مرادی مرده است، زنده باد مرادی

مرادی مرده است، زنده باد مرادی

سارا کریمی

وقتی دکتر مرادی از دنیا رفت، برخی برآمدند که او را زنده نگاه دارند. برخی از نزدیکترین‌ها، دوست‌ترین‌ها، عزیزترین‌هایش. اما آنها نمی‌دانستند که این کار چقدر از مشی مرادی دور است و تا چه حد با مرام او بیگانه.
تازه داشتیم پژوهشی را با هم شروع می‌کردیم. چندین بار در باب چگونگی کار با هم جلسه داشتیم. قرار بود تاریخی از صنعت در ایران بنویسیم که مجموعه‌ای از اتنوگرافی‌‌ها بود. اتنوگرافی‌هایی که روایت مهندسان ایرانی را از آنچه کردند بگوید. تاریخی که نه تطبیقی باشد و نه خطی، مجموعه‌ای باشد از «چرایی اراده‌‌ها» تا ترسیم کند، چه شد که جماعت ما این مسیر را در پیش گرفت. کاری بس پیچیده، که کل را در جز می‌دید و جز را کلیتی در خود! اصرار داشت که نباید در دام مطالعات تطبیقی بیفتیم، باید هر رویداد یا پدیده را در کلیت خودش توصیف کنیم. از همین‌رو اتنوگرافی فرم مطلوبش بود. همان‌طور که انتظار داشت، این پژوهش با مرگ او چند ماه معلق ماند، اما تعطیل نشد.
مرادی به عنوان یک زندگی، مرده بود و دیگر نبود. زندگی که دیگر نبود، نمی‌توانست زنده بماند. مرادی این را به ما آموخته بود. ما زندگان‌ایم و هستیم، پس آنچه هست، ماییم و او دیگر نیست. پژوهش را بدون او ادامه می‌دادم و در تماشای تقلای عزیزانش برای زنده باقی نگاه داشتن‌اش می‌دیدم که چطور ارزش‌‌هایش به عکس خود تبدیل می‌شود و چطور مرام‌اش متمایزش از آن زندگانی می‌شود که «تلاش می‌کنند» او را از آن خود کنند. در واقع هرآن چه که داشت شکل می‌گرفت دیگر مرادی نبود، ما بودیم و او در همه عمرش کوشید همین را برایمان توضیح دهد.
«تمام آنچه ما هستیم عمل ماست.» یا «هرچه هست طبیعت است و جز آن نیست.» و البته «زندگی برای من مهم است، نه پیشرفت در آینده یا رستگاری در ابدیت.» این جملات، کلیدهای فهم مرادی بود. اما آنچه ما را به فهم او می‌رساند، برقراری ارتباط میان این جمله‌‌ها بود، ارتباطی که خودش میان اینها برقرار می‌کرد. مرادی جهان را به دو بخش عمل و نظر تقسیم نمی‌کرد؛ اگرچه کانت و هگل درس می‌داد و بسط ایده را در نظریه‌‌ها محترم می‌شمرد و تعجیل برای به عمل درآودرن ایده‌‌ها را خطرناک می‌دانست، اما همین نظرورزی برای او عمل بود و در عمل برای او جوهر پایدار «اراده» بود. اراده ای فروتنانه که در بستر طبیعت شکل می‌گرفت، نه آن که با طبیعت درگیر باشد و در پی تغییر دادن آن، جهانی الوهیتی بسازد. بنابراین انسان برای مرادی طبیعتی بود که اراده می‌کرد و هدفش «زندگی کردن» بود. زندگی کردن به مثابه سامان دادن محیطی که در آن می‌زیست و نه سازمان دهی «جهان-دیگری» که باید تغییرش می‌داد. پس تمام آنچه که مرادی بود، عمل‎اش بود که طی آن می‌کوشید در بستر طبیعت اش، زندگی را سامان دهد.
این هستی که مرادی در پی آن بود بر سه اصل بنیادین استوار می‌شد؛ سه اصلی که تکلیف او را با الهیات فقهی، فلسفه تحلیلی و جامعه شناسی پوزیتیو مشخص می‌کرد.
نخستین اصل این بود که همه چیز طبیعت است و طبیعت همه چیز است. این اصل ناظر بر مادی بودن جهان و هرآنچه در آن است بود.
دوم آنکه اراده، نیروی برآمده از ماده در جهت شکل دادن به ماده است. این اصل با مشروط کردن اراده به ماده، شرایط مادی اراده را «در خود» لحاظ می‌کند و بنابراین در عین حال که آزادی را در اراده می‌بیند، از آن تلقی مکانمند دارد.
سومین اصل، زمان است که در جهان است و نه مستولی بر جهان. بنابراین آنچه هست زمانمند است و آنچه نیست، زمانی بر آن نیست. گذشته و آینده نیستند بنابراین زمانی بر آنها مترتب نیست. آنچه هست، لحظۀ حال است که هستندگان و جریان زندگی را در خود دارد.
این سه اصل سه، آن سه حکم بالا را توضیح می‌دهد که چرا عمل، طبیعت و لحظه حال برای مرادی کلیدی بود.
بر اساس همین باورها، مرادی نه خود را فیلسوف اندیشه ورز می‌دانست، نه عارف یا تئولوگ و نه اکتیویستی که به عمل می‌پردازد. بلکه او خود را به عنوان یک هستی مشخص، آموزگار مبارزی معرفی می‌کرد که در حین زندگی، فلسفیدن را به طیف وسیع شاگردانش می‌آموخت. به این ترتیب شاگردانش ـ‌از سیاستمدار و استادان گرفته تا دانشجویان و دانش‌آموزان و حتی کسبه و پزشک و مهندس و زنان خانه‌دارـ از او می‌آموختند که برای کاربست فلسفیدن در سامان دادن به زندگی نیازی نیست که فیلسوف باشی، بلکه باید پرسشگر باشی و با فرهیختگی بر پرسشهایت پای بفشاری. هر پاسخ تو برآمده از تجربه‌ات خواهد بود و بر اراده‌ات تأثیر خواهد گذاشت، آنگاه عملی خواهی کرد که با پرسش‌‌ها و پاسخ‌هایت عجین‌اند. تنها در این‌صورت است که زندگی‌ات یک کل منسجم خواهد بود که در پیچش تناقض‌های مدام، یگانگی‌ات را تکه پاره نخواهد کرد. همان‌طور که هستی خود مرادی با همه پیچ‌وخم‌‌هایش بود.
استقلال در انسجام شکل می‌گیرد و هستی‌‌های یگانه از نظر مرادی، همان‌قدر که دارای آگاهی زمانمند و مکانمند هستند، می‌توانند مستقل و آزاده عمل کنند. این اتفاق می‌افتد اگر این هستی‌‌های یگانه بر تاریخ خود بایستند. تاریخ در این معنا یعنی مواجهه انتقادی با مجموعه تجربیات از سر گذرانده! بدین‌گونه است که تاریخ‌‌ها بسیار می‌شوند و جهان در تکثری از هستی‌‌های یگانه در سطوح مختلف، از فرد گرفته تا جماعت و جامعه و از شیء گرفته تا منطق و پهنه جغرافیایی نگریسته خواهد شد. از این زاویه، هر هستنده، تاریخی دارد و هستی یگانه‌ای که به تناسب اراده‌اش با آن مواجهه می‌کند و بر همین اساس عمل خود را سامان خواهد داد. هستی‌هایی که تا اراده می‌کنند، روایت خود را از زندگی ارائه می‌کنند؛ آنگاه که اراده نکنند، یگانگی و استقلالی نخواهند داشت، پس نمی‌توانند راوی باشند.
این‌گونه کثرت‌گرایی در عین پیوستگی به طبیعت (که همان محیط پیرامون است) او را از نگاه سیستمی می‌گسست. نگاهی که بر بنیادهای تفکر اتمیستی، جهان را متشکل از ترکیب بسیارگان اجزای وابسته می‌بیند. جهانی که بنابر هدفی معین، برخاسته از آگاهی یگانه، مسیر تاریخی ناگزیر را می‌پیمایند. هر چه بر خلاف این هدف باشد، کژی در سیستم به بار خواهد آورد و ما را از مسیر بدور خواهد فکند یا جبر مسیر، آن را اصلاح خواهد نمود. چنین سیستمی را می توان با تجزیه و تحلیل رمزگشایی کرد و با خط زمانی که او را به مقصد می‌رساند وحدت داد. مرادی، در مناقشه با این رویکرد، هیچ‌گاه به دنبال سازماندهی نظم و رسیدن به وحدت و ثبات نبود. وحدت جهان در نگاه او، وحدت هستی و هستنده با خودش بود. وحدتی که هر هستی یگانه را به صلح با خود می‌رساند. اگرچه کثرت‌گرایی او منشأ منازعه بود، اما منازعه را نفس زندگی و تغییر را جوهرۀ حیات می‌دانست. زندگی از نظر او یک مبارزه بی‌امان بود که پویایی‌اش، مسیرهای بی‌نهایت را می‌ساخت. تاریخ‌‌های بی‌شمار که بر بی‌نهایتِ امکانِ ارادۀ هستنده‌‌ها طرح می‌شدند، مسیرهای گوناگونی را می‌ساختند که هر دوگانۀ کلاسیکی از نیکی و بدی، زشتی و زیبایی، پیشرفت و پسرفت، خیر و شرّ و درست و نادرست را به چالش می‌کشید. ما جز پرسش از این کثرت و مطرح کردن روایت خود، توان دیگری نداریم و همین پرسشگری پیوند ما با کثرت کلیتی است که در آن می‌زیم.
با چنین نگاهی که از او آموختم به مرگ‌اش می‌نگرم. روایت مرادی، به پایان رسیده است. چرا که او را دیگر یارای اراده‌کردنی نیست و هستی یگانه‌اش که در جسمی مستقل و کلامی تکینه به چشم و گوش می‌رسید، از این پس در دسترس تجربه ما نخواهد بود. روایت‌اش در آنچه نوشته باقی مانده، اما نیروی حیاتی در آن نیست. نیروی حیات در ماست که می‌توانیم آنها را بخوانیم و تفسیر کنیم. یا مانند این نوشته دربارۀ شأن بنویسیم. از این پس هر آنچه بگوییم یا بکنیم، بر گرده ما است تا پاسخگویش باشیم. چرا که مرادی مُرد و از او روایتی مانده که مسیرهایی را برای ما گشوده است. اما رفتن این مسیرها و روایتی که از تاریخ خود خواهیم داد، دیگر نه بر عهده مرادی که مسؤولیت زندگانی است که بدین کار مشغول‌اند. زندگی مرادی سرشار از این مشغولیت‌ها بود و این است آنچه او کرد؛
ما به مرگ مرادی می‌نگریم و از خود می‌پرسیم، چگونه زندگی می‌کنیم؟

 

منابع: 

فصلنامۀ فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی دریچه - سال سیزدهم، شمارۀ 49 ، پاییز 1397