دوستی من با محمدعلی مرادی، به بیش از چهل سال افزون است. زمانهای درازی را با هم بهسر بردیم. دوره زندان و دوره بازگشت از آلمان، بیشترین زمانهایی است که با او زیستم. در بازگشت از آلمان در پایان سال 1386، شاید جزء اولین دوستانی بودم که به سراغم آمد. برای آمدنش لحظه شماری میکردم و میدانستم که کولهباری از اندیشه را همراه خود دارد. ساعتها و روزهای بسیاری با هم گفتوگو کردیم، از اندیشههایش و طرحهایی که برای کار در ایران داشت گفت و گفت و حرفهایش تمامی نداشت. شاید جزء اولین بحثهایش این بود که مطابق با پایاننامه دکترایش درباره فیشته، لازم است پژوهش خود را درباره «منِ» انسان ایرانی گسترش بدهد. بخش بزرگی از گفتههایش درباره «من» و ضرورت پیراستن آن از شائبههایی بود که متأثر از عرفان ایرانی، به انحلال «من» میانجامد و در مقابل، «اَبَرمن»هایی را در قالب شخصیتهای فرّه، شخصیتهای شبه دانشمند، شخصیتهای سیاسی و جز آنها به عرصههای خالی مانده میفرستد و چرخهای شکل میگیرد که در آن «منِ» ایرانی، و در جغرافیایی گستردهتر، «منِ» خاورمیانهای به محاق فرو میرود. حاصل آن، همین فلاکتی است گریبانمان را گرفتهاست.
طرح او برای برون رفت از این (به گفته او) «فلاکت»، آموزش و بنا به عبارتی که آنروزها تکرار میکرد، بیلدونگ بود. او طرح خود را اینچنین برایم شرح داد: ما در اقلیت هستیم و آکادمی (منظور دانشگاه و فضای کنونی اداره علمی کشور) در اکثریت. ما نمیتوانیم آکادمی را از درون دچار تغییر کنیم بنابراین باید در کرانه بایستیم و آن را نقد کنیم. به نظر من ایده کلی این طرح اجرا شدنی و مفید بود. کما آنکه در همان زمان میتوانستیم گروههای مطالعاتی زیادی را در جامعه ببینیم که هر کدام جمعی را تشکیل داده بودند و کتابی را برای مطالعه انتخاب کردهبودند. اما جزئیات این طرح چندان روشن نبود. بنابراین، تا روشن شدن جزئیات، دوستم علی چندین طرح را اجرا کرد، انتظار داشت که برخی از دانشگاهها، سازمانهای رسمی، شرکتها، بنگاههای پژوهشی و جز آنها به حمایت از این طرح یاری برسانند. بدیهی است این انتظار به دلیل دوری چند ساله او از فضای ایران بود. اما سرانجام به این نتیجه رسید که اجرای این طرح نباید به یاری سازمانهای رسمی نیاز داشته باشد. از اتفاق اگر نیازمند آنها شود به ضد خود تبدیل میشود. پس کوشید که طرح خود را یک تنه اجرا کند. در کرانه ایستاد، به جذب دانشجویان و علاقهمندانی که پرسش بنیادی در هر زمینهای داشتند پرداخت. آنها را راهنمایی کرد و دست آخر به آنها فهماند که برای پاسخ به پرسش خود، باید به سوی متنهای بنیادی فلسفی بروند و خواندن آنها را بیاموزند. در این فضایی که هر دانشجو به دنبال از سر بازکردن درسها و دور زدن موانع دسترسی به مدرک دانشگاهی بود، اگر دانشجویی مییافت که دغدغهای دیگر داشت، دغدغهای بهجز کسب مدرک، آن دانشجو، همانی بود که او میخواست. از اینرو، برای او بیدریغ زمان میگذاشت، بدون دریافت دستمزد (و یا هر عبارتی که استادان راهنما بهکار میبرند)، بسیار بیشتر از خود آن استادان، به راهنمایی دانشجویان میپرداخت و از همان راه بود که دانشجویان را به سوی خوانش متنهای کلاسیک فرامیخواند. چند سال اول، حلقههای خوانش متون کلاسیک، معدود بودند، اما روز به روز به تعداد آنها اضافه شد به طوری که در دو سال پایانی عمر او، شاید در هر روز سه، چهار، پنج کلاس و یا بیشتر برگزار میکرد. برخی از کلاسهای او در شهرهای دیگر، از جمله در اصفهان و قم بودند، رفت و آمد به آنجا با هزینه شخصی بود و دستمزدی دریافت نمیکرد.
انتخاب متن اغلب با دانشجویان و علاقهمندان بود، اهمیت چندانی نداشت که آن متن چه باشد، برای او مهم آن بود که خوانش متن با دقت و به قول او با عرقریزان روح همراه باشد. چگونه بر متن مسلط شویم و از درون متن برای یافتن پاسخ خود، یاری بگیریم. اما به جز آن، معتقد بود که انسان ایرانی خواهناخواه درگیر پروژه مدرنیته شدهاست. البته، به روزگار و سرنوشت خود اندیشیده، اما آن را وارد حوزه فلسفه نکردهاست؛ چرا که اندیشه در آغاز است و فلسفه در پایان. به نظر او، مشکل آکادمی ایرانی، در سویه شناختی یا اپیستمولوژیک نیست، بلکه در هستی یا اونتولوژی او است. به عبارتی، آکادمی ایرانی در بدو پیدایش، با مسئله روشنگری مواجهه عمیق نداشتهاست. با دستاوردهای روشنگری، تنها از منابع دست چندم استفاده کرده و سالها در همان حد باقی ماندهاست. از اینرو تا همین اکنون، آکادمی ایرانی، دستگاهی است برای واردات دانش و نحوه بهکارگیری آنها. این امر در حوزه علوم انسانی، دچار گسستگی بسیاری است. در این حوزه، آکادمی ایرانی تولیدکننده حجم عظیمی از مقالات به اصطلاح «علمی- پژوهشی» است که فاقد ساختار مفهومی¬اند. این تولیدات، از اینکه بتوانند به نظریه¬ای درباره¬ی ایران ختم شوند ناتوان¬اند. به عبارتی، اکثر این مقالات و کتب نمی¬توانند وضعیت تمدنی- فرهنگی کشور در جهان مدرن را صورت¬بندی کنند و بین ایشان هیچگونه مفصلبندی نیست.
از اینرو، بنا به پیشنهاد خودش، خوانش متنهای کلاسیک دوره روشنگری و آثار پایهای فلسفه غرب، اولویت نخست را دارند. بخش بزرگی از دهه پایانی عمر او به خوانش این متنها اختصاص یافت. او بیش از همه به سهگانههای سنجشی کانت (خرد ناب، خرد عملی و نیروی داوری) و بهویژه به سنجش خرد ناب پرداخت. به گفته خود او، کتاب سنجش خرد ناب با ترجمه بسیار دقیق اما دشوار آقای ادیبسلطانی را شاید 120 بار خواندهبود. تسلط او بر سطر به سطر این کتاب حیرتانگیز بود. سپس کتابهای چهارگانه هگل، شامل پدیدارشناسی جان (و به گفته خودش، پدیدهشناسی روح)، علم منطق، فلسفه حق و زیباییشناسی، و آنگاه، فیلسوف قدرتمند معاصر، مارتین هایدگر و کتاب هستی و زمان او یک به یک و سطر به سطر خوانده شدند. برای نمونه، کتاب پدیدهشناسی روح هگل به تنهایی بیش از 90 جلسه، به تقریب، حدود دو سال طول کشید.
در کنار آنها، بسیاری دیگر از کتابهای پر آوازه و با اهمیت فلسفی، همچون خرد و انقلاب مارکوزه، تولید فضای لوفور، آثار متعدد ماکس وبر، مقدمه بر علوم انسانی ویلهلم دیلتای، فلسفه روشنگری ارنست کاسیرر و دیالکتیک روشنگری آدورنو و هورکهایمر نیز به همین شیوه خوانده شدند.
پروژه محمدعلی مرادی، کتابنویسی نبود. او معتقد بود همین تعداد کتابی که در ایران نوشته، هنوز خوانده نشدهاند. با وجود آن، و به رغم میلاش، چند کتابی را هم نوشت. که مبانی فلسفی علم فرهنگ، پدیدهشناسی زایندهرود، در کرانه دانشگاه و سنجشهای بیسرانجام، از جمله آنها هستند. تعداد زیادی مقاله، سخنرانی، یادداشت، جستار که به بیش از 100 مورد میرسد، حاصل تنها کمتر از یک دهه تلاش فکری و عرقریزان روح محمد علی مرادی بود.
تمامی این تلاش، به قول خودش در کف خیابان، در این مکان و آن مکان، در دفتر کار یا دفتر انتشاراتی، در خانه این شاگرد و آن دوست، و حتی در خانه خودش که اتاقی بود در خانهای مشترک، برگزار میشد. بخشی از وقتش در رفت و آمد بود و حتی در همان راهها، فرصت گفتوگو را از دست نمیداد.
اما روزهای پایانی عمر او، به یادماندنیترین لحظهها است. چرا که بعد از آن، زمان برای او ایستاد و چهرهاش در قاب تصویری ثابت و ماندگار باقی ماند. روزهای پایانی پیش از بروز بیماریاش، ناچار از نوشتن چندین مقاله شدهبود. در همان حال کلاسهای تدریس فلسفیاش، پُر و پیمان و بیوقفه ادامه داشت. بیخوابی، آوارگی، اختلال تنفسی و سرفههای پیدرپی ناشی از نارسایی قلبی، آخرین توان جسمیاش را از او ستاند. تا سرانجام پیکرش به زانو درآمد. اما ذهنش، هرگز و تا آخرین لحظه، متفکرانه به خود و جهان میاندیشید.
در اولین ملاقتم با او در بخش مراقبتهای ویژه، در چند ثانیهای که فرصت داشت، گفت: اینجا غیر واقعی است، بدنم به بنبست رسیده و راهحلی برای آن نیست. من در اینجا روی تنها چیزی که میتوانم مالکیت داشته باشم، یعنی بدنم، تسلطی ندارم. وقتی که به اتاق ایزوله منتقل شد و امکان ملاقات بیشتری فراهم شد، چند ساعتی در شرایط «کمدردی» بهسر برد. «کمدردی» از آن رو، که آستانههای تحمل دردش برای اطرافیان و آنانی که با او درگیر بودند، ناشناخته بود. شاید که در همان لحظهها نیز درد تحملناپذیری را در مقیاس انسانهای معمولی تحمل میکرد. اما در لحظهای خاص، که تا پایان عمرش چند ساعتی باقینماندهبود، به ناگهان از آستانه خود نیز گذر کرد؛ دردی جانکاه، که عرق سرد را بر بدنش نشاند و چهرهاش را به رنگی کاملاً تیره درآورد. پرسیدم چی شد؟ و در همان حال، در زیر ماسک اکسیژن، با صدایی بریده از شدت درد گفت: «آن شرایط واقعی نبود. این شرایط واقعی است». صرفنظر از چند جمله دیگری که با پزشکان خود رد و بدل کرد و گویای درک و شناخت تمام عیار شرایط خود بود، شاید این جمله، آخرین جملههای او بود. برای کسی چون من، که سالها با او زیستهام، درک شدنی است که آخرین سخنان اندیشمندی چون او تا چه حد با اهمیت هستند.
واقعیت، از نظر او، همواره بهسان صخرههایی تصور میشدند که انسانها در مسیر سرنوشت تراژیک خود، ناچار از برخورد با آن هستند. «صخرههای واقعیت»، عبارتی بود که همچون تکیه کلامی دائمی به دوستان و شاگردان خود گوشزد میکرد. «بار اولش نبود»، او در طول زندگی خود، بارها با صخرههای واقعیت مواجه شده بود، از این رو، این صخره پایانی، هراسی در دلش نیفکند. او بسیار شجاعانه با سرنوشت تراژیک خود روبهرو شد. اما پیامی که در دل این جمله پایانی نهفتهاست، همانی است که در درسگفتارهای خود بر آن تأکید داشت: انسان ایرانی نیز سرانجام باید نسبت به سرنوشت تراژیک خود آگاه شود. درد را بپذیرد، از بخش مراقبتهای ویژه و اتاق ایزوله خارج شود، لولهها و ابزارهای تزریقی را از بدن خود خارج کند. «واقعیت» را بپذیرد، آن را به عنوان واقعیترین و عادیترین شرایط «بفهمد» و «بفلسفد». و این، تنها راه برونرفت انسان ایرانی از این شرایطی است که بهگفته او «فلاکتبار» است.
محمدعلی مرادی اکنون هیچ درد و رنجی را احساس نمیکند. پاها و پشتش از رنج شلاق در امان است. نیازی ندارد که روی زانو راه برود و اعمال ساده انسانی دفع را انجام دهد. بدنش از درون نمیپوکد، سرش از شدت فکر به درد نمیآید. او اکنون در آرامش است. همان آرامش توهمی که تنها، مردگان آن را تجربه میکنند. بدرود علی جان.