در این یادداشت قصد ندارم با لغتشناسی به بررسی واژۀ «دوستی» بپردازم. از میان واژگانی که در فرهنگنامهها میبینیم (خوگرفته، همطبع، غمخوار، همخو، دمساز، دلارام، همنفس، انیس، دمخور، همدم، همراه، همنشین، همنفس)، مشخصۀ مشترک آنها، داشتن پیشوند «هم» است؛ من از میان این واژگان مترادف برای دوستی، چندتایی را برمیگزینم و یادداشت را ادامه میدهم؛ همراهی، همدمی، همطبعی، همنشینی.
دوستی موقعیتی است که با کسی هستیم. دوستی با کسی بودن است، به عبارتی پیشوند «هم» را که از آن سخن گفتیم، وجه مشترک همۀ مترادفهای دوستی؛ به معنای «کَسی» است. و واژۀ «هم» ما را به پیوند میرساند و همین پیوند میان دو کَس را، نسبت مینامیم. یعنی ما نمیتوانیم دوستییی را تصور کنیم که در آن «هم» یا «کَس» یا «نسبت» وجود نداشته باشد؛ بهعبارتی محض و در خود باشد. حال این نسبت یا این «هم» در دوستی میان چه است؟ همانطور که در بالا اشاره کردیم هم میتواند میان دو راه باشد «همراه»، یا میان دو طبع باشد «همطبع» و یا میان دو نشستن «همنشین». در این یاداشت میکوشم دوستی را از منظر یکی از مترادفهای آن یعنی «همراه» واشکافی کنم.
«هم»راه
از آنجا که ما همواره در جهان هستیم و در جهانبودگی یکی از اگزیستانسیالهای ماست و ما نمیتوانیم به سراغ کسی برویم که در جهان نباشد، اما باشد؛ بنابراین به محض اینکه از بودن یا هستن کسی سخن میگوییم لاجرم از جهان او و از در ـ جهان ـ بودن او سخن گفتهایم. و لاف گزافی نیست اگر بگوییم به محض اینکه از هم ـ راهی دو کس حرف میزنیم، به ناگزیر از جهان دو کس حرف زدهایم. یعنی «هم» در جهانهایی رخ داده است. جهان من با جهان دیگری میتواند دارای نسبت باشد. بهعبارتی نسبت میان جهانها و همجهانی است که «هم» را برای ما بیشتر عیان میکند و از همجهانی به همبودی میرساند. چه وقت همجهان میشویم؛ گفتیم همۀ ما همواره در جهان هستیم و غیر از این نوع از بودن، طور دیگری برای ما تصورپذیر نیست. بنابراین بهتر است جهان را بکاویم.
جهان من نسبتهای من است با هر آنچه در این جهان، هست و جهان دیگری هم به همین ترتیب. پس «هم»جهان شدن یعنی در برههای از تاریخ، نسبتهای من با جهانم و در جهانبودگیام، به نسبتهای دیگری با جهانش نزدیک میشود و میتوانیم بگوییم جانهایمان وجوه مشترکی پیدا کرده است. تا اینجا فهمیدیم که امکان همجهانی میان در ـجهانـ بودگیها وجود دارد. حال پرسش ما از «همراهی» بود و به نقل از هایدگر برای اینکه به مقصود پرسش برسیم، باید در میانۀ راه از کسی یا چیزی بپرسیم تا به بیراهه نرویم. از چه کسی پرسش کنیم، در باب اینکه «همراهی» چیست؟ چه کسی ما را یاری میدهد؟
به گمانم بهتر است دوباره به خود واژۀ «همراهی» برگردیم. این اصطلاح دو لحظه دارد؛ لحظۀ نخست، «هم» داشتن و لحظۀ دوم؛ لحظۀ «راه» داشتن است. یعنی آن زمان که ما میپرسیم: همراهی چه است یا چگونه است؟ در واقع ما در میانۀ راه از راهبلدهایی، نشان راه برای «هم» و برای «راه» میپرسیم؛ یعنی ما در راه از «راه» و از همراهی میپرسیم و میخواهیم راهبلدی، در این راه [پرسش] از راه با ما سخن بگوید؟ راهبلد کیست؟ یا چیست؟ یعنی من از چه کسی بپرسم راه چه است، یا چگونه است تا بعد بدانم که همراه کیست یا چیست یا چگونه است؟ قبلاً اشاره کردیم که آن کَس که میپرسد خودش بهطور پیشینی در ـ جهان ـ بودگی است . درـ جهان ـ بودگی در آغاز راه، از راهبلدی که خودش در راهبودگی است، دربارۀ افق راه که «معنای همراهی» است میپرسد. دوباره به نقل از هایدگر در کتاب تفکر چیست: پرسش، تفکر، و تفکر در راهبودگی است. بنابراین آن کس که در جهانبودگی است و میپرسد، لاجرم در راهبودگی هم هست. بنابراین در راهبودگی از راهبلد دربارۀ راه و همراه میپرسد. بهزعم هایدگر من راهبلدی ندارم، مگر خودم. پس من از خودم میپرسم...
این خود، در راهبودگی و در جهانبودگی است؛ یعنی نسبتی با جهانش دارد و در جهان است و در راه است و رو بهسوی مقصود پرسش دارد و من پرسنده هم همۀ این خصلتها را دارد. دازاین از دازاین میپرسد که «همراه» چه است؟
پاسخی در کار نیست و هیچکس را یارای چنین پاسخی نیست که «همراهی» را برای دیگران تعریف کند. پس قصدمان چیست؟ هایدگر به ما میگوید: پرسش کردن؛ denken تفکر کردن است، وقتی میپرسیم «همراه» چه است در حال تفکر هستیم. تا زمانی که نمیپرسیم و تفکر نمیکنیم، مانند همه و مثل آدم میزییم و شاید «همراههایی» هم داشته باشیم، اما به محض پرسش و به محض تفکر، دل در گروِ چیزی مینهیم که تاکنون او بود، اما ما تمنا یا اشتیاقی به آن نداشتیم. برخلاف این مصرع مشهور که ما نبودیم و تمنامان نبود؛ میشود گفت که ما چون مانند همه بودیم و تمنایی نداشتیم. تمنای چیزی را داشتن یا بهعبارتی شور و اشتیاق داشتن برای چیزی که در تفکر و پرسش رخ میدهد، نزدیک آوردن و در جوار چیزی قرار گرفتن و دل در گرو آن نهادن است. ما اکنون در راه پرسش از «همراهی» هستیم. وقتی چنین پرسشی مطرح میشود باید شجاعت رویارویی با راهها را داشته باشیم و منظور از شجاعت داشتن برآورد و حساب و کتاب کردن با عقل عدداندیش نیست. شجاعت آنجایی شروع میشود که حساب و کتاب و ترس از کمآوردن در این حساب و کتاب پایان میرسد؛ یعنی تا آمادۀ رویارویی با راهی دیگر نباشی و تا آن هنگام که به راه دیگری گشوده نباشی، در راه پرسش و تفکر قرار نداری، بلکه در حال محاسبهای که تا کجا میتوان این را تحمل کرد؟ و تا کجا نمیتوان آن را تاب آورد، تا کجا میشود زمینش زد؟ و تا کجا نمیتوان. آیا من از راهی که او برگزیده سرعتم کمتر است یا نه... و الی آخر. هیچکدام از اینها تفکر و پرسش از «همراهی» نیست.
و البته آنگاه که میپرسی برای اینکه بگویی راهت اشتباه است و باید در این یا آن راه مشخص، قرار بگیری و راهی جز این نیست، در حال انتقام گرفتن هستی نه پرسش. چرا انتقام؟ فعل انتقام با راندن، تاراندن، قصاص کردن و آزردن همسو است. به محض اینکه از راه میپرسی و شجاعت رویارویی با راه دیگری را نداری! ناگزیر میرانیش و میتارانیش. و گاه مجازاتش میکنی؛ به این معنا که چرا در راه من نیستی؟ و باید به راه من بیایی. در اینجا همراهی وجود ندارد، بلکه بیشتر «یکراهی» است؛ یعنی همه در راه من قرار بگیرند و آن هنگام است که من رضایت میدهم و با دیگران همراهی میکنم و پاسخ را منزه در اختیار دیگران میگذارم و با دیگران دوستی میورزم. اما در شجاعت داشتن که با تفکر در هم آمیخته، مجال میدهی تا راهها بروز کنند و نمیترسی از اینکه راهی کمی با تو متفاوت و متمایز رخ بنماید، به جهان گشودهای. به قولی میگذاری تا جهانیت جهان بجهاند. در این مجال دادن، شاید همجهانی و همراهی به معنی دغدغۀ چیز مشترکی را داشتن رخ دهد و همراهی اتفاق بیفتد؛ یعنی دل در گرو و پروای کس دیگری نهادن است. همراهش شدن و اگر نشد؛ همراهی رخ نداده است. در همراهی دو دازاین، همبودی هم رخ داده است.
هم- بودی
باز هم به سراغ هایدگر میرویم ؛ همبودیِ دو در ـ جهان ـ بودگی، که هر دو دارای اگزیستانسیال هستند و اگزیستانسیالهای آنها بهغیر از در جهانبودگی، اعم از فهم و یافتگی نیز هست، چگونه است؟ همۀ ما دارای فهم هستیم و فهم ما از جنس اگزیستانسیال هست؛ یعنی همۀ ما فهمی از جهان داریم و کسی را نمیشود پیدا کرد و گفت این آدم را که میبینی بیفهم است و این یا آن را نمیفهمد. ما دارای فهمی از نسبتها و چیزهای دور و اطرافمان هستیم. یعنی از راهی که در آن هستیم و از پرسشی که میکنیم فهمی داریم، اما گاهی به دام یکساننگری میافتیم و فهم همه را فهم درست و اصیل میفهمیم و خودمان و نسبت با خودمان را از دست میدهیم؛ یعنی چون که همه «راه» را و بالطبع «همراه» را چنین میفهمند، پس من هم با همه «همراه» میشوم. این همراهی بینسبتی با خود است و کندهشدن از خود. بنابراین چنین همراهییی، از جنس دوستی نیست، بلکه از جنس مثلِ همه شدن است. و اصلاً بعید نیست که در همراهی با همه، خودت را از دست بدهی و راه را گم کنی؛ نه بدین معنی که راه راستی وجود دارد و ما آن را گم کردهایم، بلکه به این معنا که نسبتت را با خودت از دست دادهای.
بنابراین در همراه شدن، چنین نیست که خودت را از دست بدهی و نسبتهای خود را فراموش کنی؛ بلکه در همراه شدن نسبتهای خود را به یاد میآوری. به یاد آوردن نسبتها و فراموش نکردنشان به این معنا نیست که در کنج عزلتی بنشینی و به یاد آوری، بلکه در به یاد آوردن، با تیشه به جان فهم رایج، مسلط و متصلب که راه تفکر و خود بودن و بروز و گشودگیها را سد کرده، میافتی و وا میشکافیش، تا در این پسرفتن چراغ راهی روشن شود و در اعماق و ژرفاها، آنچه دفن شده و نسبتی بوده را به یاد آوری: «یاد آر ز شمع مرده یاد آر»
بله اگزیستانسیال فهم یاریمان میدهد تا در راه همگنان به بیراهه نرویم و تعریف درست از راه را به نام درست، دربست نپذیریم. کسانی که میپذیرند! شاید برای این باشد که مبادا مورد خشم و کینۀ آنانکه گمان میکنند راهشان درست است و همین است و جز این نیست؛ قرار نگیرند. پس به ناگزیر میمانند و با ترس و خواری و با فراموشی نسبتها و در شب تیره، انتقام و آزردن و تاراندن را طاقت میآورند.
اگزیستانسیال دیگر این دازاین یا در جهانبودگی که از همراه میپرسد، یافتگی است؛ یعنی خود را در جایی یافتن (Befindlischkeit) است. دازاین همواره خود را در جایی مییابد، یعنی در جهان و در نسبتهایش است که یافتگی معنا میدهد. پس من در جهانبودگی هستم که خود را در جهانم مییابم و همۀ دازاینها «طوری» خود را مییابند و فهمی از نسبتهایشان و جهان و راهشان دارند. بنابراین با همراه شدن و شجاعت رویارویی با راه دیگری، ناگزیر با یافتگی دیگری نیز روبهرو میشویم. و اگر هر کدام از این در جهانبودگیها یا هر دو در نسبتهای محاسبهانگار و عدداندیش خود را بیابد، سخت است بتوانند با دیگری همراه شوند، چرا که در حسابگری تمام نسبتها به یک نسبتِ چرتکهای فروکاسته شده و نحوههای وجودی دیگر از دست رفته است؛ مثلاً کسی که خود را سوداگری مییابد که در این وانفسای سوداگری، باید دیگران آنقدر بیرزند تا آنها را برگزینید یا برنگزینید. چنین کسی اصلاً نمیتواند فرصت بروز و مجال همراهی به دیگری بدهد. و کسی که خودش را نگرانتر از همه از هر منظری خواه اجتماعی، خواه سیاسی و... بداند، یافتگیاش از نوع سلطه است و وقتی بر دیگران مسلط میشود، یعنی پروای دیگری را تاب نمیآورد و میخواهد به جایش نگران شود و نسبتها و دغدغههایش را به رسمیت نمیشناسد. در این نوع یافتگی هم «همراهی» مجال بروز نمییابد .
شاملو میگوید: «حضور انسان آبادانی است.»
اما میتوان گفت: چنین بودنها و خود را یافتنهایی که برشمردیم، ویرانی است. ویرانگر نحوههای وجودی است. ویرانگر راههاست و ویرانگر بودنهاست؛ حتی اگر مدعای نجات اجتماع یا چیزی وجود داشته باشد. در جهانی که سرمایه و سودا، شهوت قدرت و سلطه، انتقام و ترس، دوری و آزردن و درنهایت تفکر نکردن جای پرسشگری و در راه بودن و همراهی را گرفته و عدهای با فهم میانه و یکسانانگار، بدون اشتیاق به بودن و تجربۀ زیسته و حال و هوای دیگران، مدعای نجات جامعه، محیط زیست، کشور، علوم انسانی و چه و چه دارند و تمنای آنها از همۀ این دادِ سخن دادنها و نجاتبخشیها چیزی نیست مگر سانسور دیگری؛ آزردن دیگری؛ دور کردنش از دور و مجال بروز ندادنشان. تا زمانی که راهها مجال بروز نیابند، لاجرم همراهی اتفاق نمیافتد تا از پس آن همنشینی بیاید و مراقبت و پاسداری از حال و هوای دیگری.
فصلنامۀ فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی دریچه - سال سیزدهم، شمارۀ 49 ، پاییز 1397