبرد، بلکه او را نابود میکند. این چیستی ره به راسیو (عقل-شناخت-محاسبه) میبرد؛ راسیو یعنی هر چیزی باید چیزی باشد که به دنبال هدفی، طرحی، چیزی که قابل شناسایی و عقلانی برای «من» است باشد، باید برای «من» باشد تا «هست» فرض شود، «چیستیِ» گربهها باید عقلانی و معقول باشد تا گربهای باشند و باشنده در جهان فرض شوند، پس همینجور «بدون چرا» و «چیستی» بودن برایشان حکم نیستی دارد. نیستی البته از سوی دیگر خود بنیاد زندگی دیگرگونه و رخدادگونه است، در موقعیت چیستی که امکان شناختیِ «منِ» پرسنده بر آن حاکم است، دیگری ویران و فروبسته میشود. گربهها دارند ویران میشوند، همانطور که تو ویران شدی، حال گربهها مجالشان در چیستیِ «من»، هستی مییابد و وقتی که در دایره چیستی نمیآیند نیست میشوند، البته باید نیست- نیستانگار- شد، به شیوه هستیِ چیستمحور، که پیشاپیش مجال ما را هیچ فرض کرده است و تنها شیوهی بودن ما را در بودن خاصِ چیستمحور قرار داده است که عملاً هیج نیست، تنها یک چیز است، یک شیوهای که دیگر تبدیل به امری ویران کننده شده است. پس باید نیست شد یعنی باید نیستانگار به شیوۀ هستیِ چیستیمحور شد و آن هستی- چیستی را ویران کرد، ویران به معنای لایهبرداری و ساختگشایی، باید به محاسبه هستی با چیستی و محاسبه هستی در دایرۀ امر شناختی که «منِ» شناسنده و ارزشگذرانده بنیانگذاری کرده است، «نه گفت». هستندهای که در دایره چیستی و شناختِ «من» نیاید نیست- هیچ فرض میشود، اما هستیِ گربۀ ما در نیستی؛ نیستی به معنای «نه گفتن» به امکان هستی- چیستی و نیستانگار شدن به آن است که تازه مجالی از آن خود مییابد.
7. نیستی بنیاد هستی و گشودگی است، باید «هیچ چیز» برای چیستی-هستی بود تا چیزی از جنس و شیوۀ هستی خاص خود شد، یعنی ما هنگامی هستیِ از آنِ خود میشویم، که خودینهگی خود و امکان مجال هستی خود را بیابیم. مجال دادن، که چیزها به شیوه خود، خود را آشکار کنند، شرط بنیادین امکانهای متفاوت از هستی است که سبب آزاد شدن ریشهای نیروهای جدید به سوی راههای نرفته و گشودن امکانها بنیادین دیگرگونه میشود. گربهها و هستندههای گوناگون در شیوه هستی چیستیمحور نیست میشوند. باید هیج فرض شد و به نیستی به مثابه بنیاد هستی از سرآغاز دیگر آری گفت، که در شکاف آن نیستی است که، هستی دیگرگونه با نیستی رخ میدهد، با «نه گفتن» به هستی چیستیمحور ، خواه از سنخ سوبژکتیویستی و خواه از سنخ تئولوژیکی و...، است که امکان هستی دیگرگونه امکانمند میشود.
8.حالا سگی بیخانمان که خانهاش را از دست داده است دارد واق واق میکند، و من نمیدانم در واق واقش به سگ همسایه چه میگوید انگار دارد خودِ غیرمفهومیش را که دیگر چیستیمحور نیست بروز میدهد، یا شاید دارد به شیوه خود، خودش را بروز میدهد. سگ دارد در نیستی، هستیاش را مییابد، البته نه برای منِ تنها و چیستمحور بلکه برای هستی و بودن خودش، او به شیوۀ خودش دارد آوای خودش را در جهان سر میدهد و به دنبال نشان دادن خودش برای چیستیِ «من» نیست تا هستی یابد، او آوای خودش را سر میدهد، البته هرکس باید آوای خودش را سردهد، آوای هستی خود را سردهد، که تنها از دل نیستی به هستی چیستیمحور است که امکانات جدید به سوی چیزها میآید. باید به سوی چیزها رفت و نشست و گوشسپار هستی خاص چیزها و آدمها شد، و البته ما «با» و «همراه» با آدمها و چیزها ولی نه با منحل شدن درآدمها و چیزها، هستی خود را هم بروز خواهیم داد. باید آری گوی هستی خود باشیم و مجال دهنده به هستیهای دیگران به شیوه خودشان تا آوایهای گوناگون بتواند شنیده شود، آواهای گوناگون یعنی آغازهای گوناگون، زیستنهای گوناگون و گشودگی از سرآغازهای دیگر که نیهلیسم را یک گام به عقب میراند و خانههای ویرانشدهمان را با چارچوبی جدید طرحریزی دوباره میکند. با همه اینها شاید تو خواب باشی و دارای در خوابت مجالت را به ما نشان میدهی، حتی مجال مردن به سبک خودت را داری به ما یادآروی میکنی و در خوابت متنها را به شیوه خود با لهجۀ خودت روایت میکنی و فکر میکنی ما بیخانمانیمان خود امکانی به سوی خانمانی تازه و از آن خود است.
9.حالا با تمام این حرفها اینجا آوای زندگی تو رو به خاموشی میرود و تو که آخر خط را اصلاً دوست نداری، داری میجنگی تا به آخر خط برسی و اینجا حالا تنها به مرگ و پایان امکاناتت فکر میکنی و بغضت را در تخت بیمارستان با جملهای میگویی و من تنهایی و مجالِ بروز ندادهات را با خودم تکرار میکنم، با خودم مرور میکنم که ما زندگی اکنونی را میبازیم تا به آخر خط برسیم و قهرمان زندگی در خودفروبستهی خودمان شویم، اما نه من نمیخواهم قهرمان زندگیِ در خود فروبستۀ خود باشم، میخواهم قهرمان اینجا و اکنونم و آرزوها و امکاناتم تا آخر خط بمانم، میخواهم قهرمان امکانات خودم و امکانی برای رخدادی که به سوی من میآید باشم، میخواهم رخدادی از نوع هستی و زندگی خودم باشم، میخواهم آوای هستی خودم را بنوازم و با آن همساز و کوک شوم و نه اینکه با چیستی- هستیای که مرا در چنبره گرفته است همداستان شوم که میخواهد از همین جا زندگیِ هنوز به پایان نرسیدهام را پایان دهد. هستی- چیستیای که میخواهد پایان مرا نیز با آوای ناخوش خود اعلام کند.
باید قهرمان نیستی خودمان به شکل خودینه و خطرگونه باشیم، و با آوای خود پایان امکاناتمان را به زبان و لهجۀ خودمان اعلام کنیم، باید نیستیای که آغازی برای امکان هستی خودینهمان است را آغاز هستی خودمان کنیم، نه این که قهرمان تکراری و پیروز داستان همه(کسان) شویم، که روایتشان دیگر خستهکننده و فرسوده شده است.
10.و تو را تنها از بیمارستان به قبرستان میبرند و نام تو را «امکانی در بنبستها» میگذارند، شاید در «اتمسفر زایندهرود» امکانمندی تو، هستی دیگرگونهای از سرآغازی دیگر را در زمانمندی و تاریخمندیمان گشوده کند و به مشاممان برساند و ما را با تاریخ بدنمندیمان با عناصر بوییدن، چشیدن،شنیدن و دوباره دیدن بهسوی روایتهای مجال داده نشده و فراموششدهمان هدایت کند، تا بتوانیم تاریخ جبرانمان را روایت کنیم و با لایهبرداری از امرمتصلبشدۀ تاریخمان امر فراموششدهمان را به یاد آوریم، و امکانی از زیستن و هستی خود را آزاد کنیم که «هنوز زنده است آنچه که رخداده است».