موانع معرفتی توسعه اجتماعی در ایران

موانع معرفتی توسعه اجتماعی در ایران

نویسنده: محمدعلی مرادی

توسعه به‌عنوان یک ایده از دورانی به زبان فارسی راه یافت که فرهیختهگان ایرانی به موضوع عقب‌ماندگی ایران پس از رابطه و آشنایی با جوامع اروپایی پی بردند. بدین خاطر زایش این ایده پیش از هر چیز ناشی از پیامدهای رویارویی با واقعیتی بیرونی بود نه تأملی درون‌زاد.

چکیده

توسعه به‌عنوان یک ایده از دورانی به زبان فارسی راه یافت که فرهیختهگان ایرانی به موضوع عقب‌ماندگی ایران پس از رابطه و آشنایی با جوامع اروپایی پی بردند. بدین خاطر زایش این ایده پیش از هر چیز ناشی از پیامدهای رویارویی با واقعیتی بیرونی بود نه تأملی درون‌زاد. این موضوع خود را با پرسش عباس ‌میرزا از فردی فرانسوی تعیّن داد که در پی پاسخی برای چرایی شکست ایران در جنگ‌های ایران و روس می‌گشت. منشأ «بیرونی» پرسش عباس میرزا منجر به پاسخی دولت‌محور شد که به‌تدریج ایده توسعه را در گذار به (مفهوم) و ازآنجا به تئوری‌های توسعه، متأثر از دستگاه مفهومی و ساختار آکادمیک غرب کرد و عملاً تبدیل به (ایدئولوژی) به‌مثابه ابزاری مبارزاتی در مناسبات قدرت گردید. این تئوری‌ها برآمده از فاعل شناسای دیگری بود و هرگز از جنبه تئوری دانش، پرسش از این‌که فاعل شناسای ایرانی کدام است به‌درستی طرح نشد و بحث توسعه از منظر شرایط امکان علم در ایران صورت نگرفت. درواقع موضوع درست تقریر محل نزاع نشد و مفهوم (آگاهی) که پیش‌شرط امر توسعه بود به بحثی جدی تبدیل نگردید. آگاهی ملی از مقولۀ اقتصاد و مفهوم توسعه، بر پایه انسان‌شناسی فلسفی خاصی شکل می‌گیرد و باید قبل از هر چیز پرسش «انسان ایرانی چیست» سامان یابد و آنگاه بر این پایه به جزئیات مناطق ایران پرداخته شود تا بتوان بر امر «توانمندی انسان ایرانی» واقف شد و دریافت که این امر از رهگذر توانمندی درونی صورت می‌گیرد. پس دین، هنر و فرهنگ درروند توسعۀ اجتماعی نقشی محوری به عهده خواهند گرفت. نقشی که می‌کوشد با دوری از تنازعات و ستیزهای اجتماعی خلأ درون انسان‌ها را پر کند.

مقدمه

پردازش، بسط و گسترش «توسعه» به‌مثابه یک ایده در ایران ناشی از یک دغدغه شریف، انسانی و ملی بوده است که از سوی سیاستمداران، فعالین سیاسی،‌ روشنفکران،‌ روحانیون،‌ و کسانی که به‌نوعی دغدغه اجتماعی داشته‌اند، صورت گرفته است. این دغدغه چیزی نبوده جز رفع نارسایی‌هایی که در جامعه مشاهده می‌شده است؛ اما این انگیزش ازآنجاکه می‌توان گفت تنها یک خواست بوده نتوانسته است بادانشی متناسب همراه شود و نتایج لازم در راستای آن دغدغه شریف را به بار آورد. ازاین‌رو «توسعه» به‌عنوان یک مفهوم عام که ابعاد توسعه اقتصادی،‌ سیاسی و اجتماعی را در بر‌می‌گیرد، در فضای زبان فارسی تبدیل به ایدئولوژی توسعه شده است. ایدئولوژی در اینجا با دو مشخصه معنا می‌یابد:
- گونه‌ای ابزار برای پیکار سیاسی
- عدول از تفکر مفهومی و برتافتن از مبانی علمی
معنای نخست آن این است که توسعه به‌عنوان پرچم در کارزار مبارزاتی به کار گرفته می‌شود،‌ بدین شکل که از سوی دولتمردان از همان آغاز طرح آن،‌ در سال‌های پیش از مشروطه تاکنون،‌ برای تثبیت و تحکیم حاکمیت و از سوی مخالفان،‌ یعنی نیروهای بیرون از دایره قدرت سیاسی برای سرنگونی یا جایگزینی دولت و مسئولین حاکم طرح می‌شده است؛ اما باوجود نزاع و کشمکش بین آنان و با توجه به تعویض موقعیت‌ها وجه مشترک هر دو، استفاده از این مفاهیم در پرتو کارزار سیاسی بوده است. وجه دوم آن اگرچه از سوی کسانی که کم‌تر دغدغه پیکار سیاسی داشته‌اند صورت گرفته،‌ امّا رویکرد آنان گونه‌ای عدول از تفکر مفهومی بوده است چر ا که یکی از ویژگی‌های تفکر مفهومی این است که از بطن یک فاعل شناسای مشخص،‌ اصلی را مبنا قرار می‌دهد و از آن مبنا در یک‌روند منطقی مفاهیم را از هم استنتاج می‌کند و همواره بر این امر تأکید دارد که مفاهیم در یک سنت خاص بسط و گسترش می‌یابند و دارای تاریخ معین هستند و چنانچه نیاز به مفاهیم نو باشد، منطق‌ حدود، دامنه و چگونگی شکل‌گیری و بسط مفهوم جدید را توضیح می‌دهد. این فرایند در مورد تئوری‌های توسعه در ایران شکل نگرفته است.
 
 تحلیل مضمونی و روش شناسانه ایدئولوژیِ توسعه در ایران آشکار می‌سازد که مهم‌ترین مؤلفه این ایدئولوژی، نگاه دولت‌محور آن است؛ یعنی حاملان این ایدئولوژی همواره نگاه عمودی به پدیده‌های اجتماعی دارند. این نگاه عمودی گاه از بالا به پایین از منظر دولت‌مداران است و گاه از پایین به بالا از منظر نیروهای مخالف دولت و حاکمیت وقت. ازاین‌رو فاقد چنان دورنمایی است که بتواند با نگاهی افقی کلیّت جامعه را ببیند. ازآنجاکه این نگاه از منظر دولت صورت می‌گیرد،‌ پیامدهای بعدی خود را به همراه دارد که برداشتی صرفاً عملیاتی از دانش است و ازآنجاکه مهم‌ترین دانش عملیاتی دانش مهندسی و فنی پنداشته می‌شود خود را در چارچوب نظامی‌گری تجلی می‌دهد. مشکل از جایی شروع می‌شود که در چارچوب این ایدئولوژی، فن و تکنیک فاقد مبانی نظری است، بنابراین امکان اندیشه انتقادی در این حوزه ممتنع می‌گردد. لازم به توضیح است که نگارنده ابداً درصدد انکار دانش عملیاتی نیست اما بر این باوراست که علوم در تقسیم‌بندی نوینش در چهار دسته بزرگ علوم طبیعی، ‌علوم عملیاتی،‌ علوم انسانی و علوم فرهنگی صورت‌بندی می‌شوند. آنچه در ساختار علوم از اهمیت درجه اول برخوردار‌است تعادل آن‌ها و کاركرد تنظیم‌کننده آن است. یکی از مختصات ایدئولوژیک شدن‌، همانا رشد سرطانی یکی از این علوم است که باعث می‌شود خِرد،‌ خصلت تنظیم‌کننده‌اش را از دست ‌بدهد. بدین خاطر علوم عملیاتی در ایران همواره تفوق خود را بر سایر حوزه‌ها حفظ کرده و حتّی آن را گسترش داده است.
 
در این مقاله می‌کوشم‌ نخست از جنبه تاریخی شکل‌گيری ایده توسعه را نشان دهم، آنگاه نهادی که می‌کوشید «ایده» را به مفهوم تبدیل کند و از رهگذر آن دانش به وجود آورد، یعنی مدرسه عالی را ترسیم نمایم. آنگاه به تحول چيستی علم توسعه در غرب و پایه‌های انسان‌شناسی آن و در پایان به ارائه راهکارهای مناسب مبادرت کنم.

تکوین «ایده توسعه» به «مفهوم توسعه» در تاریخ معاصر ایران

شکست ایرانیان در جنگ‌های ایران و روس باعث رشد جوانه‌های آگاهی نسبت به وضیعت فلاکت باری شد که کشور ما در آن به سر می‌برد. آغاز جرقه‌های این آگاهی را می‌توان در طرح پرسش عباس‌ میرزا از یک فرانسوی دانست: «آنچه قدرتی است که شمارا تا این اندازه از ما برتر ساخته است؟ دلایل پیشرفت شما و ضعف ما کدام است؟ ای بیگانه به من بگو چه باید بکنم تا جان تازه‌ای به کالبد ایرانیان بدمم؟» این پرسش ازآن‌رو کلیدی است که پاسخ‌داده‌شده، سرنوشت آتی ایران را رقم زد. اگرچه بسیاری فکر می‌کنند این پرسش دنبال نشد، اما می‌توان گفت تمهیدات عباس ‌میرزا و امیرکبیر در همان دوران تلاش‌هایی برای یافتن پاسخی برای همین پرسش است که به اشکال گوناگون در تاریخ معاصر ایران بازتولید شده است. عباس ‌میرزا کوشید ارتش ایران را سامان دهد، او و میرزا عیسی قائم‌مقام معروف به میرزای بزرگ اقداماتی در این زمینه انجام دادند تا بخشی از تمدن اروپا را اخذ کنند. آن‌ها با تأسیس کارخانه توپ‌ریزی و تفنگ‌سازی و استخراج معادن و گسترش صنایع و اموری چون چاپ و ترجمه کتب غربی، به انتقال دانش مهندسی نیز همت گماشتند. پس از مرگ میرزای بزرگ فرزندش میر ابوالقاسم در تبریز وزارت عباس‌ میرزا را به عهده گرفت. او می‌نویسد: «ماییم که برخاستیم برای اصلاحات و دست به دامن اندیشه و تدبیر زدیم و عجله کردیم در تربیت و جمع‌آوری قشون و تنظیم لشکرها و فرستادن پیک و نامه‌ها و فرورفتیم در امواج معرکه‌ها، سرسختی کنندگان به اطاعت سلطان و کمک گیرندگان از پروردگار رحمان».
 
اگر دقّت کنیم هستۀ مرکزی تفکر عباس‌ میرزا و قائم‌مقام‌ها، وجه «دولت‌محور» و عملیاتی، به‌ویژه وجه نظامی آن است. عباس
‌میرزا و قائم‌مقام عده‌ای را برای تحصیل به خارج فرستادند. توجه به رشته‌هایی که گروه محصلان ایرانی اعزام‌شده تحصیل کردند بیانگر درک آنان از دانش و رویکرد ایشان به حل مشکلات و تعبیرشان از توسعۀ اجتماعی است. به رشته‌های آنان توجه می‌کنیم:
 
- میرزا سید جعفر برای تحصیل در رشته مهندسی
- میرزا صالح برای زبان،‌ حکمت طبیعی و تاریخ
 - میرزا محمدجعفر برای تحصیل طب و شیمی
 - میرزا رضا سلطان توپخانه برای تکمیل فنون توپخانه
 - استاد محمدعلی چخماق ساز برای آهنگری و کلیدسازی
 
بعد از عباس ‌میرزا و قائم‌مقام ایده‌های آن‌ها از طریق امیرکبیر دنبال شد. امیرکبیر در کنار بعد نظامی به خدمات عمومی به‌ویژه وجه بهداشتی آن توجه کرد و کوشید نظامی از دانش پدید آورد و ازاین‌رو به تأسیس دارالفنون همت گماشت. ساختار این مدرسه عالی مؤید نگاه امیرکبیر به موضوع است. او درصدد پاسخ‌گویی به پرسش عباس ‌میرزا است و پاسخ او نیز در همان چارچوب ارائه می‌شود. مهم‌ترین جنبه دارالفنون جنبه نظامی آن است. تأسیس دارالفنون باانگیزه رفع مشکلات دولت یا فراگیری بعضی علوم که در این دولت متداول نیست انجام‌گرفته است. تحلیل مفاد درسی نیز حاکی از درک دولت‌محور و عملیاتی از دانش به‌ویژه وجه نظامی آن بوده است. اگر به تقریرات درس فیزیک در دارالفنون توجه کنیم درمی‌یابیم که معلّم فیزیک اگوست کرزیر در چه سطح نازلی از دانش فیزیک بوده است. بعد از دارالفنون مدرسه‌ای به‌ همان سبک در تبریز که آن‌هم جنبه نظامی داشت و در اصفهان مدرسه نظامی همایونی تأسیس گردید. به‌تدریج ایده توسعه یعنی رفع عقب‌ماندگی‌های اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی با مفهوم تجدد گره خورد و آن نیز به‌نوبه خود با گونه‌ای فرنگی مآبی هم‌پوشانی شد. پرسش عباس‌ میرزا با حضور محصلین و سایر ایرانیانی که به اروپا سفر می‌کردند عمق می‌یافت و این موضوع که چرا جامعه ایران همچون جوامع اروپایی نیست ذهن و خرد و خیال ایرانیان را اشغال می‌کرد. تورق در سفرنامه‌ها نشانگر تصوری است که آنان به‌عنوان ایرانی از اروپا ترسیم می‌کردند. آنان آن‌چنان‌که معمول هر سفرنامه‌ نویسی است نگاه توریستی به تحولات دارند و ازاین‌رو اکثراً به توصیف کارخانه‌ها،‌ خیابان‌ها،‌ نمایشگاه‌ها،‌ تئاترها و مدارس پرداخته‌اند‌. از طریق این سفرنامه‌ها ایده‌های جدیدی به ادبیات سیاسی و اجتماعی ایران وارد شد و نسلی از روشنفکرانی به وجود آمدند که دغدغۀ توسعه و پیشرفت داشتند و با تصویری که ارائه می‌داند مسائلی چون اصلاح نظام دولتی،‌ و برقراری نظم و امنیت اجتماعی را از مهم‌ترین مؤلفه‌های توسعه اجتماعی می‌دانستند و آن را در زبان و فرهنگ فارسی پرورش می‌دادند. آن‌چنان‌که بیان شد به‌تدریج ایده توسعه اجتماعی با تجدد گره خورد و متجددان ایران پرچم‌دار آن شدند و انديشه تجدد و نوسازی کشور را با اصلاحات سیاسی در هم آمیختند. در این هم‌پوشانی توسعه اجتماعی وابسته به توسعه سیاسی شد و اصلاحات سیاسی در چارچوب فکر قانون خواهی تبلور یافت‌. این نظریه‌پردازی‌های ابتدایی در دیدگاه پیشاهنگان ایده‌های تجددخواهانه از ملکم تا میرزا آقاخان کرمانی و میرزا ابوطالب و آخوندزاده و دیگران مشهود است. با ظهور سید جمال اسدآبادی متجددان اسلامی نیز به گفتمان علل عقب‌ماندگی وارد شدند و به طرح پرسش از علل عقب‌افتادگی مسلمان پرداختند. از این دوران در اردوی کسانی که دغدغه عقب‌ماندگی ایران در سر داشتند و ایده توسعه اجتماعی را اندیشۀ راهنمای خود می‌دانستند شکاف افتاد. این شکاف عمدتاً در مورد چگونگی اخذ تمدنِ اروپا بوده است. عدّه‌ای تمدن و توسعه را برآمده از فرهنگی خاص می‌دانستند و ازاین‌رو تلاش می‌کردند موانع را از پیش ‌رو بردارند. آنان مهم‌ترین مانع را دین اسلام می‌دانستند و علما را عامل اصلی ترمز در امر پیشرفت تشخیص می‌دادند. این گروه را می‌توان توسعه گران متجدد غیر اسلامی،‌ نام نهاد. در سوی دیگر عده‌‌ای که اسلام را یک دین اجتماعی می‌دانستند مبیّن این نظریه بودند که در اسلام میان دین و دنیا و سیاست و اخلاق فردی و اجتماعی فاصله و شکافی وجود ندارد. اینان هم همه معضلات را بی‌قانونی می‌دانستند و اسلام را مانعی در امر توسعه نمی‌پنداشتند بلکه معتقد بودند بازگشت به اسلام که مؤید توجه به تلاش و پرداختن به دانش است منجر به توسعه و رفع عقب‌ماندگی‌ها می‌شود. اینان را می‌توان،‌ توسعه گران متجدد اسلامی نام‌گذاری کرد.
 
با توجه به کنش و واکنش‌های متفاوت ناشی از عقب‌ماندگی کشور سرانجام انقلابی به نام انقلاب مشروطه به وقوع پیوست. انقلاب مشروطیت ایران از زاویه‌های گوناگون مورد تحلیل قرارگرفته است که چگونگی این تحلیل‌ها موضوع بحث این مقاله نیست؛ اما آنچه در تمامی تحلیل‌ها مشترک بود تأکید بر این موضوع است که همه طرفداران انقلاب مشروطه از بی‌قانونی در عذاب بوده‌اند. پیروزی انقلاب،‌ قانون،‌ حقوق سیاسی و امنیت اجتماعی و فردی را نوید می‌داد. با فرونشستن تحولات تند انقلابی، آشفتگی سیاسی، تشدید فقر و بحران اقتصادی و ازهم‌گسیختگی وحدت ملی پدید آمد اما در ساختار اقتصادی و فنی کشور تغییرات اساسی صورت نگرفت‌. در یک‌کلام ایجاد ارتشی نیرومند به‌عنوان بخشی از برنامه کلی مدرن‌سازی دفاعی، هدفِ محوری اصلاح‌گران ایرانی از اوایل قرن نوزدهم بود. به نظر بسیاری از شرکت‌کنندگان در انقلاب مشروطه ایجاد یک دولت نیرومند با یک ارتش کارآمد که بتواند بر عقب‌ماندگی ایران فائق آید یک هدف مهم و حتی عمده بود. درنهایت این شرایط به کودتای اسفند رضا‌خان منجر شد. رضاخان که در این روند به رضاشاه تبدیل شد افقی ناسیونالیستی پیش ‌رو گذاشت. این گرایش ناسیونالیستی به هرج‌و‌مرج پایان داد و یک حکومت مقتدر پدید آورد. این حکومت مقتدر را، دیکتاتوری شبه مدرن یا منجی ایران نوین لقب داده‌اند اما وجوه عمده آن از دیدگاهی که این مقاله دنبال می‌کند همان دیدگاه دولت‌محور است که برداشتی عملیاتی از دانش دارد که در پرتو پرسش عباس ‌میرزایی می‌کوشد ضعف و فتور ایران را به‌سرعت جبران کند. اگرچه هستۀ مرکزی این گرایش، درک عباس‌ میرزایی از پدیده ضعف ایران بود، در رویه بیرونی‌، آغشته به احیاگری شوونیسم ایرانی همراه با برداشتی رمانتیک از تمدن ایران باستان بود که زدودن آثار دوران اسلامی را مهم‌ترین وظیفه خود می‌دانست. ناسیونالیسم پرتحرک آنان در دو وجه، پیشرفت اقتصادی،‌ و صنعتی شدن،‌ عمل می‌کرد. این ناسیونالیسم توسعه اجتماعی را در رشد و تمرکز دستگاه‌های اداری، نظامی و گسترش فزاینده قدرت دولتی می‌دانست. این دستگاه منظم باقدرت می‌کوشید تغییرات اجتماعی و اقتصادی را ایجاد کند و امر نوسازی را با کشیدن راه‌آهن و وسایل ارتباطی و آموزش عالی به‌پیش ببرد. در این پروژه مهم‌ترین وجه همت، علاوه بر گسترش ارتش و نظام بوروکراسی، زیبا‌سازی پایتخت و سایر شهرها و شهرستان‌ها با در اولویت قرار دادن جدی پروژه‌های احداث خیابان‌های عریض،‌ آسفالت یا سنگ‌فرش خیابان‌ها به هر قیمت بود که نابودی بناهای گذشته که در مسیر خیابان‌کشی‌ها قرار داشت را در پی داشت. پروژه‌هایی که بیشتر خصلت نمایشی برای زدودن آثار عقب‌ماندگی بود تا پروژه‌هایی با کارکرد معین در ساختار اجتماعی ـ اقتصادی جامعه ایران آن زمان. در تاریخ 1304 نخستین گروه شصت‌نفری دانشجو به کشورهای آلمان،‌ فرانسه،‌ بلژیک اعزام شدند تا در رشته‌های فنی و علوم به تحصیل بپردازند. توجه به رشته‌هایی که این گروه داوطلب آن شدند حاکی از درک آنان از پدیده دانش داشت، در 1312 لایحه تأسیس دانشگاه تهران تصویب شد؛ اما هدف از تأسیس دانشگاه صرفاً تربیت‌معلم بود که بدون رویکرد نظری به پدیده شکل‌گیری علم و ساختار و دسته‌بندی علوم پیگیری می‌شد. در این دوران ناسیونالیسم ایرانی فاقد الگوی نظری و مدل علمی برای توجیه فعالیت اجتماعی ـ اقتصادی خود بود و بیش‌تر در حد ایده‌های پراکنده‌ای که از جوامع اروپایی دریافت می‌شد، باقی ماند. اگرچه اقدامات رضاشاه مثل ایجاد جاده‌ها و شبکه ارتباطی،‌ ظرفیت صنعتی،‌ کاربرد تکنولوژی مدرن،‌ آموزش جدید متوسطه و عالی فاقد مبانی نظری بود اما می‌توان آن را در چارچوب‌ «رشد اقتصادی» دسته‌بندی کرد که بر اساس آن تنها مسائل رشد کل تولید و درآمد قابل‌ملاحظه بودند؛ اما مهم‌ترین ویژ‌گی آن درک دولت‌محور و برداشتی صرفاً عملیاتی از دانش بود. رضاشاه به حفظ نهاد‌های مستقل گرایش نداشت و در اردوگاه او افرادی چون علی‌اکبر داور متمایل به دولت‌محوری شدید بودند و او را به‌عنوان مردي بااقتدار می‌ستودند. با حوادث شهریور 20 رضاشاه تبعید شد. پیامد دوره اشغال کشور به‌وسیله بیگانگان، عدم ثبات،‌ تشدید تضادها،‌ بی‌نظمی و ناامنی بود. حکومت از طریق درآمد نفت اجازه نمی‌داد که مشکلات حادتر شود. با توجه به تحولاتی که در ساختار جامعه صورت گرفته ‌بود، عدم حضور یک دولت قدرتمند به تحرکات سیاسی می‌افزود؛ اما از جنبه مباحث توسعه چه از جنبه عملی چه از جنبه نظری اتفاق خاصی صورت نگرفت تنها از این جنبه که حزب توده ایران گسترش بی‌سابقه پیداکرده بود مسائل «توسعه اجتماعی» در چارچوب ایدئولوژی مارکسیستی مجالی برای نشر و ترویج یافت که بر اساس آن مراحل تکامل جوامع از کمون اولیه به برده‌داری، فئودالی، سرمایه‌داری، سوسیالیسم و کمونیسم به‌گونه‌ای اجتناب‌ناپذیر‌ طی می‌شد. سرانجام با کودتای 28 مرداد این فضا بسته شد.
 
 حکومت شاه روند رشد اقتصادی را از طریق سازمان برنامه که در سال 1328 تأسیس‌شده بود و بعدازآن یعنی سال 1334 به نهادی دائمی و گسترده بدل شده به‌پیش می‌برد. دیگر رشد اقتصاد از حالت ایده صرف درآمده و دارای چارچوب نظری شده بود. در این چارچوب نظری، توسعۀ «زیربنا» در اولویت بود و کشاورزی در مقام بعدی و صنعت در آخرین جایگاه قرار می‌گرفت که با نسخه کتاب مراحل رشد اقتصادی «روستو» هم‌خوانی داشت. درواقع منطق این برنامه نگاهی کاملاً سیاسی برای حفظ حکومت بود و گونه‌ای پیکار سیاسی برای ایجاد «طبقه متوسط» شهری به‌عنوان پایگاه اجتماعی رژیم و از کار انداختن اپوزیسیون را مدنظر قرار می‌داد. روستو کوشیده بود در مقابل طرح توسعه پنج‌گانه اردوگاه کمونیستی مراحل پنج‌گانه دیگری شامل جامعه سنتی،‌ شرایط قبل جهش،‌ (جهش)، حرکت به‌سوی بلوغ و عصر مصرف انبوه را صورت‌بندی کند. در این دوران مسئولین ذی‌ربط درصدد تهیه و تنظیم یک برنامه جامع با کمک گروهی کارشناس خارجی بودند. بدین‌سان ایده توسعه که معنای رفع عقب‌ماندگی را می‌داد به مفهوم و به تئوری و حتی به پروژه تبدیل‌شده بود. این‌که این تئوری‌ها چقدر متکی به واقعیت‌ها هستند مباحثی است که این مقاله می‌خواهد به آن بپردازد. رژیم پهلوی طی سال‌های 40 تا 50 برنامه توسعه اقتصادی بلندپروازانه‌ای را آغاز کرد که اصلاحات ارضی را با صنعتی شدن سریع درهم آمیخت. این برنامه بود که به انقلاب سفید معروف شد و در دی‌ماه 1341 در یک رفراندوم به تصویب رسید. درعین‌حال رژیم از طریق درآمد هنگفت نفت بودجه لازم برای صنعتی شدن را تأمین می‌کرد. شاه با برنامه‌های خود رؤیای «تمدن بزرگ» می‌دید و می‌خواست رهبر پنجمین قدرت جهان باشد. در کنار تئوری توسعه و نوسازی،‌ گروه‌های چپ نیز مفهوم جهان سوم گرایی را پردازش کردند و از دهه 1340 – 1350 آن را در مقابل مارکسیسم سنتی مطرح کردند. این رهیافت در آغاز تحت تأثیر جنبش‌های آزادی‌بخش در آمریکای لاتین و آسیا و آفریقا ایجاد شد و توالی تدریجی قدیمی را که مبتنی بر سه مرحلۀ پیاپیِ صنعتی شدن‌، شکل‌گیری طبقه کارگر و انقلاب پیاپی بود رد کرد. نویسندگان و فعالان این دیدگاه عبارت بودند از رژی دبره، چه‌گوارا،‌ سمیرامین، آندره گوندرفرانک،‌ پل سوئیزی و هری مگداف. این‌ها که به نظریه‌پردازان توسعه‌نیافتگی معروف شدند راه‌حل نهایی توسعه‌نیافتگی و استثمار جهان سوم توسط امپریالیسم را گسستن از نظام امپریالیستی از طریق جنبش‌های آزادی‌بخش و مردمی تشخیص دادند. بلوک کمونیستی طرفدار شوروی نیز دست به تغییر در تئوری خود زد و تئوری «راه رشد غیر سرمایه‌داری با سمت‌گیری سوسیالیستی» را برای ارائه به جهان سوم طراحی کرد. معروف‌ترین تئوریسین‌های روسی الیانوفسکی و تولوپونف بودند. از سال‌های دهۀ 50 به بعد بخش زیادی از این کتاب‌ها توسط مترجمین متمایل به چپ در ایران ترجمه و انتشار یافت و در حال حاضر یکی از منابع ادبیات توسعه اجتماعی است. با پیروزی انقلاب بیشتر شعارها و برنامه‌های اقتصادی، متأثر از همین تئوری‌های «توسعه‌نیافتگی» بود؛ اما درواقع تئوری توسعه‌نیافتگی بیشتر یک نظریه برای شرکت در منازعات سیاسی بود تا رویکردی علمی و آکادمیک و متکی بر مبانی علوم اقتصادی و توسعه. با تحمیل جنگ به ایران همه‌چیز تابعی از جنگ شد و کشور در یک حالت اضطراری قرار گرفت. با ادامه جنگ موضوع توسعه بار دیگر مطرح شد. طرح‌هایی مثل «توسعه درون‌زا» و یا «جایگزینی واردات و گسترش صادرات» و تئوری ام‌القراء جواد لاریجانی که بیان می‌کرد جمهوری اسلامی ام‌القراء جهان اسلام است مطرح شدند. نظریه ام‌القراء تلاشی برای توجیه شرایط ویژۀ یک حاکمیت سیاسی ـ مذهبی در جهان دوقطبی با رویکرد به مسئله امنیت «ملی» است. اگرچه آقای جواد لاریجانی می‌کوشد طرحی برای توسعه ارائه دهد اما نظریات وی بیشتر در چارچوب ایده‌های خامی بودند که در کارزار سیاسی طرح می‌شدند و آن‌قدر اهمیت نداشتند که حتی از سوی واضعین خود نیز دنبال شوند. با پایان‌ گیری جنگ موضوع توسعه به بحثی جدی تبدیل شد و سیاست تعدیل ساختاری با رویکرد توسعه اقتصادی مبنای کار قرار گرفت. در نقد و بررسی ایدۀ «توسعه اقتصادی» به‌عنوان یک راه‌کار بنیادی کتب و مقالات بسیاری نوشته‌شده است اما در رابطه با کاربست آن در شرایط ایران، عاریتی بودن مهم‌ترین ویژ‌گی آن است و اگر کوششی در انطباق آن با واقعیت‌های ایران شده نه از مبنای نظری بلکه با رویکرد عملیاتی بوده است. با پایان این دوران و با برآمدن دولت موسوم به اصلاحات مفهوم «توسعه سیاسی» طرح و با اقبال عمومی روبرو شد؛ اما توسعه سیاسی نیز فاقد مبنا در ساختار آکادمیک کشور و بیشتر حاصل کتب پراکنده‌ای بود که به‌منظور استفاده در یک کارزار سیاسی طرح‌شده بود و برای کاربست آن در ایران تأملی جدی صورت نگرفته بود. در مقابل توسعه اقتصادی و توسعه سیاسی از مدتی قبل توسعه اجتماعی مطرح‌شده است. از طرح ایده‌های توسعه که در بهترین حالت تلاش‌هایی خام برای رفع عقب‌ماندگی و نابسامانی‌های اجتماعی ایران بود. تا بسط نظریه‌ها و پروژه‌ها و مفهوم‌سازی‌های گوناگون همواره معيار و سنجه، مقایسه ایران با اروپا و بعدها امریکا بوده است و این درواقع یکی از بزرگ‌ترین موانع امر توسعه در ایران یا هرکجای دیگر جهان است. می‌توان از تجربیات دیگران استفاده کرد و از آن‌ها بهره ‌برد اما نمی‌توان از جایی الگوبرداری کرد. اگر این مبنا را بپذیریم که ابزار ما برای حل نابسامانی‌ها دانش است و دانش در شرایط زمانی و مکانی خاص حاصل می‌شود، پس باید موضوع دانش ما مواد و مصالح خود ما باشد. ازاین‌رو نخستین پرسش ما اين است که چگونه می‌توانیم از آن دستگاه مفاهیم بیرون آییم تا بتوانیم به نفس‌الامر و واقعیت جامعه خود برسیم‌؟ پس مسئله اصلی توسعه اجتماعی پرسش از حصول علم است و ازآنجاکه نخستین جرقه‌های آگاهی ما در مواجهه با غرب بوده است چالش اصلی ما نیز با تمدن فعال و جهان‌گستر غرب است. غرب را باید در مبانی آن بشناسیم تا بتوانیم فصل خودمان را با آن‌ها روشن کنیم و در مرحله دوّم بتوانیم از آن‌ها بیاموزیم پس نیازمند به دانش غرب‌شناسی هستیم. مرحله بعد نقد راهی است که تاکنون آمده‌ایم که آن‌هم جز توسل به دانش راهی ندارد پس همه‌چیز به دانش و ساختار علوم ما برمی‌گردد.

 تأمین شرایط امکان علم به‌مثابه پایه توسعه اجتماعی در ایران:

هنگامی‌که عباس میرزا مستأصل از شکست در مقابله با روس‌ها پرسش معروف خود را از مرد فرانسوی طرح ‌کرد، درواقع مبنایی را پایه گذاشت که کماکان ما بر آن پایه حرکت می‌کنیم و آن تقویت دولت است؛ اما نه‌تنها تقویت دولت بلکه تأسیس آن در مفهوم واقعی خود تنها از رهگذر تقویت آگاهی و از رهگذر آن تقویت «انسان ایرانی» صورت می‌گیرد. عباس‌ میرزا برای رسیدن به مقصود باید به‌سوی تقویت نهادهای علمی می‌رفت و می‌پرسید: چگونه «شخصیت ایرانی» می‌تواند تشخص یابد و از طریق این تشخصِ خودبسنده،‌ مقتدر، سرفراز،‌ و صاحب عزت‌نفس شود. آنگاه او درمی‌یافت که ایرانی باید مجهز به دانش در کلیّت خود بشود. سهروردی بیان می‌کند که پیرامون حقیقت علم تأمل و تفکر می‌کردم هرقدر مطالعه‌ کردم راه به‌جایی نبردم،‌ تا در حالت خواب نوری مشاهده کردم، ارسطو را رؤیت کردم. نزد او رفتم و او به من خوش‌آمد گفت و از من به‌ گرمی استقبال کرد. از او درباره مسئله علم سؤال کردم و این‌که مدت‌هاست در اندیشۀ حل آن فرورفته‌ام و راه به‌جایی نبرده‌ام. ارسطو به من گفت: «به خودت رجوع کن تا مسئله علم برایت حل شود. چون تو خود مدرک خویشتن هستی یعنی ذات خود را درک می‌کنی. اگر ذات خود را ادراک نکنی هرگز نمی‌توانی ادعا کنی که من هستم. اگر تو دیگری را ادراک کرده باشی نمی‌توانی ادعا کنی که من هستم» پس باید دانش بر مبنایی قرار ‌گیرد که نخست دریابد، ما سنتی داشتیم که «من» در آن وزنی جدی داشت. بدون شک اگر به آن می‌پرداختیم متناسب با نیاز‌های جدیدمان نیاز به حک‌واصلاح داشت و لازم بود که مؤلفه‌های جدیدی در آن بارورشده و در پایه‌ریزی علوم جدید بسط داده شود. البته این امر مستلزم پرداختن به فلسفه می‌بود اما عباس ‌میرزا و ادامه‌دهندگان او پرسش را هرگز به سطح آگاهی‌،‌ خود‌آگاهی و آگاهی ملّی نکشاندند بلکه با رویکرد عملیاتی به مسائل روز پاسخ دادند. قطعاً ضرورت‌های لحظه را باید پاسخ داد اما امر آگاهی می‌بایست به‌طور موازی پیگیری و ساماندهی می‌شد. برای این‌که علم حاصل شود باید پایه یا مبنایی یافت و این مبنا چیزی جز «من» نیست. پس باید من اندیشنده‌ای که می‌خواهد بماند و ازاین‌رو سنجش‌گر است و مدام می‌پرسد ایجاد می‌شد‌. این من پشت به جهان ندارد بلکه رو به جهان دارد. درست برعکس من عارف که پشت به دنیا می‌کند، او چون رو به جهان دارد،‌ می‌خواهد برجهان چیره شود و چون می‌خواهد برجهان چیره شود می‌کوشد جهان را در خود تأمل کند و به خود به‌مثابه خود می‌اندیشد و از این طریق با خود اندیشگی خود را موضوع خود قرار می‌دهد. او خود را فهم می‌کند تا دست به کنش بزند. امّا او این ویژگی را دارد که کنش خود را نیز فهم کند و از طریق این فهم،‌کنش خود را بسنجد و اصلاح کند.
 
این من با این شاخص‌ها و معیار‌ها به‌واسطه این‌که آگاهیِ بر خود را هدف می‌گیرد دغدغۀ خودآگاهی دارد و خودآ‌گاهی را بازمی‌تاباند. لذا این خودآگاهی است که می‌بایست آغازگر علم و حصول علم باشد و از طریق بنیان‌گذاری «من» که اصطلاحاً به آن فاعل شناسا می‌گویند شاخه‌های علوم را سامان و سازمان دهد. این فاعل شناسا در نقطه‌ای که ایستاده است در مرکز زبان،‌ فرهنگ و تاریخ ایران است و از این دورنما به جهان می‌نگرد و جا هستی (dasein) خود را در این بستر تاریخی می‌جوید و افق‌ها را از این منظر می‌بیند.
 
هنگامی‌که این «من» که می‌توان به آن «من ایرانی» گفت، خود را بازیافت و جز من را از خود تشخیص داد، جهان را درک می‌کند و دست به تفکیک می‌زند که کجا ایران و کجا غیر ایران است و مناسبات این دو را تنظیم می‌کند. آنگاه به کلیت جامعه ایرانی می‌نگرد و می‌کوشد این کلیّت را به مفهوم ‌بکشاند ازآنجاکه می‌داند جامعه در بستر تاریخی خاصِ خود تحول‌یافته ‌است می‌کوشد تاریخِ جامعه را بنویسد تاریخی که در آموزه و تکوین با تاریخ جوامع دیگر متفاوت است و تاریخ ایران است و آنگاه به دولت بپردازد و از بطن آن تاریخ، نظریۀ دولت را استنتاج ‌کند. پس روند حرکت این من به‌طرف جامعه، از جامعه به فهم تاریخ و ازآنجا به فهم دولت است نه آن‌چنان‌که معمول است بدون فهم خود بلافاصله بر روی دولت متمرکز شود. در غیر این صورت به ناگزیر یا منش در دولت منحل، یا بیش‌ازحد منبسط و فربه مي‌شود. این مستلزم پرداختن به بحث آگاهی است و فلسفه‌ای که بنای آن بر آگاهی است. این فلسفه ازآنجاکه مبنای آن آگاهی است به‌سوی خودآگاهی می‌رود. ازاین‌رو بیش از هر چیز به «درون بودگی» تأکید می‌ورزد و از «برون بودگی» امتناع می‌کند. مشکل از همین‌جا آغاز شد که با دریافت ضعف و فتور تن به برون بودگی داده شد و به دنبال الگو‌های تحقّق يافته حرکت کرد و هر گفتمانی در اروپا باب شد بلافاصله به دنبال آن رفت تا به انحلال خود رسید؛ و با انحلال خود اساساً فاعل شناسایی شکل نگرفت که دست به کنش بزند پس مدام در حال واکنش بود. در حالت واکنش،‌ فاعل نمی‌تواند از موضوع فاصله ‌بگیرد یا در آن منحل می‌شود یا با آن دشمنی می‌ورزد و تاریخ دوران جدید همواره این دو حالت را در برابر غرب داشته است. یا دوستی در حدّ انحلال خود، یا ستیز و دشمنی در حدی که هیچ‌چیز نمی‌توان از آن آموخت. هنگامی‌که متفکّران غرب، بنا را بر فاعل شناسای خود قراردادند مدل و الگویی پیش ‌رو نداشتند. ازاین‌رو با تأکید بر درون بودگی خود می‌انديشیدند و کورمال‌کورمال راه خود را می‌جستند و براثر تجارب جدید و فهم خود اشتباهات خود را تصحیح می‌کردند. آغاز ورود ما به دروان جدید آن‌چنان‌که گفتم با پرسش عباس‌ میرزا آغاز شد و نوعِ پاسخ به آن آغاز برون بود‌گی ما بود، که‌ با مدل‌سازی همراه بود. دارالفنون با تقلید ازآنچه در استانبول و روسیه دیده‌شده بود ایجاد شد. بدون این‌که تفکّر نظری در مورد آن صورت گرفته باشد. تأسیس دانشگاه تهران و مدرسه‌های مرحوم رشدّیه همه حاکی از این برون بودگی بود اگر آن فاعل شناسا بارور می‌شد بر مبنای آن علوم در شاخه‌های مختلف بسط می‌یافت و از بطن نظام دانش گذشته، نظام دانش جدید تکامل می‌یافت. آنگاه علومی شکل می‌گرفت که پرسش‌هایش از بطن همین جامعه شکل می‌گرفت و به طبع پاسخ‌هایش نیز پاسخ‌هایی متناسب با همین جامعه می‌بود. این امتناع از درون بودگی و سر در برون بودگی رابطه ما را با بودگیِ زندگی و نفس‌الامر حیات اجتماعی ما قطع کرده است. تئوری‌ها و نظریه‌هایی که در حوزه‌های مختلف از جوامع دیگر اخذ می‌شود به‌جای این‌که دانش ما را نسبت به جامعه ایران ارتقا دهد ما را از واقعیت‌های جامعه دور می‌کند. قطعاً در حوزه‌های مختلف علوم ما نیاز‌مند هستیم که نظریه‌پردازی کنیم اما این نظریه‌پردازی باید ناظر به واقعیت این جامعه باشد. این موضوع که برای حصول علم نیازمند به مفهوم‌سازی هستیم و مفهوم باید در رابطه با برابر ایستای خود باشد، نیاز به استدلال چندانی ندارد. مفهوم‌سازی شرط اولیه تئوری پردازی است و برای مفهوم‌سازی ذهن باید قدرت انتزاع داشته باشد. این درواقع عبارت است از ساختن مفهوم انتزاعی برای فهمیدن امر واقعی چراکه واقعیت آن‌چنان متکثر و گسترده است که ذهن جز انتزاع امکانی برای شناخت نسبی آن ندارد. در مورد کشورهای موسوم به درحال‌توسعه این مفاهیم از طریق ترجمه منتقل می‌شود و این خصلت انتقالی به‌جای ‌این‌که واقعیت را توضیح دهد به قلب واقعیت می‌پردازد و گونه‌ای آگاهی وارونه یا جهل مرکب به ‌بار می‌آورد یعنی این‌که استفاده‌کنندگان در عین ‌‌این‌که از واقعیتی که پیش ‌رو دارند چیزی نمی‌دانند با اعتمادبه‌نفس غیرعادی که ناشی از آن آگاهی وارونه است فکر می‌کنند بسیار می‌دانند. تاریخ توسعه اجتماعی از جنبه نظری لااقل تاریخ این روند است در دور اوّل که ایده‌ی توسعه اجتماعی به‌عنوان راه‌کار حل معضل عقب‌ماندگی طرح شد بدون نظریه‌پردازی و بعدها با ورود نظریه‌های رنگارنگ همه حاکی از این برون بود‌گی و آگاهی وارونه بوده است.
 
واقعیت این است که ایران سرزمین پهناوری است که این پهناوری و وسعت و نیز تاریخ پرفراز نشیب آن‌که ناشی از قرار گرفتن ایران در گذرگاه میان آسیا و اروپاست خود ویژگی‌های خاصی به آن داده است که برای حل معضلات آن دانش ویژه می‌خواهد. برای دستیابی به چنین دانشی به‌عنوان پیش‌نیاز توسعه اجتماعی می‌بایست کنش و واکنش هر منطقۀ این سرزمین پهناور مورد تعمق و بررسی قرار گیرد‌. علم و حصول علم توجه به همین جزئیات است پرداختن به مسائل اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی مردمی که در اصفهان،‌ یزد،‌ کاشان، گیلان و مازندران‌، خوزستان، بلوچستان و خراسان زندگی می‌کنند، وظیفه این دانش است. پرداختن به این مشكلات تنها در پرتو دانشی ممکن است که شاخه‌ای از دانش عمومی باشد و بتواند به این جزئیات ‌بپردازد و با دقت علمی به آن‌ها بنگرد و ناظر به مبانی علوم باشد. این امر ممکن نخواهد شد جز این‌که فاعل شناسای ایرانی بتواند طرح پرسش کند که چگونه می‌تواند از چارچوب تئوری‌های موجود بیرون آید و به پدیده‌های پیچیده و گستردۀ ایران در کلیّت خود بنگرد. این مستلزم بیرون آمدن از نگاه دولت‌محور است و اذعان به این نکته که علوم در گسترۀ خود از علوم عملیاتی،‌ علوم طبیعی،‌ علوم انسانی و علوم فرهنگی تشکیل می‌شود که تنظیم روابط و تعادل آن‌ها مستلزم توسعه اجتماعی موزون است هرگونه تکیۀ بی‌رویه بر یکی از شاخه‌های علوم باعث ناموزونی در ساختار اجتماعی می‌شود و توسعه اجتماعی را دچار اخلال می‌کند. تغییر جهت‌یابی از دولت‌محوری به جامعه‌محوری و پرداختن به سازمان‌دهی علوم در تعادل آن‌ها با تکیه‌بر فاعل شناسای ایرانی شرط امکان آغاز علم برای توسعه اجتماعی است؛ اما ازآنجاکه ما در شعاع تشعشعات نظریه‌های توسعه هستیم برای بیرون آمدن از آن‌ها نا گریز از شناخت آن‌ها و استفاده از اسلوب‌ها و تجارب آن‌ها هستیم.
 
چیستی توسعه اجتماعی در غرب

دانشِ توسعه اجتماعی از بطن علم اقتصاد بیرون آمد و تغییر و تحولات چندی را طی کرد، علم اقتصاد قبل از استقلال به‌عنوان یک علم در حوزه علم اخلاق قرار داشت. آدام اسمیت بنیان‌گذار علم اقتصاد بیشتر فیلسوف اخلاق بود تا عالم اقتصاد و مبنای علم جدید را در علم اخلاق پایه‌ریزی کرد. او اصول موضوعۀ خود را بر مبنای فرض «انسان اقتصادی» (Homo Econimicus) قرارداد. انسان اقتصادی فردی است که به دنبال حداکثر کردن ثروت خود است ازاین‌رو تمامی رفتارهای او از این مبنا آغاز می‌شود و شکل می‌گیرد. به نظر آدام اسمیت «نفع شخصی یا کوشش طبیعی هر کس برای بهتر کردن حال و وضع خود، فنر اصلی‌ای است که در نهاد هر انسانی گذارده شده‌ و تمام حیات و پیشرفت اجتماع بر آن استوار است»‌. فرض اسمیت در مورد افرادی است که دارای عقل و شعور سالم و عادی هستند و مجنون یا غیرعادی نیستند. درواقع از جنبه اسلوب، فردِ موردنظر اسمیت فردِ مشخص نیست بلکه یک (ایدئال تیپ) است. بر اساس این فرض، حالت عادی انسان به‌گونه‌ای تحلیل‌شده است که همواره در حال تکاپو برای بهبود وضعیت خود است. بر پایۀ این درک از انسان مهم‌ترین انگیزه و محرکۀ انسان، همواره در جست‌و‌جوی نفع شخصی و کسب سود و ثروت بودن است. این محرکه از جنبه اجتماعی باعث ایجاد ثروت در جامعۀ انسانی می‌شود و رفاه عمومی را به ارمغان می‌آورد. دانش اقتصاد برای تبیین کنش چنین انسانی شکل گرفت. درواقع آدام اسمیت در دو کتاب بنام‌های «سازگاری نظریۀ احساسات اخلاقی» و «ثروت ملل» تلاش می‌کند بین نوع‌دوستی و خود‌دوستی سازگاری برقرار کند‌؛ اما این موضوع باب نظریه‌پردازی را در مورد آدام اسمیت باز گذاشت. با توجه به تسلط مدل‌های ریاضی ـ فیزیکی بر علوم که از دوران روشنگری ایجادشده بود و بر مبنای فرض انسان اقتصادی‌، موضوع کمیت و تبدیل پارامترهای اقتصادی به توابع و متغیرهای متفاوت بر علم اقتصاد مسلط گردید تا بتواند مسائل اقتصادی را بابیان ریاضی توضیح دهد. این تلاش برای بیان ریاضی مسائل اقتصادی از دغدغه‌ای برمی‌خاست که در پی عینیت‌گرایی ناب در عرصۀ پدیده‌های اقتصادی و جدایی حوزه ارزش از حوزه دانش بود. در این دیدگاه نظام اقتصادی همانند جهان مادی که در مکانیک نیوتن منعکس است، دیده می‌شود ازاین‌رو امور اقتصادی تابع قوانینی است که گرچه انسان به مدد عقل می‌تواند آن‌ها را بشناسد اما تغییر آن بیرون از حیطه توان انسان است. با قرار دادن انسان اجتماعی (Homo Sociologico) به‌عنوان مبنا از سوی امیل دورکهایم درواقع نقد انسان اقتصادی آغاز گردید. اگر انسان اقتصادی بر مبنای خردگرایی تکنیکی (عقل ابزاری) سمت سو می‌گیرد رفتار انسان اجتماعی به‌وسیله ارزش‌های اجتماعی تعیین می‌شود. اولی به چشم‌انداز پاداش‌های آینده می‌نگرد اما دومی در بستر جبرهای اجتماعی که ناشی از گذشته هستند حرکت می‌کند. درواقع،‌ پذیرش ارزش‌های اجتماعی نافی اهمیت انتخاب عقلایی نیست، بلکه یک رابطه دوجانبه و پیچیده‌ فی‌مابین آن‌ها ایجاد می‌شود که گاه عقلانیت بر ارزش‌ها تأثیر می‌گذارد و گاه ارزش‌ها بر خردگرایی فشار وارد می‌آورند. اهمیت ارزش‌های اجتماعی، هنجارها و معیارها که اعضای یک جامعه به آن‌ها دل‌بسته‌اند امری بود که نظریه‌پردازان علم اقتصاد می‌خواستند از آن دوری کنند. تأکید جامعه شناسان و دانشمندان علوم اجتماعی بر ارزش‌ها و مؤلفه‌های اجتماعی افق‌های جدیدی برای تأسیس علوم توسعه در شاخه‌های مختلف آن به وجود آوردند. درواقع دوشاخه از علوم یعنی جامعه‌شناسی و اقتصاد بر روی‌هم تأثیر متقابل می‌گذاشتند. در حوزه علم اقتصاد شومپیتر برخلاف کلاسیک‌های علم اقتصاد به تفکیک رشد از توسعه پرداخت. ازنظر او رشد اقتصادی هدفش تولید میزان بیشتری از کالا با استفاده از روش‌های گذشته است. در نظر وی توسعه با نوآوری همراه است و چنین نوآوری‌هایی از سوی انسان‌های خلاق و مبتکر انجام می‌گیرد که کارآفرین نام دارند. در دیدگاه شومپیتر عوامل انسانی و خلاقیت است که موجب توسعۀ عوامل تولید می‌شوند. بدین شکل او راه خود را از کلاسیک‌های اقتصادی جدا و مفهوم توسعه اقتصادی را در مقابل رشد اقتصادی صورت‌بندی کرد.
 
بعد از جنگ جهانی دوم مباحث توسعه اقتصادی مورد توجّه جدی واقع شدند و با ایجاد دو بلوک و آغاز جنگ سرد و انتقال مبارزۀ دو بلوک به کشور‌های تازه استقلال‌یافته از سوی هر دو طرف نظریه‌هایی در رابطه با توسعۀ این کشورها ارائه شد. ترومن در 20 ژانویه 1949 در نطق خود گفت: «ما باید برنامه جسورانه‌ای را در پیش بگیریم تا مزایای پیشرفت‌های علمی و صنعتی خود را در خدمت بهبود و رشد مناطق کم توسعه قرار دهیم. امپریالیسم کهن که بر اساس استثمار خارجی مبتنی بود در طرح‌های ما جایی ندارد ما برنامه‌ای برای توسعه در ذهن داریم که بر اساس رفتاری عادلانه و دموکراتیک استوار است». از این دوره توسعه مضمونی سیاسی به خود گرفت اما می‌توان مهم‌ترین ویژگی مباحث توسعه را در این دوران توسعه‌ای با موتور رشد اقتصادی ارزیابی کرد، این بدان معناست که اگرچه به مباحث غیراقتصادی توجه می‌شود اما از پایه و اصول علم اقتصاد به آن نگریسته می‌شود. درواقع علم اقتصاد با توجّه به واقعیت و انتقادهایی که می‌بایست نسبت به خود صورت دهد تجدیدنظری در مبانی خود نکرد بلکه مؤلفه‌های دیگری چون مسائل اجتماعی را در دستگاه مفهومی خود بارور کرد. نظریه نوسازی یا مدرنیزاسیون از مهم‌ترین این نظریه‌ها هستند که بسیاری از مفاهیم جامعه‌شناسی در آن ادغام‌شده‌اند. در این نظریه سه گرایش اصلی مطرح است که عبارت‌اند از روستو که بر عوامل اقتصادی تأکید می‌کند، پارسونز و هوزلیتز که بر عوامل جامعه‌شناختی و ملک ‌کللند و لرنر که بر عوامل روان‌شناختی پافشاری می‌کردند. به‌تدریج نوعی آگاهی پدید آمد مبنی بر این‌که تفکّر توسعه در علوم اجتماعی، به‌طور گسترده محصول غرب و نتیجۀ برداشت خارجیان درباره کشورهای توسعه‌نیافته است. ضرورت ایجاد یک دانش اجتماعی بومی و مناسب و مربوط در کنفرانس‌هایی که پیرامون علوم اجتماعی در آسیا در اوایل دهه 1970 برگزار می‌شد مورد تأکید قرار گرفت؛ اما این انتقادات هیچ‌کدام به عمق نرفت و موضوع به سطح نقدی فلسفی کشیده نشد. آنچه هستۀ مرکزیِ تمامی تئوری‌های توسعه را می‌ساخت، درکی بود که متافیزیک تاریخی اروپا بر آن حاکم بود مبنی بر اینکه جوامع یک مسیر خطی را طی می‌کنند. با انتقادهایی که از سوی ادموند هوسرل در بحران علم اروپایی و نقد هایدگر به متافیزیکِ تکنیک و درکِ بیکن و گالیله نسبت به طبیعت صورت گرفت، مباحث توسعه با مسائل جدیدی روبرو شد. نقد سلطۀ اسلوب علوم طبیعی بر علوم انسانی زمینه بروز مؤلفه‌هایی چون توجّه به طبیعت و ارزش‌های بومی در مباحث توسعه را فراهم ساخت و این موضوع که تاریخ جهان تاریخ اروپا نیست به مباحث توسعه کمک کرد تا در ساختارهای خود اصلاحاتی صورت دهد؛ اما هنوز تئوری‌ای که فاعل شناسای آن از بطن جهان موسوم به کشورهای درحال‌توسعه بیرون آمده باشد ایجاد نشده است. تمام این نظریه‌ها و تئوری‌ها در بستر انسان‌شناسی خاصی تدوین‌شده‌ که در یک‌روند تاریخی در چارچوب آکادمیک غرب بسط و گسترش‌یافته است. متأسفانه مجموعه این مباحث، هنگامی‌که به زبان فارسی منتقل می‌شوند ناظر به مباحث بنیادین انسان‌شناسی نیستند و محدودیت‌های خود را با خود همراه می‌آورند. در اینجا ناچارم مختصری در باب مبانی انسان‌شناسی بحث كنم.
 
پایه‌های انسان‌شناسی در غرب

مباحث انسان‌شناسی، یعنی پرداختن به نظریه‌ای در باب طبیعت انسان به شکل جدیدش در قرون 16 ـ 17 یعنی در فاصلۀ میان مکتب اومانیسم و عصر روشنگری پدید آمد اما ریشه‌های آن به سوفسطائیان بازمی‌گردد. سوفسطائیان برای نخستین بار در تاریخ اندیشه غرب مرجعیت نهادی دینی و اجتماعی موجود را به چالش کشیدند و کوشیدند مشروعیت نظم و حقوق را بر پایه رجوع به طبیعت انسانی یا قرارداد عقلانی بنهند. آنان دارای وحدت فکری منسجمی نبودند یک گرایش آنان از مبنای اخلاق به مسائل اجتماعی می‌نگریست اما دو گرایش دیگر به طبیعت ویژه‌ای از انسان باور داشتند که به طبیعت ضعیف و قوی انسان‌ها توجه می‌کردند. طرح این رشته در دوران جدید حاکی از توجه جدید انسان به خودش است و نشان‌دهنده این موضوع است که انسان خود را بیش‌ازپیش مركز تمامی موجودات می‌پندارد. بازتاب این آموزه در فلسفه به شکل سامان‌دهی به دانشی معنا می‌یابد که در تلاش است وجوه نظری و عملی آن را تبیین کند. کانت برای نخستین بار تفسیری خاص از آن را با طرح پرسش‌های زیر را ارائه کرد: چه چیز را می‌توانم دریابم؟‌ چه چیز را می‌توانم انجام بدهم؟‌ به چه چیز می‌توانم امیدوار باشم؟ و بالاخره انسان چیست؟ پاسخ به پرسش اول بر عهده متافیزیک است پرسش دوم بر عهده اخلاق پرسش سوم دین و پرسش چهارم انسان‌شناسی. انسان‌شناسی در قلمروهای مختلف مثل انسان‌شناسی فرهنگی،‌ اجتماعی و‌ نژادی بحث می‌کند اما انسان‌شناسی فلسفی انسان را ازآن‌جهت که انسان است مدنظر قرار می‌دهد. هریک از این نقطه‌نظرها جنبه‌ای خاص از انسان بودن همچون ذهن،‌ روح، زبان‌،‌ مدنیت (اجتماعی بودن)، ارتباط،‌ حیات یا غریزه را برجسته می‌کند. این‌گونه انسان‌شناسی‌های فلسفی بیان‌گر حوزه‌ای خاص از دانشی خاص‌اند که با علم روشمند،‌ مبتنی بر تجربه و تعمیم‌پذیر قابل‌جایگزینی نیستند، بلکه این‌ها حوزه‌های آگاهی‌های پیشینی انسان درباره خود اوست، چراکه این آگاهی از تجربه بیرون نیامده است. دانش علمی انسان چه در علوم طبیعی و چه در علوم انسانی و اجتماعی بر تصوری از انسان متکی است که موضوع آن موردبحث قرار نگرفته است‌. در انسان‌شناسی فلسفی است که نظریه‌های گوناگون از آن جنبه که انسان چیست مطرح می‌شوند. این‌که «انسان موجودی ناقص» است که در عمل به تکامل می‌رسد، یا نظریه ذهن شلر که سرشت انسان را همانا در «نه گفتن» می‌داند و یا انسان‌شناسی اخلاقی که درواقع حلقه اتصال اخلاق،‌ سیاست،‌ فلسفۀ تاریخ و فلسفه دین است. تمام تئوری‌های توسعه بر پایه تصویری قابل‌قبول و قابل تصدیق از انسان قرار دارد. از جنبۀ موضوعی که این مقاله دنبال می‌کند یعنی توسعۀ اجتماعی، مسئله انسان به‌مثابه موجودی اجتماعی وجهی از مسئله است که اهمیت دارد. ارسطو انسان را موجودی می‌داند که به‌واسطه داشتن زبان و عقل همواره درکنش با دیگران قرار دارد ازاین‌رو موجودی سیاسی است. انسان ازاین‌جهت که موجودی است که همواره درکنش با دیگران بسر می‌برد فقط در دولت‌شهر یعنی نظام دموکراسی مستقیم شهروندان آزاد و صاحب‌رأی به کمال و غایت انسانی خود می‌رسد که همان زندگی خوب است. همۀ اندیشه‌هایی که در دوران جدید در مورد وجه اجتماعی انسان موضوع جدیدی ارائه داده‌اند با این درک ارسطو به چالش برخاستند؛ و مهم‌ترین آنان توماس هابس بود که حالت انسان را حرکت از وضیعت طبیعی به وضیعت تمدنی می‌دانست. در اینجا وضعیت طبیعت به معنای حالت بدوی‌ات انسان است که نباید به آن برگشت و نبایست آن را به حالت کمال رساند بلکه باید از آن گریخت. برخلاف هابس روسو این جهت‌گیری‌، یعنی دوری از حالت طبیعی را گونه‌ای هبوط می‌داند. به عقیده او انسان در آغوش طبیعت هنوز در حالت ماقبل اجتماعی و درعین‌حال ماقبل اخلاقیِ خوب بودن بسر می‌برد. انسان‌ها به‌واسطه پیش‌ آمدها ناچار می‌شوند اجتماعی شوند؛ اما هر دو بر مبنای اصولی توافق دارند که آن‌ها را از ارسطو دور می‌کند و آن اصول عبارت‌اند از‌ آزادی،‌ برابری و‌ سوبژکتیویته. پرسش از این‌که انسان چیست؟ یک پرسش انسان‌شناسی عام است؛ اما پرسش از این‌که انسان ایرانی چیست؟ تنها در بحث هویت مطرح نیست بلکه در مباحث توسعه نیز بحثی جدی است و باید به آن پاسخی درخور داد.
 
انسان‌شناسی ایرانی شرط امکان توسعه اجتماعی در ایران

تئوری‌های توسعه با اتکا به انسان‌شناسی معینی شکل‌گرفته‌اند، بنابراین بدون درک مشخص از انسانی که قرار است توسعه یابد، امر توسعه با شکست روبرو می‌شود. آغاز ورود ایرانیان به این مباحث یعنی همان پرسش عباس ‌میرزایی با امتناع از پرداختن به این امر همراه بوده است. چه از جنبه شکل‌گیری دانش و چه از جنبه هنجاری، یعنی شکل‌گیری انسانی که توسعه‌طلب است باید به بحث انسان‌شناسی برمی‌گشتیم. از جنبۀ دانش همان‌گونه که در فصل‌های گذشته توضیح دادم باید مبنای جدیدی برای حوزه دانش ملی پیدا می‌شد اما از جنبه انسان‌شناسی، در سنت فلسفه ایران دوران اسلامی میراث گسترده‌ای از مباحث انسان‌شناسی وجود داشته است. این موضوع در آثار قدمای ما از فارابی تا ابن‌سینا و دیگران قابل‌بررسی است و تا این اواخر در نزد علامه طباطبایی در طرح این‌که انسان مدنی به طبع است یا که مدنی به طبع مطرح بوده است. قطعاً با طرح مباحث جدید باید درک انسان‌شناسی قدمایی موردنقد قرار گیرد چراکه انسان ایرانی در مقابل مسائلی ‌به‌کلی متفاوت قرار دارد؛ اما انسان ایرانی با انسان اروپایی نیز متفاوت است، چراکه آموزه‌های دانش انسان‌شناسی به ما می‌آموزد که این دانش عمومی نیست بلکه محلی و مکانی و وابسته به زمان است و ساختار انسانی نمی‌تواند بدون توجه به تاریخِ تکوین خود موردبررسی قرار گیرد و این به جهان درونی انسان وابسته است.
 
این‌که انسان ایرانی چیست به پایه‌گذاری انسان‌شناسی ایرانی بازمی‌گردد. باید فاعل شناسای ایرانی نخست خود را بر سریر بنشاند و فصل خود با فاعل شناسای جز خود را روشن کرده آنگاه جهان را در کلیت خود و ایران را در جزئی‌ات خود بیندیشد سپس با افق‌های گسترده، تمام سرزمین پهناور ایران را ببیند. ایران سرزمینی است با آب‌وهوای بسیار متنوع در این سرزمین هم‌زمان با بارش برف می‌توان گرمای را تجربه کرد. چه خصوصیات مشترکی بین مردمی که در گیلان زندگی می‌کنند و مردمی که در یزد و کرمان و کاشان زیست می‌کنند،‌ وجود دارد؟ بدون شک در یکسری خصوصیات مشترک و یکسری خصوصیات متفاوت هستند. دانش انسان‌شناسی که متکی بر انسان‌شناسی فلسفی عام باشد با کندوكاو در متل‌ها و قصه‌ها و عرف‌ها و اخلاق اجتماعی آنان چیستی و هستی آنان را تحلیل می‌کند و زمینه را برای طراحی راه‌حل مناسبِ توسعۀ اجتماعی ایران ارائه می‌دهد. این امر مستلزم این است که دانشگاه‌های مناطق در مباحث توسعه اجتماعی تجهیز شوند و هر دانشگاهی در حوزه‌های علوم انسانی و علوم مربوط به توسعه و تحولات اجتماعی به مسائل خاص منطقه خود بپردازد و با اتکا به مبانی عام علوم، ویژگی‌های جزئی مناطقی را که در آن فعالیت می‌کند موردمطالعه قرار دهد. به‌طور مثال دانشگاه مازندران در حوزه علوم انسانی دست به شناخت و نظریه‌پردازی در مورد مسائل این منطقه بزند و در کرمان و سمنان و بلوچستان و خوزستان همین اتفاق صورت گیرد. اینک که به‌ویژه پس از انقلاب، رویکرد به شناخت «خود» تقویت‌شده است طرح مباحث فاقد مبانی نظری دستیابی به نتایج جدی را با مشکل مواجه می‌کند. بخش عمده‌ای از سختی کار ناشی از این واقعیت است که تأسیس دانشگاه در ایران بدون تأمل نظری صورت گرفته است. ما هنوز در تأسیس مدارس عالی و تأسیس رشته‌ها نیازی به تأمل نظری احساس نمی‌کنیم. اگر نیازی هم احساس شود بحث در مبانی صورت نمی‌گیرد چراکه بحث در مبانی بحثی از سنخ فلسفه است و فلسفه‌ای را می‌طلبد که فاعل شناسای آن در بطن فرهنگ و زبان ایران ایستاده باشد و مجهز به اسلوب‌های تحقیق جدید در فلسفه غرب و فلسفه ایران دوران اسلامی باشد و رابطه‌اش با نفس‌الامر امور اجتماعی ایران گسسته نشده باشد.
 
توسعه اجتماعی امری انسانی است

توسعه در واقعیتِ عینی خود جدا از شکل‌گیری علومِ توسعه، محتاج به‌گونه‌ای هنجار گذاری است. آغاز بحث بدون این هنجار گذاری‌ها مفهوم توسعه را به توسعۀ ساختمان‌ها و کارخانه‌ها و خیابان‌ها تقلیل می‌دهد و به نیازهای انسان‌هایی که مشمول این تئوری‌ها هستند بی‌توجه می‌ماند. بحث نیازهای انسانی و تفسیر این نیازها و طبقه‌بندی آن‌ها یک بحث فلسفی است که باید بین تفسیر عام و عینی از نیازها از یک‌سو و نیازهای ذهنی که پدیده‌هایی بشدت تاریخی هستند از سوی دیگر تفکیک قائل شود؛ اما تفکیک و اولویت‌بندی نیازها به‌غایت مسئله‌ساز هستند. بدون شک یافتن معیاری برای یافتن نیاز بسیار مشکل است ازاین‌رو که همواره نیازها را به ذهنی و عینی تفکیک می‌کنند پس دو سنخ نیاز خود را نشان می‌دهند نیازهای نوع اول در همه جوامع برای بازتولید فیزیکی ضروری است. درحالی‌که نیاز‌های نوع دوم بیشتر به آنچه زندگی را در فرهنگ‌های گوناگون ارزشمند می‌سازد توجه می‌کند. در مورد اول نیازها کمّی هستند و تعریفی عام و معتبر برای آن‌ها می‌توان برشمرد؛ اما نیازهای ذهنی مفهومی کیفی است که به فرهنگ‌،‌ دین و فلسفه برمی‌گردد. پس تعیّن تفکیک در این موضوع، استراتژی ما را برای نگرش به توسعه تعیین می‌کند. تاریخ توسعه در جامعه ما بدون تبیین نظری، راه‌حل اوّل را برگزیده و نتوانسته این دو را در کنار هم به‌پیش ‌ببرد و استراتژی‌ای تدوین کند که بر دو ستون استوار باشد و با اتکا بر خرد تنظیم‌گر به تعادل آن‌ها مبادرت کند‌. برای این‌که بتواند این مهم را پیش ببرد باید بیش از هر چیز به تقویت درون انسان‌ها مبادرت کند. باید دین،‌ فرهنگ و‌ هنر را در جهت تقویت خودباوری،‌ اعتمادبه‌نفس،‌ و امید به آینده سامان داد. ازاین‌رو آموزش‌وپرورش مهم‌ترین رکن توسعۀ اجتماعی محسوب می‌شود و آموزگاران در سطوح مختلف از کودکستان تا دانشگاه باید تأمین‌شده‌ترین و زبده‌ترین افراد باشند. پس موتور توسعۀ اجتماعی بیش از هر چیز قلمروی آموزش است و دانشگاه که به پژوهش و تربیت زبده‌ترین آموزگاران مبادرت می‌کند. روحانیون،‌ هنرمندان و فلاسفه و علمای علم اخلاق مهم‌ترین حاملان انتقال دین،‌ فرهنگ و اندیشه‌اند اگر که البته دین و فرهنگ و اندیشه را به کارزار ستیز اجتماعی نکشند و در جهت همبستگی اجتماعی بکوشند تا بتوانند خالیِ درون انسان‌ها را پر کنند تا انسان‌ها بتوانند در توسعۀ خود و اجتماع انسانیِ خود کوشا باشند.

پایان سخن

یکی از مهم‌ترین موانع معرفتی توسعۀ اجتماعی در ایران، تئوری‌های توسعۀ اجتماعی‌اند چراکه این تئوری‌ها در ساختار آکادمیک اروپا و امریکا ظهور پیدا کردند و بسط و گسترش یافتند. این تئوری‌ها جزئی کوچک از شاخه‌های علوم در غرب است که بر پایه فاعل شناسای خاص خود تکوین یافته است و ازاین‌رو با واقعیت جوامع دیگر خوانایی ندارد. چراکه آن فاعل شناسا نسبت به موضوعِ موردپژوهش ما نسبتِ درون ماندگار ندارد. این تئوری‌ها بدون اتکا بر انسان‌شناسی این جوامع ساخته‌شده‌اند و فاقد اشراف لازم‌اند بر نیازهای درونی انسان‌هایی که قرار است از مزایای توسعه اجتماعی بهره‌مند شوند. دومین مانع معرفتی رویکرد عجولانه و عملیاتی به پدیده توسعه اجتماعی است که فرصت نمی‌دهد تا تأمل و اندیشۀ انتقادی شکل بگیرد. اگر ساختار علوم را در گستره آن یعنی علوم عملیاتی‌، علوم طبیعی‌، علوم انسانی و علوم فرهنگی بینیم آنگاه تجهیز آن‌ها در جهت حرکت موزون وظیفۀ «خِرد تنظیم‌گر» است،‌که یک شاخۀ آن «خرد عملیاتی» خواهد بود. تقویت خرد تنظیم‌گر از طریق استقلال حوزه آکادمیک نسبت به منازعات سیاسی صورت می‌گیرد و حوزه‌های آکادمیک با دور بودن از منازعات سیاسی و ایستادن فراسوی آن‌ها می‌توانند به نقش تنظیم‌گر خود عمل کنند؛ اما یکی دیگر از موانع معرفتی عدم رابطه تنگاتنگ نهادهای آکادمیک با نهادهای برنامه‌ریز در امر توسعه اجتماعی است و آخرین آن و شاید مهم‌ترین آن این‌که توسعه اجتماعی امری انسانی است و انسان‌ها نیروی اصلی خود را از درون خود می‌گیرند. تقویت درون انسان‌ها مهم‌ترین راه‌حل توسعه اجتماعی است که در حیطه وظایف دین،‌ هنر،‌ فلسفه و فرهنگ است. بدون تقویت و تعادل آن‌ها توسعۀ اجتماعی امکان‌پذیر نیست.
 

 

 

پانوشت: 

 

 [1] عبداله نصری – رویا رویی با تجدد صفحه 19و20

[2] جواد منصوری ایران،،عزم ملی برای توسعه ی علمی و فرهنگی صفحه 112 7

[3] همان صفحه 113

[4] استفانی کرونین – تجدد امرانه ص 138

[5] همایون کاتوریان – اقتصاد سیاسی ایران صفحه 155

[6] رضا منصوری – همان صفحه 115

[7] همایون کاتوریان همان صفحه 253

[8] سید هادی عربی و علیرضا لشکری – توسعه د اینه تحولات صفحه 30

[9] والنتین مقدم – ایران پس از انقلاب صفحه 42

[10]سفر نفس به کوشش عبداله نصری ص 85-- مهدی حائری یزدی

[11] شارل زید و شلرل ریست،‌تاریخ عقایداقتصادی ترجمه کریم سنجابیی ج1 ص 132

[12] البرت هیرش - هوای نفسانی و منافع ص 125

[13] فرشاد مومنی – اقتصاد ایران در دوران تعدیل ساختاری ص 63-64

[14] سید هادی عربی و علیرضا لشکری – توسعه در اینه تحولات ص18

[15] ولفگانگ راکس،‌ نگاهی نوبه مفاهیم توسعه،‌ ترجمه فریده فرهی و وحید بزرگی ص 14

[16] بزون هتنه ترجمه احمد موثقی – تئوری توسعه و سه جهان ص 114

[17] سید هادی عربی و علیرضا لشکری همان ص 29

[18] همان ص 100- 101

[19] Gunter G ebauer Anthropologie 7

[20] بزون هتنه – ترجمه احمد موثقی – تئوری توسعه و سه جهان ص 230

 

 

منابع: 

 

 -    آلبرت هیرش ـ هواهای نفسانی و منافع ـ ترجمه محمد مالجو ـ انتشارات شیرازه ـ تهران 1379

-    بژورن هتنه ـ تئوری توسعه و سه جهان ـ ترجمه احمد موثقی انتشارات قومس ـ تهران 1381

-    تورج اتابکی ـ تجدد آمرانه،‌ جامعه و دولت در عصر رضاشاه ـ ترجمه مهدی حقیقت‌خواه ـ نشر ققنوس ـ تهران 1385

-    رضا منصوری ـ ایران 1427 عزم ملی برای توسعه علمی فرهنگی ـ نشر نو ـ تهران ـ چاپ پنجم 1384

-    سید هادی عربی و علیرضا لشکری ـ توسعه در آینه تحولات ـ انتشارات سمت ـ قم 1383

-    عبداله نصری ـ رویارویی با تجدد ـنشر علم ـ تهران 1386

-        فرشاد مومنی ـ اقتصاد ایران در دوران تعدیل ساختاری ـ انتشارات ونگار ـ تهران 1386

-    مهدی حائری یزدی ـ سفر نفس ـ به کوشش عبداله نصری ـ انتشارات نقش جهان ـ تهران 1380

-    هانس دیرکس ـ انسان شناسی فلسفی ـ ترجمه محمدرضا بهشتی ـ انتشارات هرمس تهران 1380

-    همایون کاتوزیان ـ اقتصاد سیاسی ایران ـ ترجمه محمدرضا نفیسی و کامبیز عزیزی ـ نشر مرکز 1385

-    والنتین مقدم ـ چپ و انقلاب در ایران تحلیل انتقادی ـ در مجموعه ایران پس از انقلاب ـ مترجم دکتر علی مرشدی ـ انتشارات باز ـ تهران 1385

Gunter Gebauer ـ Anthropologie ـ Reclam Verlag Leipzig 1998