جای خالی محمدعلی مرادی

جای خالی محمدعلی مرادی

یادداشتی به مناسبت دومین سالگرد درگذشتش
مریم کهنسال نودهی1

 

بعضی‌ها که می‌میرند، جای‌شان را هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تواند پر کند. محمدعلی مرادی برای من، برای خیابان‌های تهران و برلین، برای ایران و برای خودش این‌گونه است.
برای من
شور و شوق یکی از همکلاسی‌های زبان آلمانی‌ام برای توصیف شخصیت استاد و فضای کلاس مرور متون کلاسیک فلسفه‌شان، من را با محمدعلی مرادی آشنا کرد. از درِ کلاس که وارد شدم، با لبخندی به پهنای صورت، چشمانی به بازیگوشی یک کودک و لهجه‌ای به شیرینی گز اصفهان خوشامد گفت: «به‌به مریم‌خانوم، بالأخره ما شوما رو دیدیم.» چنان آشنایی داده بود که خودم هم شک کردم نکند جایی پیش از این او را دیده‌ام و یادم نمی‌آید. قبل از این که بفهمم چه شده، قاطی بچه‌ها و اتمسفر جاری در فضا شده بودم و هیچ دوست نداشتم آن لهجه‌ی غلیظ و آن تکاپوی مدام برای یک لحظه هم قطع شود. او هم انگار دوست نداشت. یک‌بار هم حرفش را قطع نکرد. از الف تا ی را یک‌نفس گفت؛ مثل کسی که پس از ماه‌ها ماندن در زندان انفرادی، اجازه‌ی صحبت پیدا کرده باشد. به ی که رسید، باطری‌اش خالی شد. کیفش را که پهنِ زمین بود، انداخت روی دوشش و گفت: «بچه‌ها بریم یه هوایی بخوریم؟» اگر با متر و معیارهای معمول بخواهم شیوه‌ی تدریسش را ارزیابی‌اش کنم، شاید نمره‌ی قبولی هم نگیرد؛ ذهن آکنده و کلام پیچیده‌اش خیلی جاها به پراکنده‌گویی و نامفهومی می‌رسید. ذهن منظم و بیان شیوا را -که دو ویژگی لازم برای یک معلم است- نمی‌شد در وجودش پیدا کرد. اما ارزیابی محمدعلی مرادی با معیارهای معمول از اساس نقض‌غرض است؛ چراکه او در ذات و در عمل انسانی شورشی بود. اصلاً هویت فردی‌اش را در همین فرار از چهارچوب‌ها و قراردادها شکل داده بود. مرادی فلسفه درس نمی‌داد و قرار هم نبود فلسفه درس بدهد. او می‌فلسفید و فلسفیدن را تشویق می‌کرد. اندیشه‌ورزی می‌کرد و اندیشیدن را آموزش می‌داد. و در نهایت، زندگی‌ می‌کرد و زندگی کردن را یاد می‌داد. جای خالی کسی را که چنین تأثیری در نگرش انسان به زندگی می‌گذارد، هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تواند پر کند.

برای خیابان‌های تهران و برلین
محمدعلی مرادی خود را فیلسوف کف خیابان می‌نامید و به‌راستی هم چنین آدمی بود. روح کنجکاو و جسم بی‌قرارش مدام در حال پرسه زدن در خیابان‌های شهرهای محل سکونتش بود و تجربه‌ی زیسته ذخیره می‌کرد. همیشه می‌گفت «همین تجربه‌ها منبعی آموختنی منن.» همه‌ی تلاشش هم این بود که بتواند هرچه بهتر این تجربه‌ها را عمق بدهد، معنی ببخشد و به‌سامان کند. دانشگاه‌ها و کتابخانه‌های برلین، نمایشگاه‌ها، جلسه‌‌های سخنرانی فیلسوفان، اقتصاددانان و نظریه‌پردازان جامعه‌شناسی، محافل سیاسی، کافه‌ها و فضاهای عمومی این شهر پاتوق همیشگی این روح عاصی و جسم پویا بود. از وقتی هم که به تهران آمده بود، کوچه‌‌پس‌کوچه‌ها، خیابان‌ها، مغازه‌ها، تماشاخانه‌ها، کافه‌ها، ترمینال‌ها، اتوبوس‌ها و واگن‌های مترو از صدای کفش‌هایش که موقع راه رفتن به زمین می‌کشید، آسایش نداشتند. انگار می‌دانست وقت زیادی ندارد و نمی‌خواست‌ هیچ موضوع واقعی‌ای برای فلسفیدن را از دست بدهد. او خودش را با مردم کف خیابان درگیر و زندگی‌اش را با مسائل آن‌ها آغشته می‌کرد. یادم می‌آید که همیشه می‌گفت: «برایی این‌که بتونی چیزی رو بفلسفی، باید خودتا آغشته‌ش کونی، در معرضش قرار بدی و بذاری جسم و روحتا تسخیر کونِد. ذهنت که از موضوع آکنده شد، خودبه‌خود شوروع می‌کونِد به اندیشه‌ورزی در جهتش. مسئله اینس که تو دغدغه و اراده و ایمانشا داشته باشی تا بتوانی بعدش، دانشی لازم برای برخورد با مسئله رو به دست بیاری یا تولیدش کونی.» همین است که می‌گویم برای خیابان‌های تهران و برلین جای محمدعلی مرادی را هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تواند پر کند؛ چراکه دغدغه‌اش فهمیدن مردم آن خیابان‌ها و اراده‌اش –حداقل در تهران- معطوف به بهبود وضعیت‌شان بود.

برای ایران
اگر دنبال ردپای یک آرمان اصلی در اندیشه‌ورزی‌های محمدعلی مرادی بگردیم، به چیزی جز ارتقاء فرهنگی ایران و جلوگیری از انحطاط آن نمی‌رسیم. این جمله وِرد زبانش بود که: «آدمی انقلابی باید برایی آرماناش هزینه بدِد.» واعظ غیرمتعظ هم نبود؛ چه هنگامی که به تهدیدکنندگان منافع ملی در داخل و خارج از کشور به‌قول خودش «حملات کوبنده» می‌کرد؛ و چه وقتی که در تنها بزنگاه ممکن برای برگشت به ایران -با وجود همه‌ی فشارهای روانی‌ای که در انتظارش بود- تعلل نکرد و به‌صورت هدفمند پروژه‌ی اصلاحات از پایین در قالب حلقه‌های فکری و اجتماعی‌اش را با وجود همه‌ی هزینه‌هایش شروع کرد. او تمام آموخته‌ها و تجربه‌هایش در قدرت سازمان‌دهی را تا آخرین لحظه‌ی حیاتش به کار برد تا نسلی دانشمند، آگاه، آزاده، شجاع و اراده‌گرا تربیت کند؛ نسلی که معتقد بود بدون شکل‌گیری‌اش امکان جلوگیری از انحطاط کشور وجود ندارد. جای خالی این اراده‌ی خستگی‌ناپذیر، کار متعهدانه و روحیه‌ی میهن‌پرستانه را برای ایران چه کسی می‌تواند پر کند؟

برای خودش
محمدعلی مرادی به‌واسطه‌ی تجربه‌ی فعالیت‌های سیاسی‌ و تبعاتش در دوران جوانی ارزش زندگی را خیلی زود فهمیده بود و با وجود این‌که تنهایی و شکست دو مفهوم اصلی شکل‌دهنده‌ی زندگی‌اش بودند، همیشه پرانرژی و دغدغه‌مند بود و ایده‌هایش را بی‌پروا و با صدای بلند تکرار و دنبال می‌کرد. نزدیکان مرادی بارها این جمله را از او شنیده‌اند که: «فیلسوف شکست می‌خورِد و دوباره مثلی ققنوس بلند می‌شِد.» چه خوب نوشت محمدجواد اسماعیلی که «او فیلسوف امکان‌ها بود و هیچ‌چیز را به بن‌بست نمی‌کشاند 2.» مرگ برای این ققنوس چندبار شکست‌خورده و بلندشده‌ زود بود. هنوز مأموریت‌های زیادی داشت که باید به انجام می‌رساند. جای خالی‌اش برای خودش هم پرکردنی نیست. بعضی‌ها که می‌میرند، جای‌شان را هیچ کس و هیچ چیز نمی‌تواند پر کند.

 

پانوشت: 

 1- دکترای برنامه‌ریزی شهری و منطقه‌ای، پژوهشگر ارشد مطالعات برنامه‌ریزی در دانشگاه فنی برلین
2-  یادداشت محمدجواد اسماعیلی با نام «محمدعلی مرادی فیلسوف امکان‌ها بود / در سوگ «فیلسوف کف خیابان»»، منتشرشده در تارنمای خبرگزاری مهر، 3 مرداد 1397، قابل‌دسترسی از طریق آدرس https://bit.ly/30xV1fp.