تبهای اولیه
نویسنده: محمدعلي مرادي
كتاب ابن خلدون و علوم اجتماعي كتاب ارزندهای بود در سال 1374 اما ديگر نمیتواند پرسشها و مسائل نسل جديد دانشجويان علوم اجتماعي را مرتفع كند. اين كتاب با اين فرمي كه تجديد چاپشده است به تاريخ علوم اجتماعي ايران تعلق دارد و برگزاري درس گفتار بر مبناي آن تنها به درد کلوپهای روشنفكري وطني ميخورد، چراکه درس گفتار اگر همان vorlesung باشد، استاد تحقيقات جديدش را به سمع دانشجويان میرساند.
كتاب «ابن خلدون و علوم اجتماعي» اثر جواد طباطبايي از معدود كتابهاي قابلتوجه در فضاي زبان فارسي است كه توسط نويسندهای ايراني نوشتهشده است. اين كتاب كه آغازگر رويكردی جديد به شكلگيري علوم اجتماعي در حوزه تمدن دوره اسلامي است، قصد دارد بحث را به مباني علوم كشانده و از طريق تأمل در مباني علوم، وضعيت علوم اجتماعي را تحليل كند؛ اما ميتوان گفت باوجود این نيت به دليل دوري از روشهاي فلسفي نتوانسته به مقصود خود نائل آيد و به دليل عدم توجه به ظرايف مباحث فلسفي دچار مشكلاتي شده و در سطح لغزيده است و اگرچه نويسنده اصحاب علوم اجتماعي را همواره موردنقد قرار ميدهد كه از بحثهاي بنيادين عدول ميكنند و در چنبره ايدئولوژي گرفتار هستند اما ميتوان گفت نويسنده خود نيز موضوع حصول علم در ايران را عرصه پیکارهای ايدئولوژيك كرده است. يكي از مختصات ايدئولوژيها دوري از استدلال و عدم شفافيت در تبيين دامنه و محتوا و تاريخ مفاهيم است. فرم انديشه در دستگاههاي ايدئولوژيك روشن نبودن روابط بين مفاهيم است و مفاهيم از هم استنتاج نميشوند و بين گزاره بهطور مداوم پرش صورت ميگيرد تا مقصود از قبل تعیینشده موردنظر نويسنده به اثبات رسد. دقت در كتاب و مقايسه چاپ اول، دوم و سوم كتاب ابن خلدون و علوم اجتماعي حاكي از اين مطلب است كه تركيب مفهومي «شرايط امكان و امتناع» كليديترين مفهوم كتاب است و تمام تزهاي كتاب روي آن استوار است اما میتوان گفت هنگام نگارش كتاب در چاپ اول براي نويسنده اين تركيب مفهومي چنان روشن و شفاف نبوده است چراکه ايشان در صفحه 8 از «شرايط تصلب سنت و امتناع انديشه» نام میبرند اما در صفحه 9 از «وضعيت» نام میبرد. اگر بهعنوان فرعي كتاب در چاپ اول و سوم نيز توجه كنيم به تفاوت دو عنوان بدخواهیم خورد حالآنکه كليديترين مفهوم درروش فلسفي نميتواند اينقدر تیرهوتار باشد. از جنبهی اسلوب و روش دانشگاهی، آقاي طباطبايي بايد اين تركيب مفهومي را كه در ارتباط تنگاتنگ با انقلاب كپرنيكي است بهطور مفهومي تبيين ميكرد و دامنه و محتوا آن را تشريح میکرد و نسبت و كاركرد اين مفهوم را در دستگاه فكري كانت و هگل و درك نويسنده روشن ميكرد و فصولي را به آنها اختصاص ميداد. بهويژه در فضاي زبان فارسي كه اساساً بحثي در مباني صورت نميگيرد و بهواسطهی همين عدم توجه به مباني و مباحث جدي همواره مطلبي يا طرح پرسشي طرح ميشود و آنگاه حواريون درست عين طرفداران تيمهاي ورزشي بدون اينكه به عمق مطلب پي ببرند، به طرفداري از اين يا آن ميپردازند و فرصت بسط و نقد هر مفهومي را مسدود ميكنند. درست شبيه بحث «امتناع تفكر» آقاي دوستدار شرايط امتناع علوم اجتماعي، يا شرايط امتناع انديشه آقاي طباطبايي بدون اينكه ظرف نزديك به 20 سال گذشته از سوي دو نويسنده تبييني مفهومي راجع به اين سه تركيب مفهومي صورت گرفته باشد بحث ورد زبان حواريون و مقلدين آنها قرارگرفته و پيكارهاي شخصي و سياسي را در پوشش دفاع و رد دو نويسنده به جلو ميبرند. من آگاهانه دو تركيب مفهومي «شرايط امتناع علوم اجتماعي» را از «شرايط امتناع انديشه» تفكيك ميكنم: آيا انديشه و علوم از يك سنخ هستند؟ اگر از يك سنخاند چگونه و چطور و اگر از هم منفك هستند اين انفكاك كجا و چگونه است. در كتاب ابن خلدون و علوم اجتماعي به اين ظرايف پرداخته نميشود. در اينجا با توجه به محدوديتهاي كه در اينجا وجود دارد و صفحات روزنامه اجازه ميدهد، ميكوشم درباره تركيب مفهومي «امتناع تفكر» و «شرايط امتناع و امكان» توضيحاتي ارائه كنم. هنگامیکه كانت پرسشهاي چهارگانه خود را طرح كرد:
1 - چگونه ميتوانم بدانم 2 – چگونه ميتوانم عمل كنم 3 – به چه چيز میتوانم اميد داشته باشم و 4 – انسان چيست، بنياد نويني براي متافيزيك ريخت.
كانت كتاب «سنجش خرد ناب» را در پاسخ به پرسش اول نوشت كه درواقع سنجش شناختشناسانه است، او همچون لاك نميخواهد نتايج یا واقعیات معيني به دست آورد بلكه از امكان دانستن و شرايط آن ميپرسد با طرح شرايط درواقع محدوديت و مرزهاي دانستن را ميخواهد جستوجو كند، درواقع تحقيق در امكان دانستن غيرتجربي يك تحقيق در شرايط شناخت انساني را دنبال میکند. كتاب سنجش خرد ناب درواقع شامل يك نظریه است كه دانستن تجربي و غيرتجربي را در برمیگیرد كه ميتوان آن را متافيزيك تجربه دانست و به اين نتيجه ميرسد كه هر دانستني شرايط يك شناخت غيرتجربي را به دنبال دارد اين درواقع با مفهوم (transzendentale Kritik) كه در فارسي به سنجش استعلايي ترجمهشده است، توضيح داده ميشود. پس شرايط امكان يا امتناع با امر ترافرازنده معني مييابد درواقع پرسش در اين مطلب كه آيا شناخت غيرتجربي وجود دارد يا نه ريشه در تاريخ فلسفه دارد كه اين را با دو مفهوم، پيشين و تجربي تبيين ميكنند. ريشهی اين دو موقعيت به ارسطو و افلاطون و در عصر جديد به دكارت و لايب نيتس از يكسو كه در سنت پيشين هستند و جان لاك و هيوم از ديگر سو كه در سنت تجربي هستند، برميخورد. كانت در فلسفه خود كه به فلسفه انتقادي معروف شده كوشيده است، اين دو سنت را در يك دستگاه بياورد. در حقيقت كانت با سنجش متافيزيك گذشته درصدد طراحي متافيزيك جديد بود. او ميپرسد تحت چه شرايطي متافيزيك بهمثابه يك علم ممكن است؟ اين پرسش كانت كه چگونه حکم ترکیبی پيشين ممكن است؟ (Wie sind synthetisch Urteile apriori moglich) يا «چگونه میتوان يك حكم تركيبي پيشين داشت»، پرسش مركزي در دستگاه مفهومي كانت است كه اگر آن را بهعبارتدیگر بنويسيم چگونه ما شناخت مستقل از تجربه دربارهی دنيا ميتوانيم داشته باشيم؟ فهم اين مطلب مستلزم اين است كه به تفكيك دو نوع حكم كه كانت صورت ميدهد اشراف داشته باشيم و آن احكام تركيبي و تحليلي است: در احكام تركيبي در تركيب موضوع و محمول داده جديدي حاصل ميشود اما در احكام تحليلي در تركيب موضوع و محمول هيچ داده جديدي حاصل نميشود و بنابراين گونه احكام همانگويي است پس كانت از شرايط امكان تجربه ميپرسد. علوم اجتماعي در سويه تجربي آنكه به علوم اجتماعي پوزيتيويستي معروف شده است، احكام تحليلي را قابلتوجه نميداند چراکه داده جديدي به ارمغان نميآورد پس تنها احكام تركيبي واجد اهميت هستند، چراکه دادهی جديدي به همراه خود ميآورد، اما همهی اين مسائل متكي به انقلابی است كه كانت آن را با كمك استعاره انقلاب كپرنيكي توضيح ميدهد و آن اين است كه شرايط شناخت همزمان بهمثابه شرايط موضوع شناخت است بهعبارتدیگر نه اينكه شناخت خود را با موضوع جهت ميدهد بلكه موضوع است كه با شرايط شناخت جهت ميگيرد و بدینسان، ذهن در مركز دستگاه شناخت قرار گرفت درواقع اين سوژه نيست كه خود را با طبيعت همساز ميكند بلكه اين طبيعت است كه خود را با سوژه هماهنگ ميكند: پس كانت از شرايط بهسوي امر نامشروط يا مطلق ميرود، آنچه در نظام فكري كانت اهميت دارد، مسئله حكم است، پس حکم فهم وظيفه كليدي در توانايي خرد دارد پس تفكر در نزد كانت با حكم تعين مييابد. پسازآن آنجا كه او ميكوشد با متافيزيك گذشته درگير شود منطق ترافرازنده را در مقابل منطق ارسطو طراحي ميكند. او بيان ميكند كه ارسطو كه مفهومهای بنيادين را جستوجو ميكرد چون از اصلي پيروي نميكرد ناگزير مفهومهایی كه بر سر راهش قرار گرفتند را گردآورد. اين مقولهها يا مفاهيم بهمثابه فرم در كنار چهار دسته سهگانه كه آغازه (Grundsatze) مينامند نيز از شرايط امكان تجربه هستند، اگر مطالب بالا را خلاصه كنم، ميتوان گفت كه نظریهی شناخت كانت تلاشي است تا شناخت تجربي و غیرتجربی را درباره جهان در تأثیر متقابل (حسگانی و فهم) تبيين كند با نقدهايي كه به سنت متافيزيكي كانت شد، مسئله حكم مورد چالش قرار گرفت كه آيا حکم است كه انديشه را رقم ميزند يا پرسش است، آرامش دوستدار كه متأثر از جريانهاي پست متافيزيكي ميخواهد از امر ترافرازنده عبور كند. به همین دلیل او پرسش را بر حكم ارجحتر ميداند، كتاب «بينش ديني و دید علمي»، به تفاوت و تمايز اين دو حوزه ميپردازد. اگر روش مفهومي و فلسفي بر كتاب ابن خلدون و علوم اجتماعي حاكم بود به اين مباحث بهطورجدی پرداخته ميشد، چراکه پرداختن به داريوش شايگان، آل احمد، احسان نراقي و احسان طبري نشان از اين است كه نويسنده در حال و هواي بيست سال گذشته به سر ميبرد و بيشتر از روش جدلي بهره ميگيرد تا به جنگ با آسيابهاي بادي برود و با اشباح بجنگد: اين برخورد غیر مفهومی و غیر فلسفی نيز در فرازهايي كه فلسفه نظري (Spekulativ) (صفحه 230) را نام ميبرد به چشم ميخورد. نويسنده كه ادعا ميكند روش او فلسفي است توضيحي دربارهی اين روش نميدهد كه اساساً فلسفه ذکرشده چگونه فلسفه و روشي است نويسنده تنها به نتايج آن اشاره ميكند يا در نقادي ماركس در مباني فلسفه هگلي و نو هگلي ما بحث مفهومي و روشمند متكي به روشهاي فلسفي مشاهده نميكنيم. در اينجا ميكوشم اين مطلب را با روش فلسفي تبيين كنم هنگاميكه هابس كوشيد به ترميم منطق بپردازد، به سنجش آموزهی تعريف (Lehre von Definition) پرداخت و منطق را به آموزهی تكوين (Leher von Genetischen) متحول كرد. كانت نيز در تحول منطق عمومي به منطق ترافرازنده، آموزهی تعريف را موردنقد قرارداد. هگل در تحول منطق به امر تكوین هابس گردن نهاد. اگر به صفحات آغازين كتاب «اخلاق پروتستان و روح سرمايهداري» اثر ماکس وبر دقت كنيم او نيز به اين آموزهی تكوين البته در الگوی هابس و هگل رجوع ميدهد؛ اما فويرباخ كه نفي دين را كه از طريق هگل از تئولوژي به منطق منتقلشده بود، موردتوجه قرارداد اين انتقال را از منطق به انسانشناسی صورت داد. انسانشناسی براي فويرباخ فلسفهای بود كه رهايي انسان مشخص را هدف قرار میداد و اين فلسفه نميتوانست ایدئالیسم باشد. آغاز نقد هگل با فويرباخ آغاز شد و او تحليل تكويني (genetisch Analyse) را پايه نقد خود بر هگل قرارداد. فويرباخ بيان كرد كه هگل بايد در خطا باشد كه تفكر را در نظام فكرياش تحليل تكويني موردپذیرش قرار نميدهد بنابراین وجود بهگونهای حالتی مشتق از انديشه ميشود يا بهاصطلاح محمول انديشه ميشود؛ بنابراین طبيعت از ساختار و حركت انديشه مشتق ميشود. درست عكس حالت حقيقي امور اما در نزد فويرباخ در تحليل تكويني طبيعت نخستين و انديشه واقعيت دومين است، رابطه حقيقي انديشه باوجوداین است كه وجود موضوع و انديشه محمول است. انديشه از وجود برميخيزد و نه برعکس، اين درك از مسئله بسترهاي جدي براي انسانشناسی (Anthroplogie) فراهم آورد و ماركس در اين بستر قابل تبيين فلسفي است. اگر كسي مدعي است كه بايد مباحث را به مباني كشيد و روش خود را روش فلسفي ميداند بايد به اين ظريف دقت مفهومي كند و مفاهيم را از دل مفاهيم بيرون كشد. علوم اجتماعي اگرچه میتواند بنيانهاي خود را در هگل بيابد اما نقد جدي فويرباخ و سپس نيچه و ديلتاي كه از پايهی انسانشناسي به امور ازجمله علوم اجتماعي ميپردازند نميتوانند ناديده گرفته شوند. از منظر انسان شناسانه مسئله شرايط امكان و امتناع يعني امر استعلايي موجودیت خود را از دست ميدهد يكي از مهمترين افرادي كه برنامه فويرباخ را پروراند و بارور كرد هانس بلومنبرگ است. اگر به كتاب جديد او كه در سال 2006 انتشاریافته است به نام توصيف انسان (Beschreibung des Menschen) توجه كنيم، ميبينيم كه در فصل اول چگونه به چالش پدیدارشناسی و انسانشناسی ميپردازد و ميكوشد بين آنها پلي بزند. بحث در مباني از اين رهگذر ميگذرد وگرنه سالهاي سال در هر گفتوگویی بيان كنيم كه بايد به مباني بپردازيم اما كتابي را كه نزديك 20 سال پيش چاپ كردهايم دوباره چاپ كنيم و با آدمهايي در آن كتاب وارد مجادله شويم كه ديگر نقشي در حيات فكري ما ندارند و تنها به تغيير عنوان آن از وضعيت علوم اجتماعي به شرايط امتناع اكتفا كنيم و هیچکدام از مباحث آن را تناورده و تدقيق نكنيم و همواره در حال خطابه و جدال باشيم، فكر نكنم شرايط حصول علم را كه دغدغه اصلي آقاي طباطبايي بود و من نيز از اين جنبه خود را شاگرد ايشان ميدانم، فراهم كند. كتاب ابن خلدون و علوم اجتماعي كتاب ارزندهای بود در سال 1374، اما ديگر نميتواند پرسشها و مسائل نسل جديد دانشجويان علوم اجتماعي را مرتفع كند. اين كتاب با اين فرمي كه تجديد چاپشده است به تاريخ علوم اجتماعي ايران تعلق دارد و برگزاري درس گفتار بر مبناي آن تنها به درد کلوپهای روشنفكري وطني میخورد، چراکه درس گفتار اگر همان vorlesung باشد، استاد تحقيقات جديدش را به سمع دانشجويان ميرساند تا افقهاي تحقيق جديد باز كند و در اين بر خواند مباحث خود را تدقيق كرده و براي انتشار آماده كند نه اينكه كتاب بيست سال پيش چاپشده را بهعنوان درس گفتار ارائه دهد.
منتشرشده در: روزنامه اعتماد، شماره 2527 به تاريخ 3/8/91، صفحه 12 (انديشه)