در انگلیس به آن مطالعات فرهنگی در هلند به آن تحلیل فرهنگ و در آلمان به آن علم فرهنگ میگویند؛ اما اگرچه در قلمرویی کثرت دارند اما در آماجهای اصلی و مسائل بنیادین وحدت دارند. بنیان اصلی فرهنگ از جنبه معرفتشناسی حافظه و حافظه فرهنگی است که رؤیا، خاطره در این بستر اهمیت مییابند. فرهنگ را بایست از طبیعت تفکیک کرد و عناصر اصلی آن را یافت. ازآنجاکه فرهنگ سویه جمعی دارد پس مهمترین وجه آن استاندارد کردن ارتباط، استاندارد کردن فکر، استاندارد کردن دریافت و احساس و استاندارد کردن رفتار و کنش است. علم فرهنگ از تفکر مفهومی میگریزد و به استعاره توجه میکند و عنصر روایی را در مقابل تحلیل قرارمی دهد اما پرسش از اینکه علم فرهنگ ایرانی چگونه امکانپذیر است. پرسش اساسی است.
کلیدواژهها: الگوی علوم طبیعی، حافظه فرهنگی، استاندارد کردن ارتباط، استاندارد کردن فکر، استاندارد کردن دریافت، استاندارد کردن رفتار و کنش.
مقدمه
فرهنگ یکشکل جادویی در دوران ما به خود گرفته است از فرهنگعامه تا فرهنگ کارفرما و تا فرهنگ جنگ یا فرهنگ دینی، صحبت میشود. بدین شکل این مفاهیم در روابط اجتماعی و علوم انسانی واردشدهاند و دامنه گفتمان فرهنگ از جنبه دوران بین دوران مدرن و پستمدرن قرارگرفته است و بهگونهای قلمرویی که این مفهوم به خود اختصاص داده است قلمرویی است که به فرهنگ از چشمانداز واقعیت اجتماعی فراسوی اقتصاد، سیاست دیده میشود، از رو تعجبآور نیست که علم فرهنگ بهتدریج جر لاینفک از جغرافیای آکادمی شده است. در هماهنگی با این موضوع است که در بسیاری از دانشگاههای جهان به این علم میپردازند و در مقام یکرشته دانشگاهی شاید رشته جدیدی باشد اما بهعنوان یک علم و مطالعه درباره آن امری جدید نیست و ریشههای آن را در بین فیلسوفان و نظریهپردازان فرهنگ میتوان دید. بسیار پیش از مباحثی که بهعنوان مدرن و پستمدرن در مورد فرهنگ در سالهای بین 1980-1990 درگیرد. فیلسوفان جامعه شناسان زبانشناسان در رابطه با آن، برای فهم امری بینرشتهای فرهنگ و جامعه کوشیده بودند و بنیانهای مفهومی و نظری آن را برابرنهاده بودند و راه را برای شکلگیری این رشته هموار کرده بودند. در این مقاله میکوشم به بنیانهای نظری و فلسفی شکلگیری دانش فرهنگ بپردازم. این دانش بهمثابه رشته دانشگاهی در کشورهای متفاوت نامهای گوناگونی دارد که این تفاوت در نام درواقع تفاوت در اسلوب و روش نیز هست که ناشی از سنتهای آکادمیک آنان است در اینجا مجالی که به این تمایزها پرداخته شوند نیست تنها به اشاره میتوانم بگویم که پرداختن به فرهنگ در انگلستان به – مطالعات فرهنگی – در هلند - تحلیل فرهنگ و در آلمان به علم فرهنگ موسوم هستند. در این مقاله با رویکرد فلسفی کوشیده میشود به مبانی مشترکی که در آنها وجود دارد پرداخته شود. نخست به محرکه اولیه شکلگیری علم فرهنگ که همانا بیرون آمدن از الگوی علوم طبیعی است میپردازم. ازاینرو ناگزیرم که اسلوب علوم طبیعی را تااندازهای هرچند کوتاه توضیح دهم و کوششهایی را که در نقد این اسلوب شده است برشمارم تا زمینهسازی علوم فرهنگی بیشتر عریان شود. آنگاه ابزارهایی که در مطالعات فرهنگی یا علم فرهنگ ارائه میشود تا بتواند خود را بهعنوان یکرشته دانشگاهی مستقل مطرح کند توضیح دهم.
سنجش الگوی علوم طبیعی
نیروی محرکه اولیه که سبب شد چنین فهمی از علم فرهنگ پدید آید همانا امری بود که تسلط مدل فکری علوم طبیعی را در علوم انسانی موردتردید قرارمی داد یعنی اینکه اسلوبهای موجود در علوم انسانی را ناشی از یگانگی موضوع و مواد علم در علوم طبیعی میدید پس بر آن شد که طرحی بنا کند که با علوم انسانی دریافتن حقیقت آن سازگاری داشته باشد. منطق علوم انسانی در قرن نوزدهم بهگونهای ایجادشده بود که کاملاً در الگوی علوم طبیعی بهویژه فیزیک نیوتنی قرار داشت و بقول هانس گادامر در کتاب معروفش- حقیقت و روش- علوم انسانی خودش را آشکارا در تمثیلی از علوم طبیعی میفهمید چراکه علوم انسانی بیش از همه خود را از طریق ترجمه کتاب جان استوارت میل بنام سیستم منطق تنظیم کرده بود و میل میکوشید این منطق را در علم اخلاق بکار بندد و از این رهگذر مبنایی برای علوم انسانی فراهم آورد. در آغاز آنچه برای آنان بسیار مهم بود اسلوبی تجربی بود که در علوم طبیعی بهویژه فیزیک بکار برده میشد که شامل جمعآوری واقعیات بهوسیله مشاهده و آزمایش و سپس استنتاج قوانین و نظریهها از آن واقعیات بود تا آن را در علوم انسانی تعمیم بدهند. دانشمندان پیشگام در این مورد بیشتر گالیله، نیوتن و بیکن بودند که درکی دیگر از طبیعت داشتند و با برداشت طبیعت شناسی ارسطو متفاوت بود و درواقع آنان با انتقاد از آن طبیعت شناسی بر پایه دیگری علم نوین را سامان داده بودند. آنچنانکه ا-ج –دی آنتونی دستاوردهای گالیله را بر چنین میشمرد «آنچه بیش از مشاهدهها و آزمایشهای گالیله باعث تغییر در سنت شد توجه او به اموری بود که تنها آن امور واقعیت بودند که بر مشاهده و آزمایشها اتکا داشتند نه آنچه برخی اندیشههای پیشین ارتباط مییافت».
این آغاز کاربرد اسلوب استقرایی در علوم بود که پژوهشگر بدون پیشفرضهای متافیزیکی و کاملاً مستقل از آن عمل میکرد. تا شرایطی را فراهم آورد تا امر پژوهش را مشاهده کند؛ و درستی گزارهها راجع به تصویر جهان را بهگونهای مستقیم با کاربست بدون پیشداوری حواس مشاهدهگر تصدیق کند. گزارههای استقرایی متکی بر مشاهده، میتوانند گزارههای مشخص باشند که درواقع در مکان مشخص و زمان معین قرار دارند؛ اما میتواند گزارههایی از سطح محسوس فراتر رفته بهکل حوادث بپردازد. این گزارهها کلیه خوانده میشوند ارتقای گزارههای شخصیه به کلیه از طریق مفاهیم صورت میگیرد. بر طبق اسلوب استقرا، معرفت بهدستآمده از این طریق بر بنیان محکمی استواراست، اما هرچه که یافتههای مشاهدتی با اصلاح تکنیکهای مشاهده و آزمایش پیچیدهتر و عمیقتر و دقیقتر باشند نظریهها فراگیری بیشتری دارند؛ اما جدا از استقرا برای تبیین و تحلیل علمی نیاز به منطق و استدلالهای قیاسی نیز هستیم. با دریافت یک نظریه فراگیر بهآسانی میتوانیم از آن بهعنوان ابزاری برای پیشبینی استفاده کنیم. بر بنیانهای استقرایی علوم طبیعی شکل گرفتند و با بسط آن در تکنیک علوم مهندسی و عملیاتی پدید آمدند. اگر بخواهیم روند کاربرد این اسلوب را صورتبندی کنیم و شکل کلی و تام پیشبینی و تبیین علمی را ترسیم کنیم، بدینصورت است.
قوانین و نظریهها
شرایط اولیه
پیشبینیها و تبیینها
این موضوع که از طریق استقرا علم واجد ظرفیتهایی میشود که با تبیین منظم برخی پدیدارها قدرت پیشبینی و عینیت مییابد، اطمینان بخشی خاص را ایجاد میکند که با خود جاذبههای چندی را به ارمغان میآورد. تا که دانشمندان علوم انسانی را بر آن بدارد تا که الگوی آن را برداشته در علوم انسانی بارور کنند تا بتوانند به عینیت علوم برسند و از طریق مشاهده و استدلال به چنان گزارههایی دست یابند که درستی آنان بر هر مشاهده گری با کاربرد حسهای معمولی ثابت شود. از این گذشته نبایستی حالات شخصی و احوالات نفسانی اجازه دخالت در تحلیل را بدهد و اعتبار گزارههای مشاهدهگر هنگامی درستاند که هرگونه سلیقه، عقیده، امید و انتظار مشاهدهگر را از موضوع منتفی کند.
این الگوی علوم طبیعی و سپس مهندسی، علوم انسانی را متأثر کرد. کوششهای سنت ایدئالیسم آلمانی بر آن بود تا که راهی برای نواقص آن پیدا کند و میتوان گفت حاصل آن دستاوردهای هگل بود. هگل کوشید تمام عناصر پراکندهای که از طبیعت و علم تجربی بر میخواست را در یک سیستم جای دهد وبیان دارد که همه محصول روحاند و روح عینی و مطلق دو بعد ا ز روح هستند که حقوق، دولت، اخلاق اجتماعی و اشکال متفاوت آن در جا هستی روح که بیش از همه خود را در علوم انسانی تبلوریافته، مییابد، بدینسان هنر که روح مطلق را بازتاب میدهد و دین که خود را در تصور و فلسفه خودش را در مفهوم متجلی میکند. هویتیابی عینیت باروح مطلق با تعریف فرهنگ درروند آموزش روح ذهنی بر روی روح عینی واقع میشود و اینگونه است که دستگاه فلسفی هگل میکوشد بر پراکندگی ناشی از اسلوب سنت تجربی فائق آید. بعد از هگل اخلاق اجتماعی هسته پنهان عقلانیت فرهنگی شد. همچنان که بالاترین نقطه آموزش یک قوم آنجاست که تفکر فرهنگی و شرایط علوم و حقوق و اخلاق اجتماعی را درک کند. هگل میخواست وحدت عقلانی را به ارمغان بیاورد و رؤیای وحدت روح و طبیعت را میدید. هگل میخواست شقاق روح انسان را که به جدایی علوم طبیعی و علوم انسانی منجر شده بود التیام بخشد. هگل ازاینرو منطق جدیدی نوشت که به علم منطق هگل معروف است این منطق سه بخش دارد آموزه هستی، آموزه ماهیت، آموزه مفهوم، درواقع هگل از طریق علم منطق، تفکر مفهومی را سامان دیگری بهجز سامانه پوزیتویستی داد او فلسفه خود را گونهای علم میدانست که در مفهوم متجلی است هگل میخواست بحران روح اروپایی را حل کند و همه عناصر را در یک سیستم بیاورد وان را در وحدت سوژه که به آن روح میگفت حل کند و مجموعه تجربه بشری را در وحدت مفهوم همسان کند چنین بود که امر خاص به عام تبدیل میشد و جزئیات در کلیت مفهوم منحل میگشت. سازوکار تبدیل امر خاص به عام نیاز به پرداختن ویژه به منطق هگل دارد که اینجا مجالی برای آن نیست. یکی از زمینههای بروز و شکلگیری علوم فرهنگی در چالش با درک هگل بود. هگل اگرچه کوشید از علوم طبیعی فراتر برود اما ازآنجاکه دغدغه سیستم سازی داشت و الگوی سیستم را نیز با الگوبرداری از ستارهشناسی در دستگاه فلسفی خود بارور کرده بود. نتوانست از الگوی علوم طبیعی درگذرد و همچنان در آن الگو باقی ماند.
نخستین بار هرمان هلمهلتس در 1862 در تفکیک علوم طبیعی و علوم انسانی بر اهمیت علوم انسانی تأکید ورزید و تشخص علوم انسانی را ناشی از تأثیرپذیری از علوم طبیعی است را برشمرد و آن را امری منفی ارزیابی کرد. هلمهلتس بین دو نوع استقرا یعنی استقرا منطقی و استقرا هنری و غریزی تفکیک قائل شد و آنها را اینگونه بررسی کرد که روند شکلگیری هردوی آنها بهطور بنیادین منطقی نیست بلکه روانشناسانه است هر دو از نتایج استقرائی خود بهرهمند میشوند اما روند نتایج در علوم انسانی آگاهانه نیست و اجرای آن در علوم انسانی به یک شرایط روانشناسانه بستگی دارد. ازاینرو امری را مطالبه میکند تا یک نوع احساس ریتم و نوع دیگری از ظرفیت روحی پدیدار آورد که بهطور مثال در قلمرو حافظه عمل کند. با نقدی که از سوی فیزیکدان هلمهلتس از منطق استقرائی صورت داد پایههای استدلال جا ن استوارت میل مورد مناقشه قرار گرفت و کوشش برای اینکه علوم انسانی با ویژگیهای دیگری سامان یابد از همه سو آغاز شد یکی از مهمترین این تلاشها که به تفکیک جدی بین علوم انسانی و علوم طبیعی منجر شد، جریان نو کانتیهای حوزه جنوب آلمان بود آنان بحث زندهای را در این حوزه از جنبه اسلوب و متدلوژی در تفکیک علوم انسانی و علوم فرهنگی باز کردند. در این زمینه ریکرت کوشید که دوگانگی علوم طبیعی و فرهنگی را از جنبه متدولوژی صورتبندی کند. او این انتظار را داشت که سنجش خرد کانتی را در قلمرو علوم درروند نقد شناختشناسی بهگونهای سامان دهد تا که جایی برای علوم انسانی بیرون از الگوی علوم طبیعی باز کند. ازاینرو راندمان واقعی، فهم علمی را بر رویدادهها بهگونهای در ارتباط قرار داد تا که پدیدارهای فرهنگی با اصل موضوعه هنجار در پیوند قرار گیرد. او برای برنامه خود میبایست مفهوم تمامیت تاریخی را بازنویسی کند چراکه ابرازهای دیالکتیکی که آن را در برمیگرفت دچار سو تفاهم شده بودند و منطق علوم انسانی که در شرایط نقد استعلایی آگاهی بود میباید خود را از دیالکتیک خاص و عام بیرون کشد. افزون بر ریکرت دیلتای نیز به تأثیر علوم طبیعی و منطق تجربی و اسلوب میل در علوم انسانی تأکید کرد اما او با احیای میراث ایدئالیستی – رمانتیک میخواست علوم انسانی را بازسازی کند. او در یادداشتهای خود منطق میل را تا حد یک دگم ارزیابی کرد که فاقد آموزش تاریخی است. علوم انسانی که دیلتای میخواست آن بود که این نواقص را نداشته باشد. برای دیلتای شناخت علمی درواقع انحلال شرایط زندگی بود چراکه با فاصلهگیری از واقعیت که میکوشید انجام دهد تا به عینیت برسد از نفس زندگی دور میشد این عینیتگرایی را دیلتای در ارتباط با منطق بیکن میدید و میکوشید آن را نقد کند. اوامر درونی را از امر بیرونی تفکیک کرد برای دیلتای تجربه درونی همیشه در رابطه با تفکر معنی مییافت که با توضیح، Erklärung, فهم، Verstand-قابلدسترسی بود دیلتای با جدا کردن دو مفهوم Erfahrung و Erlebnis - که ما در فارسی هر دو را تجربه میگوییم اما درواقع یکی تجربه بیرونی و دیگری تجربه درونی است. نقد خود را پی گرفت.
او ساختار بنیادین فلسفه آگاهی را که از سوی دکارت آغازشده بود مورد مناقشه قرارداد و کوشید ساختار مدل سوژه – ابژه را که تحت تأثیر علوم طبیعی سلطه بلامنازع در علوم انسانی یافته بود را در هم ریزد و زیست جهان آدمی را به حوزه علوم انسانی منتقل کند. او مفهوم علوم انسانی را موردنقد قرار داد و بیان کرد در چارچوب تنگ این مفهوم نمیتوان تمامیت انسان را بازتاب داد. ازاینرو او دو مفهوم «علم جامعه» و «علم فرهنگ» را مطرح کرد. حاصل اینکه با هلمهلتس امر حافظه و احساس هنری و ریتم اهمیت یافتند که پیامدهای آن موضوع خاطره و رؤیا واجد اهمیتی جدی برای علوم انسانی شدند و با ریکرت امر هنجار و دیلتای تجربه درونی و علم فرهنگ در مقابل علم جامعه موردتوجه قرار گرفتند.
ظهور علوم فرهنگی
با ورود حافظه، خاطره و رؤیا بهعنوان مؤلفههایی که میبایست در علوم انسانی موردتوجه قرار گیرند زمینه ورود گونهای دیگر از دستاوردهای ذهنیت بشری در حوزه علوم فراهم شد امری که بعدها محورهای جدی در شکلگیری علم فرهنگ و مطالعات فرهنگی شدند. چراکه بهواسطه تسلط اسلوب و الگوی علوم طبیعی بر علوم انسانی جایی برای حافظه، رؤیا و خاطره بهعنوان منبع شناخت نبود اما با چالشی که با الگوی علوم طبیعی صورت گرفت شرایط امکان گونهای دیگر از صورتبندی، رؤیا و خاطره فراهم آمد. شاید بتوان موضوع رؤیا خاطره و تعمق بر روی آنان را مهمترین مؤلفه مطالعات فرهنگی از جنبه معرفتشناسی دانست. هنگامیکه از رؤیا و خاطره صحبت میشود باید بلافاصله به زمان گذشته توجه کرد و اینکه انسان در خواب یا بیداری است و اینها همه به شرایط روانشناسی و روانکاوی برمیگردد و زمینه اهمیت این رشتهها را در مطالعه فرهنگ طرح میکند. ازاینرو کتاب زیگموند فروید بنام «معنای رؤیا» از مهمترین کتابهای مطالعه فرهنگ شناخته میشود. چنین است که تأمل حرکت احساس و تعمق برای بررسی رؤیا و خاطره معنا مییابد و پرسشهایی در این رابطه طرح میشود که تحت، اوهام، رؤیا و خاطره چه نسبتی میتوان با واقعیت برقرار کرد. اینها همه در چارچوب حافظه قرار میگیرند و همه از حافظه نشأت گرفتهاند. در قلمرو حافظه بین تفکر در بیداری و رؤیا چگونه گذشته خود را دوباره بازسازی میکند و چه رابطهای بین زبان و حافظه متصور است و چه شکلی و در چه چارچوبی رؤیا در بستر اجتماعی عمل میکند. سپس رابطه زمان و فضا و روابط متقابل زبان و رؤیا و بسیاری از مسائل اینگونه طرح میشوند که باید مورد تعمق نظری واقع شوند. جدا از حافظه فردی توجه به حافظه جمعی نیز در بسترهای اجتماعی مورد تعمق قرار میگیرند. فکر فردی در یک مقیاس خود را به خاطره وارد میکند اما چگونگی تحلیل در فضای اجتماعی طرح میشود. اینها مؤلفههایی هستند که نقش حافظه را در خانواده، دین و حافظه جمعی در گروههای مذهبی و صفات اجتماعی و سنتهای آنان مطرح میکند و بر پایه آنها بررسی هر شخصیت و هر داده تاریخی صورت میگیرد تا با کارکرد حافظه آموزهها و سمبلها و نمادها و نشانههای قومی و اجتماعی یک جامعه در بستری از نظامهای ایدهای جامعه به وجود آیند.
در اینجا لازم است بر روی دو مفهوم تااندازهای مکث کنیم و این دو مفهوم طبیعت و فرهنگ است.
طبیعت و فرهنگ
پایهایترین نقدی که بر الگوی علوم طبیعی شد این نکته بود که این علوم با موضوع خود همسانی ندارند چه موضوع علوم طبیعی طبیعت است اما انسان از طریق ذهنیتش میکوشد از طبیعت فراتر رود پس اگر بخواهیم جهان را توصیف کنیم با این دو مفهوم روبرو میشویم. میتوان گفت که هنگامیکه از طبیعت صحبت میکنیم درواقع از ماده صحبت میکنیم اما از فرهنگ که میگوییم از امری که انسان آن را خلق کرده است. ریزش آب یک قطعه از طبیعت است؛ اما توربین که بهوسیله او کار میکند یا تصویری که ا ز او کشیده شده است یا عکسی که از آن تهیهشده است یکقسمتی از فرهنگ است. از یکسو انسان یک موجود طبیعی است که نیازهای طبیعی دارد اما از سوی دیگر او بینانگذار و حامل فرهنگ است این نقش دوگانه در تمام قلمروها نقش خود را بازی میکند. پیش از امتحان فردی، ممکن است عصبی باشد و بهواسطه آن فشار عصبی دلدرد بگیرد در این مثال یک پدیده فرهنگی نشان داده میشود که یک عنصر فرهنگی تأثیر بدنی میگذارد و طبیعت را متأثر میکند. پیچیدگی موضوع اینجاست وقتیکه انسان فکر میکند که او تنها بهعنوان فاعل فرهنگ دیده نمیشود بلکه بهعنوان ایجادکننده و حامل آن است. بدین شکل همزمان او بهعنوان مفعول نیز مطرح است ازاینرو این پرسش همواره وجود دارد که چه چیز به فرهنگ و چه جیز به طبیعت تعلق دارد. وقتیکه به زندگی یک نابغه هنر موسیقی توجه میکنیم مثل موتزارت آیا او از طبیعت این خصوصیات را گرفته و صاحب چنین نبوغی شده است یا شرایط تربیتی او که پدرش موسیقیدان بوده است مؤثر بوده است و اگر بلافاصله بعد از تولد نزدیک خانوادهای که کاری به موسیقی نداشتند فرستاده میشد آیا او میتوانست نت بنویسد. اینجا موضوعی مطرح میشود که چه چیزی در او فطری است و چه چیزی را از شرایط محیط دریافت کرده است. قطعیت دادن به این پرسش پیامدهای بسیاری با خود به ارمغان میآورد که تأثیرهای سیاسی و فرهنگی با خود دارد. نژادپرستان با ایدئولوژیک کردن عنصر طبیعی پایههای برنامه سیاسی اجتماعی و فرهنگی خود را رقم زدند. مناقشه در مورد فرهنگ و طبیعت از آغاز دوران روشنگری آغاز شد و مهمترین مناقشه جدال فکری روسو و ولتر بود. ولتر تبلیغ میکرد بر روی فرهنگی شدن انسان از طریق خرد و روسو ندای بازگشت به طبیعت را سر میداد. از این جنبه روسو اولین منتقد فرهنگ در دوران جدید است.
اینکه فرهنگ چیست و چگونه خود را از طبیعت جدا میکند و د ر مرحله دوم چه چیز دستاورد بشری است یعنی اینکه بشر در روابط اجتماعیاش آن را در رابطه با محیطش خلق کرده اما فرهنگ نیست بلکه تمدن است مسائلی هستند که بایست دربارهاش اندیشیده شود. در سنت آکادمیک غرب دو گرایش یعنی فرهنگ فکری انگلیس –امریکا و سنت فکری قارهای بهویژه سنت آلمانی مناقشهای در این مورد دارند که آن عبارت است از اینکه در سنت امریکا – انگلیسی تمدن مرحلهای پیچیده فرهنگ است اما در سنت آلمانی این دو ساحت متفاوت از حیات بشریاند که به هموابستگی ندارند و میتواند قومی در حوزه تمدن دستاوردی نداشته باشد اما در حوزه فرهنگ داری دستاوردهایی بسیار باشد اینجا میکوشم تااندازهای که اقتضای این مقاله میکند به معیارهایی برسم. عناصر پایهای فرهنگ برای اینکه عناصر فرهنگ را بیا بیم همواره با دو مفهوم روبرو میشویم عادات، رفتار مشابه، آیا میتوان اینها را جز عناصر پایهای فرهنگ دانست یا بایستی مفاهیم دیگری پیدا کنیم مثل قرارداد، هنجار، استاندارد و کلیشه مفهوم عادات بیشتر سویه فردی را میرساند و کلیشه امری منفی است و هنجار بعدی به آن میدهد که بیشتر اخلاقی است؛ اما دو مفهوم قرارداد یا بهتر بگویم میثاق و استاندارد یا معیار اجتماعی برای تبیین عناصر پایهای فرهنگ مناسب است چراکه هر دو وجه اجتماعی، غیر برنامهریزیشده و غیراجباری و خودانگیخته را با خود دارد. هنگامیکه از فرهنگ صحبت به میان میآید همواره وجه اجتماعی آن در نظر است و عناصر جمعی نمیتواند در نظر گرفته نشود. ازاینرو مفاهیم، جماعت، جامعه و گروه اجتماعی معنا مییابند. ازآنجاییکه فرهنگها بهطور مداوم تغییر میکنند باید دریافتن عناصر پایهای آن به یک عامیتی رسید که این تنها از جنبه محتوا نیست بلکه در اشکال نیز مدنظر است. پس فرهنگ شامل معیارهایی که بهطور جمعی معتبر است میشود و ازاینرو وجه جمعی فرهنگ بیشتر در گروههای اجتماعی تبلور مییابد بدین واسطه است که امر ارتباطی و زبانی اهمیت مییابد چراکه در قلمرو انسانی ما همواره گفتگو میکنیم وقتیکه در یک گروه اجتماعی هستیم و با یکدیگر در چارچوب گروه در ارتباط هستیم؛ اما این ارتباط فقط با زبان انجام نمیگیرد و نمیتوان آن را تنها در این چارچوب محدود کرد. بلکه در حوزه چندگانه صورت میگیرد. در مقایسه با حیوانات که د ر گله زندگی میکنند و رفتار مشابه آنان به غریزه آنها برمیگردد جمع انسانی را نمیتوان زیست شناسانه دید بلکه بر پایه گونهای زیست جهان یا آگاهی قرار دارد که بایستی خود را توسعه، گسترش و تغییر دهد و آن در یک ساز کار درونی دوگانه صورت میگیرد. جمع از طریق یک استاندارد کردن مشترک سامان مییابد تا بتواند به یک آگاهی جمعی دست پیدا کند. این روند با گامهایی که روابط ارتباطی بین اعضاء و جمع را قوام میدهد، انجام میگیرد. استاندارد کردن شاید نخستین بار از سوی یک فرد کشف میشود یا عملی میشود که دیگران درباره آن فکر میکنند یا که آن را بهعنوان یک امر غیرعادی مشاهده میکنند اما بعدها مورد تقلید قرا ر میدهند. درروند شکلگیری هر گروه یا جمع فرهنگی تعداد بسیاری نشانه و سمبل ایجاد میشود که به آن گروه تعلق دارد از رو فهم روندهای فرهنگی از طریق فهم این نشانه صورت میگیرد استاندارد کردن درواقع تثبیت نشانه هست و نشانهشناسی فرهنگ به ما یاری میرساند که این استانداردها را بشناسیم. هر نشانه در متن فرهنگ ویژه معنا خود را میدهد و چندمعنایی نشانهها را میتوان یکی از مؤلفههای فرهنگ مدرن دانست. هر گروه فرهنگی د ر سه سطح خود را تفکیک میکند در یک سطح از طریق استاندارد کردن بعد از طریق تشخص نشانهها و آنگاه از توسط رمزها. اگر بخواهیم مؤلفههای پدیده فرهنگ را برشمریم میتوان از سه مؤلفه بنیادین صحبت کرد و آن عبارتاند از: استاندارد کردن، ارتباط، جمع که همه بازدههای روحی و مادی یک فرهنگ در این سه مؤلفه خود را پیدا میکنند. این سه مؤلفه روابط متقابل باهم دارند. نخست میکوشم حوزههای استاندارد کردن را توضیح دهم. اگر بخواهیم استاندارد کردن را ردهبندی کنیم، ناگزیر به انتزاع هستیم تا که استاندارد کردن را در قلمروهای متفاوت دستهبندی کنیم و آن عبارتاند از:
استاندارد کردن ارتباط
استاندارد کردن فکر
استاندارد کردن دریافت
استاندارد کردن کنش و رفتا ر
استاندارد کردن ارتباط – یک گروه فرهنگی از اعضایی تشکیلشده است که کنار همزیست میکنند آنها فقط کنار هم نیستند بلکه بهگونهای باهم ارتباط دارند این کنش ارتباطی از طریق نشانهها و زبان صورت میگیرد.
- نشانه
سمبلها و نشانهها در فهم پدیدههای فرهنگی به ما کمک میکنند دریک رستوران با اشاره یک لیوان خالی به گارسون فهمانده میشود که نیا ز به نوشیدنی مجدد است. نشانهها که امکان فهم فراهم میکنند، یکی از پیشفرضهای پایهای فرهنگ هستند همچنان که گفتیم ماهیت فرهنگ یک امر جمعی است و در امر جمعی افراد باهم ارتباط دارند و ارتباط این نیست که تنها باهم اطلاعات رد بدل میکنند بلکه ارتباط در یک چارچوب زمانی، مکانی است که معنا مییابد. اینجا در حوزه فرهنگ اطلاعات هنگامی معنا مییابد که عنصر بیگانه نقشی بازی نکند آن چنانکه یان اسمن از «حافظه فرهنگی» نام میبرد؛ که اطلاعات فرهنگی را امری میداند که در حافظه فرهنگی، یک گروه نگهداری و حفظ میشود و مهمترین آنها کتاب، موزه و امثالهم است که میکوشد اطلاعات را به نسل بعد منتقل کند. بدون کنش ارتباطی اطلاعات نمیتواند در ظرف زمان، مکان قرار گیرد و در حافظه فرهنگی ثبت شود. در حیوانات هم میتوان از نشانه صحبت کرد. چنانکه حیوان با دم و دندان گونهای رفتار نشانهای دارد اما نشانهها در یک نوع و یک گروه معنا میدهد و در یک جمع مشخص عمل میکنند و در حیوانات نمیتوان از «حافظه فرهنگی» صحبتی به عمل آورد. در مقایسه با حیوانات انسان نشانههای خود ا توسعه میدهد. میتوان گفت فریاد درد و عصبانیت را همه میفهمند اما نشانهای که همه در همه زمان و همه مکان آن را بفهمند وجود ندارد. بهطور مثال سر تکان دادن یا علامت شست دست در فرهنگ غرب و فرهنگ شرق متفاوت معنا میدهد. موضوع نشانهها که اینک فرهنگ شناسان و مردم شناسان از آن بهره میگیرند همه مدیون سوسور هستند که علم نشانهشناسی را بنیانگذاری کرد؛ که معروفترین آنها امبرتو اکو است که البته بیشتر از طریق رمانهایش معروف شده است. فرهنگ که خود را در ارتباط و کنش ارتباطی مستدل میکند را میتوان «فرهنگ جمعی» فهمید و فرهنگ نمیتواند فردی فهمیده شود. دو نفر باهم قرار میگذارند که در یک جلسه معامله با سرفه موافقت یا مخالفت خود را نشان دهند اینجا سرفه علامت بیماری نیست بلکه حملکننده معنا است و خصلت بیانی دارد ازاینرو باید بین معنا و حامل معنا تفکیک قائل شد و تصریح کرد که روابط آنان چندان روابط منطقی نیست و روابط عللی و معلولی ندارد. پزشک از طریق برخی علائم؛ بیماری را تشخیص میدهد این نوع فرم نشانه با آن نوع که در آغاز گفتم تفاوت هست. یکی از مهمترین حوزههای نشانهها، نشانههای ترافیکی و راهنمای رانندگی است. د ر این حوزه باید این نشانهها را یاد گرفت و یادگیری آنها نهادینهشده است و کسی که میخواهد رانندگی کند باید کلاس برود و گواهینامه رانندگی دریافت کند و نشان دهد که قائل به تشخیص نشانه هست؛ اما وجه مشترک هر دو چه سرفهها در جلسه اقتصادی چه علائم رانندگی بر اصل کنش ارتباطی تأکید دارند. نشانهها که اکثراً در جمعی مورد شناسایی قرار میگیرند مثل علائم رانندگی باید استاندارد شوند. هر فرهنگی که امری را می شنا سد، نیازمند شمار بزرگی از نشانههای استانداردشده است. علم فرهنگ و علم نشانهشناسی از مقولههای متفاوتی در حوزههای خود استفاده میکنند اما برنامه مشترکی را دنبال میکنند. اکنون در علم نشانهشناسی بین علائم [الکترونیکی] و سمبلهای تمثیلی تفاوت میگذارند. در علائم الکترونیکی نشانهها فاقد تاریخ هستند اما نشانههای تمثیلی در بستر خاصی و متن معین فرهنگی معنا مییابند ازاینرو یادگیری آنها آسانتر است. نشانهها را گویی یک دست نامریی در جمع یا گروه ایجاد میکند؛ اما باید تأکید کرد نشانهها در یک پراکندگی بسر میبرند و پژوهشگر حوزه فرهنگ باید با این پراکندگی نشانه خود را درگیر کند. برای فرهنگ، معناهای پراکنده نشانهها بسیار مهمترند تا تعاریف دقیق. در حوزه نشانهها هر گروه، بررسی لباسها که بهعنوان اونیفورم استفاده میشود از مصداق این موضوع هستند توجه به لباس از جنبه نشانهشناسی اهمیت دارد چراکه لباس درروند تاریخ خود از حالت صرفاً رفع حوایج ضروری به نشانهای از تشخص فرد تبدیلشده است و امر بیانی شده است و کاراکتر و وجهی از زیباشناسی و کنش ارتباطی را عریان میکند. تحلیل مد و لباس در حوزه مرد وزن حوزهای است که میتواند نشانهشناسی را در امر مطالعه فرهنگی غنی کند، رنگ لباس، بهطور مثال سیاه در عزاداری و لباس سفید یا قرمز همه نشانه خاصی هستند؛ که علاوه بر آنکه ادراکات زیباییشناسی را بازتاب میدهد. نشانههای معین از امری خاص هستند که اینگونه صورتی بیا نی یافتهاند. لباس نیز یکی از مهمترین حوزههای است که میتوان در آن نشانهشناسی کرد در جامعه ما روحانیون با عمامههای سفید و سیاه بیانگر سید یا غیر سید بودن آنان است یا دیپلماتهای جمهوری اسلامی پیراهنهای بدون یقه میپوشند اما دیپلماتهای غربی با کتوشلوار و کروات ظاهر میشوند اینجا است که میتوان گفت که نشانهها معنای جمعی دارند و نشانه فردی نیستند بلکه سیستم نشانهها هستند و این سیستم نشانهها ابزاری برای ارتباط هستند.
- زبان
ورود به حوزه مطالعه فرهنگ نافهمید نی است بهویژه اگر در ارتباط با استاندارد کردن ارتباط با پدیده زبان خود را درگیر نکند و نکوشد زبان را بهعنوان یک پدیده فرهنگی بررسی کند. زبان در عالیترین سطح یک سنجدان تمایز بین حیوان و انسان است و تحول ربان گفتاری از نوشتاری حادثه بزرگ فرهنگی است. کشف زبان نوشتاری را برخی بزرگترین تحول فرهنگی ارزیابی کردهاند. زبان از طریق یافتن گرامر بهسوی استاندارد کردن ارتباط گامی بلند به جلو برداشت ازاینرو فهم فرهنگ بدون شناخت استانداردهای زبانی امکانپذیر نیست و بر پایه وحدت زبان استاندارد که در قلمرو نهادهای آکادمیک یک فرهنگ از آن پاسداری میشود و از طریق بسط گسترش قواعد آن در زبان امر استاندار کردن ارتباط عمق مییابد اما همواره بنا به درک فلسفی خاص نسبت به زبان که در نقد الگوی علوم طبیعی صورت گرفت که میکوشید زبان را فرمولهای ریاضی تقلیل دهد. توجه به طیف گوناگون لهجهها و زبان گروهای خاص شامل زبان ویژه جوانان، صنوف مختلف و... امر مجمع جزایر گوناگون در یک طیف زبانی را طرح میکند و موضوع وحدت در کثرت و کثرت در وحدت ربانی موضوعیت ویژهای در مطالعه فرهنگی پیداکرده است. در چنین زمینهای است که متنهای نوشتاری نه از جنبه ادبی بلکه بهمثابه موضوع فرهنگی دیده میشود. بدین شکل زبان و نشانهها آنچنانکه اسمن و هال واخ تحلیل کردند از مؤلفههای جدی حافظه فرهنگی هستند. استاندارد کردن در این قلمرو خود را در سه حوزه ارتباط، اجتماعی کردن، سنت تعیین میدهد از طریق سنت است که یک جمع میتواند زمان را پشت سر بگذارد و به تأسی از اسمن میتوان حافظه فرهنگی را در رابطه تنگاتنگ با سنت دید. تحت عنوان حافظه فرهنگی هر جامعه و هر دورانی یک مجموعهای از متنها و تصاویر و آیینها را باهم گرد میآورد که درواقع یک تصویری از خود است که تثبیت و منتقل میشود؛ که از طریق کارکرد حافظه فرهنگی آنها به وجود آمد ه اند... بدین شکل مباحثی که فیلسوفان زبانی و دانشمندان زبان کشف کرده بودند به یاری مطالعات فرهنگ، تحلیل فرهنگ یا علم فرهنگ و فلسفه فرهنگ شتابید و فهم مبانی نظری چرخش زبانی امری ضروری در عمق بخشیدن به این دانش جدید است.
- استاندارد کردن فکر
دومین بعد از محورهای فرهنگ استاندار کردن فکر است در ذیل این مفهوم دانش جمعی یا دانش اجتماعی موردنظر است که البته در رابطه با زبان قرار میگیرد اما وجهی که اینجا در نظراست وجه ارتباطی آن نیست. رابطه زبان و فکر یک رابطه پیچیده است که نمیتوان به آن اینجا پرداخت. اینجا از فکر منظور گونهای روحیه فکری است نه فکر ناب یا فرم فکر که پرداختن به آن در حوزه فلسفه است. ناگزیرم که به مثال متوسل شوم. در برخی مناطق ایران برای چیره شدن به برخی مصائب طبیعی مثل بیماری یا خشکسالی و.به سحر و جادو متوسل میشوند و نزد افراد خاصی میروند تا برای آنان در این رابطه اقداماتی را انجام دهد این اعتقاد به سحر و جادو را در حوزه آکادمیک نخست مردمشناسان و قوم شناسان متوجه شدند و آن را موضوع تحقیق و پژوهش قراردادند اما شرط اینکه ساختارهای فکری آنان را مورد تأمل جدی قرار دهند این بود که به پروژه دانش در دوران روشنگری بدیده انتقادی نگاه کنند چراکه اگر تعبیر ماکس وبر را که روشنگری مهمترین هدفش افسون زدایی از جهان است مبنا قرار دهیم پس سحر و جادو و اعتقاد به آن در برنامه روشنگری قرار ندارد اما این نوع فرم فکر وجود دارد و عمل میکند در یک قبیله ساحران نقش پزشک را دارند این شاخص گونهای منش فکری است اما در مناطق جدید نزد پزشک میروند. در مثال اول رفتن نزد ساحر استاندارد فکری این منطقه است و در جامعه مدرن نزد پزشک رفتن این استاندارد را میسازد. نزد ساحر رفتن یا نزد پزشک به این بستگی دارد که سنجدار حقیقت برای حامل فرهنگ چگونه تعیینشده است. سنجدار حقیقت هر گروه فرهنگی درواقع نوع استاندار کردن فکر را نشان میدهد. مطالعه فرهنگ ناگزیر است که این سنجدارها را بررسی کند. تلاش ارنست کاسیرر در کتاب معروفش بنام «فلسفه فرمهای سمبولیک» در این جهت بود تا فرم مفاهیم و فکر را جدا از سنجه علوم مرسوم تبیین کند و از این طریق فرم دانش و شناخت را به گونه چندگانه و غیر سلسله مراتبی ببیند و زمینههای فلسفه فرهنگ را آماده کند.
- استاندارد کردن دریافت
در همه فرهنگها دوستی، وفاداری، عصبیت، عصبانیت، خشم، حسد، تنفر، شرم، یکنواختی، بی اطمینانی و عدم امنیت و... وجود دارند اما این احساسات و هیجانها چگونه بیان میشوند و چگونه در یک تحت قاعده قرار میگیرند تا در زندگی جمعی عمل کنند. قاعدهمند شدن دریافت و احساسات امری است که در علم فرهنگ در چارچوب استاندارد کردن دریافت از آن میتوان نام برد. افراد و اشخاص در گروههای فرهنگی در فرهنگهای متفاوت در برخورد با پدیدههای متفاوت دریافتهای متفاوت دارند ازاینرو احساسات متفاوت نشان میدهند. تأثیر و تأثرهای متقابل فرهنگ و دریافت و احساس و هیجان مؤلفههایی هستند که در علم و مطالعه فرهنگی موضوعیت دارند. اینکه احساسات در عمیقترین لایههای وجود انسان جای دارند و علم روانشناسی میکوشد بهعنوان یکرشته رفتار ا نسا نی و تنوع طبیعت انسانی را فراسوی کثرت فرهنگها موردپژوهش و توضیح دهد و پس از جنبه تقسیمبندی علوم باید متوجه بود که بین سنت روانشناسی کلاسیک و علم فرهنگ چه تفاوتهایی وجود دارند و چگونه میتوان احساسات و دریافتها را نه از بعد روانشناسی بلکه از بعد مردمشناسی و تئوریهای فرهنگ و تمدنی دید. یکی از تلاشهای مهم از جنبه نظری کتاب معروف نوبرت الیاس بنام «درباره روند تمدن» است. نربرت الیاس در این کتاب بر این باور است که احساسها در بطن طبیعت انسان هستند اما گامبهگام در تمدن به آنها مهار رده شده است. درواقع احساسها همان غریز ه و هیجانها هستند که از طریق تمدن به آنها لگام زدهشده است. فروید در کتاب «ناخشنودی در فرهنگ» این تز را پرورانده است. این تز مدتها برای توضیح ساز کار درونی و بسط و تکوین فرهنگ مورداستفاده بود اما با کتاب میشل فوکو «مراقبت و مجازات» روند شکلگیری فرهنگ نه از طریق تحتفشار قرار دادن و تنظیم احساسات به وجود آمده بلکه باعثوبانی فرهنگ احساسات بوده است و در این روند از طریق احساسات فاعل شناسا یا سوژه ایجادشده است. اینکه چه درکی از این پدیده داشته باشیم سمت سوی ما را در مطالعه فرهنگی رقم میزند. برای یکی فرهنگ از طریق تحتفشار قرار دادن احساس، به وجود آمده است و برای دیگری احساس خود فرهنگ را ایجاد میکند. بااهمیت یافتن دریافت و احساسها و تمنیات درونی در حوزه مطالعه فرهنگ رسانه بیان آنها یعنی رمانها و نامهها و یادداشتهای روزانه و دفترچههای خاطرات برای بررسی واجد اهمیت شناخته میشوند چراکه اینها منبع غنی تجربه درونی هستند و مطالعه فرهنگ به این امور میپردازد تا منطق درونی ا نان را پژوهش یا توضیح دهد.
- استاندارد کردن رفتار و کنش
دو مفهوم کنش و رفتار دو مفهوم پیچیده در حوزه جامعهشناسی هستند که قبل از اینکه بعد استاندارد کردن آنها را پیگیری کنیم بایست این دو مفهوم را از هم تفکیک کنیم ازاینرو لازم است که عمل، عکسالعمل، رفتار و کنش و قلمروهای آن را بررسی کنیم. عمل گونهای فعالیت آگاهانه است اما عکسالعمل گونهای عمل واکنش گونه که کمتر در آن فکر بکار میرود و بیشتر سویه بدنی دارد اما رفتار به حوزه فرهنگ برمیگردد و در حوزههای جمعی معنا مییابد که افراد در ارتباط با جمع رفتار خودانگیخته را سامان میدهند ازاینرو رفتار بسیار به روابط بستگی دارد عکسالعمل را بهسختی میتوان تحتفشار قرار داد اما رفتار حدی از فرهنگ است که فرد در مقابل و در قبال افراد دیگر انجام میدهد اما کنش فعالیت هدفمند است. این حوزهای است که جامعهشناسی و مطالعه فرهنگ همدیگر را پیدا میکنند. در شهر تهران هنگامیکه فردی از در خارج میشود بهطور مثال از در بانک توجه نمیکند که پشت سر او کسی هست یا نه؛ اما در برلین پایتخت المان فرد به این موضوع توجه کرده و درب را برای نفر بعدی با دست نگه میدارد. یا در مترو در پاریس یا لندن یا برلین مسافران فرصت میدهند که نخست عدهای که میخواهند پیاده شوند و آنگاه آنان سوار میشوند؛ اما در تهران علیرغم توصیه مکرر در رعایت موضوع کمتر مراعات میشود. دو رفتاری که برشمردم دو نمونه از استاندارد کردن رفتار در دو فرهنگ متفاوت است. این در حوزههای گوناگون رفتار اجتماعی و یا رفتاری آئینی نیز قابلبررسی است بهطور مثال در عزاداری یا عروسی رفتارهای متفاوت حاکی از زمینههای فرهنگی متفاوت هستند که مطالعه فرهنگ به آنها میپردازد.
جدا از زمینههایی که برشمردم موضوعهایی چون فضا، صدا، تصویر، اتمسفر و وسایل تکنیکی و تأثیر هرکدام در زندگی مسائلی هستند که میتواند موردعلاقه مطالعات فرهنگی، علم فرهنگ، تحلیل فرهنگی و درنهایت فلسفه فرهنگ واقع شوند.
پایان سخن
مطالعات فرهنگی در ایران رشتهای است که بیشتر از سوی تحصیلکردگان انگلیس در ایران معرفی و اشاعه پیداکرده است. این رشته در آن کشور بیشتر از سوی روشنفکرانی که از بیرون فضای آکادمیک بودهاند مطرحشده است و آنان اینگونه تبلیغ میکنند که این رشته فاقد مبانی است اما آنچنانکه کوشیدم در این مقاله هرچند مختصر که الزامهای یک مقاله اقتضا میکند به ریشههای فلسفی آن بپردازم و توضیح دهم اگرچه این رشته مبانی علوم انسانی را بهنقد میکشد اما اگر میخواهد در آکادمی یعنی دانشگاه بماند ناگزیر است برای خود مبانی دستوپا کند که قطعاً با مبانی گذشته علوم انسانی متفاوت است. مطالعه فرهنگی اینک امری بینرشتهای است که روانشناسی، جامعهشناسی، زبانشناسی، اسطورهشناسی، نشانهشناسی را درمیگیرد. آنچنانکه فلسفه بهمثابه متافیزیک در سه قلمرو اتیک، منطق و زیباییشناسی یا استه اتیک خود را سامان میداد و اکنون با چالشهایی که با متافیزیک شده است مسائل خود را بهعنوان پروژه هم چون پروژه انسان، طبیعت طرح میکند آیا میتوان فرهنگ را بهعنوان پروژه دید و آن را فارغ از مبانی بررسی کرد؛ اما پرسش این است که چگونه یک دانش میتواند در نظام دانشگاهی بدون مبانی باشد و انباشت علم صورت گیرد. مطالعات فرهنگی از تفکر مفهومی میگریزد و به استعاره میپردازد درواقع اگر بخواهیم این موضوع را صورتبندی کنم اینگونه است که مطالعات فرهنگی از تفکر مفهومی به تفکر استعارهای و از فرم تحلیلی به فرم روایی و تفسیری درمیگذرد. در این مقاله این اتفاق نیفتاد و من نه از استعاره نه از روایت سود بردم بلکه کوشیدم در چارچوب تفکر مفهومی قلمروهای فرهنگ را به مفهوم بکشم و فرم علمی را رعایت کنم. این برمیگردد به این موضوع که ما نمیتوانیم تمام اسلوبهای مطالعه فرهنگی انگلیس را به اینجا منتقل کنیم فرار از مفهوم به استعاره و از تحلیل به روایت در نزد آنان از این امر ناشی میشود که سلطه مفهوم و تحلیل، تمام قلمروهای زندگی آنان را درنوردیده است. ازاینرو برای ایجاد فضاهایی که به حاشیه راندهشدهاند ناگزیر به بیرون آمدن از تفکر مفهومی و احیا روایتها هستند اما وضیعت ما بهگونهای دیگر است. نظام علمی ما فاقد قوام تفکر مفهومی است بلکه در نظام دانشگاهی ما عنصر روایی غالب است و زبان فارسی مملو از استعاره و فرمهای ریتمک است پس نگاه ما به مطالعه فرهنگ بایست بهگونهای دیگر باشد. از سوئی دیگر آنچه در غرب بهعنوان فرهنگعامه شناخته میشود و توجه به ابزارهای جدید و استفاده از آنها شبیه تلویزیون و سینما را شامل میشود در اینجا مطرح نیست؛ که تلویزیون و کامپیوتر تمامی روابط انسانها را تحت شعاع قرار داده باشد. حجم دیدوبازدید در بین خانوادهها در همین تهران در سطحی بسیار بالاست و عنصر روایی در دیدوبازدیدها چشمگیر است پس نمیتوان عیناً مسائل آنجا را منتقل کرد. مطالعه فرهنگی در ایران باید پرسشهای خود را طرح کند و دغدغههای خود را داشته باشد. این مستلزم این است که تمام شاخههای آن را در غرب با دقت دنبال کند آنگاه دست به اجتهاد بزند تا بتواند مطالعات فرهنگی که به کثرت فرهنگ ایرانیان میپردازد ایجاد کند.