قدرت ملی و هنرهای نمایشی

قدرت ملی و هنرهای نمایشی

نویسنده: محمدعلي مرادي
چکیده
قدرت ملی و هنرهای نمایشی چه نسبتی می‌توانند، باهم داشته باشند؟ در دوران جدید با شکل‌گیری دولت‌های ملی این درک عمومیت یافت که تنها دولت است که می‌تواند قدرت ملی را افزایش دهد. این ناشی از تحولی بود که در الهیات سیاسی به متافیزیک سیاسی صورت گرفت، در این متافیزیک که متکی به فلسفه تاریخی است که اندیشه‌ی راهنمایش، اندیشه پیشرفت است دولت تعین خرد نامیده شد.

با نقدهای جدی که به این درک از تاریخ و نقش دولت از سوی یاکوب بوکارت و نیچه در مکتب بازل صورت گرفت آنان به عنصر فرهنگ که ناشی از پویائی و خلاقیت است دقت کردند. ازاین‌رو می‌توان به این داوری رسید که تقویت جامعه و قدرت ملی ناشی از توجه به فرهنگ است و ازآنجاکه هسته فرهنگ را استه تیک تشکیل می‌دهد، پس چگونه می‌توان تاریخ را از مبانی استه تیک [1] نوشت؟ و بر این مبنا به دولت نظاره کرد؟ در آن صورت نحوه برخورد با دولت دگرگون خواهد شد آنگاه اگر جایگاه هنرهای نمایشی را به‌طور عام و سینما را به‌طور خاص در بستر استه تیک قرار دهیم باید استه تیک و هنر استقلال خود را از دولت حفظ کنند تا بتوانند نقش خود را در قدرت ملی و جامعه برای تقویت و انسجام جامعه بازی کنند.
 
مقدمه
قدرت ملی مفهومی است که در دوران جدید تاریخ انسانی موضوعیت یافته است چراکه در این دوران است که دولت‌هایی در چارچوب جغرافیای معین و خاص تعین یافتند و خود را دولت‌های ملی نام نهادند. این دولت‌ها در غرب پدید آمدند و فرم و ساختار خود را از جنبه اندیشه‌ای به سایر جهان منتقل کردند. مقدمات نظری آن در قرون‌وسطی در آرای تئولوگ‌های مسیحی فراهم آمد این زمینه‌های نظری در قالب دولت‌های مطلقه از قرن شانزدهم به‌آرامی سر زد و از قرن نوزدهم به بعد به‌تدریج در همه جهان به اشکال متفاوت بسط یافت. ماهیت این دولت‌ها از جنبه‌های متفاوت مورد تحلیل و بررسی قرارگرفته‌اند؛ گاه آن را از جنبه تاریخی، گاه حقوقی و گاه جامعه‌شناسانه؛ اما آنچه این مقاله دنبال می‌کند ابعاد متافیزیکی – تئولوژیکی آن است. این تئولوژی سیاسی که نخست به‌طورجدی از اگوستین، توماس آکویناس و اکامی شکل گرفت، از طریق هابس و لاک بسط یافت. در دوران هگل در پدیده‌شناسی و منطق هگل صورت مفهومی به خود گرفت و در دوران جدید کارل اشمیت آن را در تئوری سیاسی بازسازی کرد و آن را الهیات سیاسی نامید. نقدهای جدی نیچه و بوکارت و دیلتای و در ادامه هایدگر و گادامر ابعاد گرانیگاه موضوع را از امر دولت به‌سوی هنر منتقل کرد. ازاین‌رو تنش بین متافیزیک و استه تیک درواقع تنش بین دولت و هنر است و یا به عبارتی تنش بین امنیت و آزادی یا ثبات و تغییر، تنش تخیل و فهم یا تنش مفهوم و تصویر است. این تنش می‌تواند در یک سازوکار پویا و مؤثر در یک وحدت در کثرت و کثرت در وحدت ترکیب شود تا نیروهای متفاوت و متضاد جامعه را در راستای هم‌افزائی سوق دهد. یا اینکه این نیروها آن‌چنان در مقابل هم قرار گیرند که تنها به خنثی‌سازی ظرفیت‌هایشان بیانجامد. در این مقاله نخست پایه فلسفی موضوع از جنبه تاریخی بیان می‌شود سپس کارکردهای هنرنمایشی تبیین می‌شود.
 
تکوین الهیات مسیحی به فلسفه سیاسی
هنگامی‌که اگوستین قدیس شهر خدا را نوشت درواقع کوشید اندیشه سیاسی را در قلمرو دیانت صورت‌بندی کند. این نوشته بازمانده از اگوسیتن قدیس تا امروز یکی از مهم‌ترین نوشته‌های الهیات سیاسی محسوب می‌شود. او در این نوشته میان دو نظم الهی و انسانی و دو مدینه آسمانی و زمینی و نسبت آن‌ها به تأمل پرداخت. اگوستین با نظریه دو مدینه خود گام اولیه را برای تدوین اندیشه سیاسی مسیحی در بنیان‌گذاری الهیات مسیحی برداشت. در ادامه توماس قدیس با ترکیب اندیشه سیاسی و اخلاقی ارسطویی بنیان‌های نظری برای بحث درباره سیاست، اخلاق، حقوق و الهیات را فراهم کرد. آنچه اگوستین دنبال می‌کرد بر پایه نظری افلاطون بود، اما توماس قدیس با توجه به مبانی ارسطو بنیان دیگری فراهم آورد تا بتواند مفهوم دولت را تدوین کند تا این مفهوم بتواند زمینه را برای حقوق‌دانان فراهم کند تا آنان تفسیری جدید بر حقوق رمی بنویسند و امر سیاست و حقوق را درهم ادغام کنند. او (توماس) انسان را موجودی اجتماعی و سیاسی تعریف کرد که باید در جمع زندگی کند و سرانجام اکامی زمینه‌هایی فراهم کردند تا فلسفه سیاسی دوران جدید فراهم آید (ن. ک. طباطبایی، 1387).
 
 متافیزیک تاریخ و دولت مطلق
 اولين گام‌های برنامه عصر جديد را در حوزه عملي هابس پایه‌ریزی كرد و اهميت تاريخ را براي زندگي عملي گوشزد كرد و از جنبه علمي در این زمينه ايدئالي را فراهم آورد كه تا كه تاریخ‌نویسی در پرتو خرد سياسي فهم شود ازاین‌رو تاریخ‌نویسی از جنبه اسلوب نيز بايد موردتوجه قرار گيرد پس بايستي بر روی مفهوم «حق طبيعي» جديد متمركز شد كه از رهگذران اين هدف را دنبال می‌کرد تا كه سلطه دولت جديد را مشروعيت دهد و آن را مستدل كند (Kersting,1996). پس هابس از اين نقطه حركت كرد تا كه طبيعت و قانونمندي و هدفمندي آن را بشناسد ازاین‌رو مفهومي از خرد را صورت‌بندی كرد تا بتواند به‌گونه‌ای طبيعت و تاريخ را به‌گونه‌ای خردمندانه مستدل كند اينجا فهم و مستدل كردن جهان انساني هسته‌اش را نه در يك ساختار محكم و منسجم بلكه در یک‌روند فهم می‌کند، روندي كه به تاريخ تعلق دارد پس لازم بود كه تحولي در منطق صورت دهد تا بتواند از طريق اين تحول تاريخ را در تداوم خود در بستر اخلاق اجتماعي و سياسي صورت‌بندی كند و آن را از طبيعت تفکیک كند. با اين صورت‌بندی طبيعت و جامعه به‌صورت دو مفهوم در ذهن شفافيت می‌یابند اينجا است كه بر سر موضوع «قرارداد اجتماعي» و نحوه رويكرد به جامعه، صف‌بندی آغاز می‌شود. روسو نيز موضوع اجتماع را با قرارداد اجتماعي پيوند می‌دهد (Hösle,1997)؛ اما عزيمت گاه او براي حل مسئله تغيير در اخلاق اجتماعي است اينجاست كه فلسفه تاريخ به‌گونه‌ای ادغام گر ديدگاهي است كه در كل، به تاريخ انساني می‌نگرد و می‌کوشد، اين نگاه را تقويت می‌کند كه چگونه می‌توان تكوين روابط اجتماعي را بازسازي كرد و چگونه تاريخ می‌تواند ظرفيت بالقوه انسانيت را به‌مثابه امري كه آزادی انسان از طبيعت را موردتوجه قرار می‌دهد ملاحظه شود. آنچه روسو دنبال می‌کند رد درك خردمندانه از تاريخ است، اینجا دوشاخه كه همانا تأمل در تاريخ است وجه همت خود قرار می‌گیرند تا بر مفهومی از دولت متمركز شوند تا براي تبيين قرارداد اجتماعي بكوشند تا نسبت خود را با دولت تعيين کنند تا كه از طريق آگاهی تاريخي براي دولت مشروعيت به دست آورند اينجا است كه رابطه بين خرد، تاريخ و دولت به‌مثابه روابط تنش آمیزی هويدا می‌شود.
 روسو با شعار برگشت به طبيعت و يافتن منشأ خود در طبيعت، معيار يك زندگي خردمندانه را طلب می‌کند تا كه بتواند بين «آزادی طبيعي» و «شرايط اجتماعي» تأمل كند و آن را در سپهر خرد سياسي طرح كند و تناقض به‌دست‌آمده در اين ميان را، حل كند، ابعاد چنين خردي فراسوي سادگي آزادی طبيعي و حیثیت انساني خدائي را هویت می‌دهد و به‌دوراز مدل ایدئالیستی «از قرارداد اجتماعي» خود را می‌فهمد و ازاین‌رو نيازمند گام‌های تجربي است كه توسط مؤلفه‌های تاريخ حاصل می‌شود اينجا است كه پرسش خرد در تاريخ مطرح می‌شود تا خرد خود را به معني Ratio در سياست و شرايط تاريخي، سامان دهد. در نزد روسو مجموعه نقاط عطف به‌واسطه خرد با توجه به شرايطش به‌مثابه ارزش راهنماي سياسي و تاريخي معنا می‌یابد ازاین‌رو واقعيات بخشيدن به خرد تنها تحت شرايط كرانمندي و ازخودبیگانگی تجلی می‌یابد. بدين شكل است كه سياست حوزه‌ای است كه در تاریخی‌ات خرد خود را تعيين می‌یابد (Cassirer,1985).
در چنين بستري است كه گرایش‌های متفاوت و متنوع در تاریخ‌نویسی شكل می‌گیرند يك شاخه از تاريخ كه خود را باسیاست سمت‌گیری می‌کرد، خود را در فلسفه تاريخ هگل صورت‌بندی كرد. هگل فلسفه تاريخ را در دستگاه مفهومي نظام بخشيد و در اين بنيان فكري خود تاريخ جهان را به‌طور خردمندانه موردتوجه قرارداد هگل متأثر از زمینه‌هایی كه روسو و هابس فراهم آورده بودند دوباره در تناسب خرد و تاريخ تأمل كرد (Marcuse,1985).
او در درس گفتار خود كه در اين زمينه ارائه داد. جريان خرد تاريخي را به‌عنوان تناوردگی خرد با جهت‌گیری امر پیشرفت انديشيد و در بستر اين تاريخ پيشرفت بود كه فلسفه عملي، موردتوجه قرار می‌گرفت و بدین‌سان اتيك و سياست در فلسفه تاريخ هگل به‌گونه‌ای ديالكتيكي در هم ادغام می‌شوند تا فاعل شناسا همچون يك سوژه اخلاقي خود را بازسازي كند. سوژه‌ای كه صاحب حق است و به‌عنوان عضوي از خانواده يا شهروند جامعه و سرانجام تابعي از دولت كه شهروند بايستي از آن تبعيت كند مطرح می‌شود تا كه تاريخ و نظام‌مندی آن دولت را به‌عنوان بالاترين فرم خرد عملي مطرح کند. در اين معنا است كه تاريخ به‌عنوان كنش تاريخي انسان تبلور می‌یابد كه هستي سوژه را با هستي تاريخي در هم ادغام كند. این‌چنین است كه تاريخ با مؤلفه خرد سمت سوی خود را جهت‌گیری می‌کند و بدین‌سان سوژه تاريخي كه نگاه به آینده دارد با گذشته خود در ارتباط قرار می‌گیرد. هگل در درس گفتارهای خود مسئله قانونمندي تاريخ را طرح می‌کند كه تاريخ جهان تاریخ پيشرفت آگاهی براي آزادی است، پيشرفتی كه ضرورت‌های خود را می‌شناسد و در جهت آزادی حركت می‌کند و ازاین‌رو هيچ آزادی واقعي بدون آگاهی ممكن نيست، همچنان كه ماهيت انسان آزادی است و ضرورت بيكران از طریق خودآگاهی است که می‌تواند عبور کند و آزادی را تحقق دهد و این خودآگاهی که گونه‌ای علم است اما این علم از چه سنخ از علم است علمی است که از سنخ واقعیت است بنا بر درک هگل این علم واقعيت نيست بلكه يك هستنده است كه فقط توسعه واقعيت را ممكن می‌سازد که موجب گسترش آزادی است، اما گسترش آزادی فقط هنگامي صورت می‌گیرد كه فرد فرديت خود را در بستر آزادی بشناسد پس انگيزه معين تاريخ جهان با افزايش، كاركرد جامعه و نهادهای آزادي، تشخص می‌یابد و آن همانا با شکل‌گیری دولتي كه پایه‌هایش برحق متكي است، صورت می‌پذیرد حقي كه تنها بر پرتو آگاهی و خودآگاهی و لاجرم آزادی رقم می‌خورد و اين تنها در سايه دولتی تحقق می‌پذیرد که این دولت که با اتکا به خرد برپاشده است ازاین‌رو، تنها دولت است كه اهميت دارد نه قوم، نه قبيله چراکه قوم و قبيله فاقد تاريخ هستند و اين تنها دولت است كه تاريخ دارد پس تاريخ از پرتو امر سياست و دولت معنا می‌گیرد اينجا آگاهی به تعيين اخلاق اجتماعي (Sitte) بستگي تام دارد كه اين اخلاق اجتماعي در بطن تاريخ جريان دارد و هسته فرهنگ را می‌سازند و اين آگاهی در وجود دولتي تحقق می‌یابد كه مراحل پیش‌ازتاریخ را به تاريخ واقعي ارتقا (Aufheben) می‌دهد. بدین‌سان قوم در مرحله طبيعي خود فاقد هرگونه تأملی است از طریق ارتقا سوژه به روح است که در هگل زمینه به‌گونه‌ای فراهم می‌شود تا که در روح، طبيعت، دولت و تاريخ وحدت پیدا کنند و تاريخ كه تحقق پيشرفت سياسي – اجتماعي آزادی است به‌گونه‌ای ترسیم شود تا همچون یک‌روند نظاره شود، در این روند مجموعه‌ای از کثرات که زندگي انسان‌ها را می‌سازند بتوانند یک وحدت ایجاد می‌کنند، این روند که چون حلقه‌های درهم‌تنیده می‌شوند تا مراحل متنوع و گوناگون روح را رقم زنند در پیگیری دنبال کردن این حلقه در تاریخ است که در شرق و در يونان – روم و سپس در جهان نو مسیرهای آن دنبال می‌شوند. از این منظراست که نزد هگل در شرق تنها یک نفر آزاد است آن‌هم حاكم است اما در جهان مسيحي مدرن همه انسان‌ها آزاد هستند و در يونان و روم برخي از شهروندان آزادند بدین‌سان گام‌های تاريخ براي گذر از ساختار كنوني زندگي جمعي انسان‌ها درنوردیده می‌شود تا كه در پرتوان عمل و آزادی درهم‌تنیده شوند تا از این طریق هم‌زمانی را همچون ناهم‌زمانی شفافيت بخشد. هگل در عبور از محدودیت دولت است كه مسئله را در گستره همگاني می‌بیند تا از آن طريق تاريخ جهاني را تحقق دهد. چنين حقيقتي عبور حقيقت مشخص بدون واسطه در دورنماي غیر زمانی است چراکه تاريخ در گسترش روابط واقعي تحقق می‌یابد و در آن روابط است كه روابط دولت‌ها معنا می‌یابد و از اين بعد است كه در بستر تاريخ دولت به‌مثابه بنياد حقوقي نه ناظم قدرت فهمیده می‌شود ازاین‌رو است كه معناي دقيق مراحل قانوني است كه تحقق دولت را به‌مثابه بالاترين شكل هستي اجتماعي رقم می‌زند و اين دولت با این ویژگی است که حق و مرجعيت سياسي و اخلاقي تعین می‌کند و بر این پایه است كه نظم دهي و ساماندهي را تحقق می‌یابد که واجد مشروعیت معین است. اين مرجعيت يك حق مطلق را توليد می‌کند كه از پرتو عموميت آن مجموعه انسانيت را دربرمی گیرد اين عموميت تنها در روح قومي تجلی می‌یابد كه در روح جهاني جهت می‌یابد، اين دولت با اين شرايط كه در بستر اخلاق اجتماعي شکل می‌گیرد، يك حق را در تاريخ مورد تأمل قرار می‌دهد تا كه به‌گونه‌ای انسانيت را نمايندگي كند تا كه در عالی‌ترین سطح پيشرفت در جهت آزادی عمل کند. تاريخ با اين سطح از عموميت و جهان‌شمولی با توجه به منطق فردي به امر اجتماعی و از آن به تاريخ گذر می‌کند و در این مسیر است که توسعه و کنش عقلاني رقم می‌خورد اين وجهي از تفكر هگل است كه درك تاريخ را ممكن می‌سازد و تحقق خرد را در تاريخ مسير می‌کند و از طريق فهم قانون‌مندی دروني آن است که می‌توان جريان تاریخ را شناخت. اين وجه از درك تاريخ بر پایه گونه‌ای الهيات طبيعي قرار دارد كه در اين الهيات، انسان در طبيعت همچون يك شيء فی‌نفسه فهمیده می‌شود و بر پایه آزادی است كه هستی‌اش را به‌طور ضروري گسترش می‌دهد و در هماهنگي با اين گسترش است که تناوردگي شيء «در خود» و براي «خود» امكان و واقعيت می‌یابد كه بايستي زندگي در پرتوان تناورده يا انحطاط يابد و از منظر این قانون‌مندی زندگي در کانون توجه قرار می‌گیرد و در کنار اهمیت یافتن امر زندگی كه زندگي روحي طرح می‌شود. هگل مفاهيم ارسطویی را كه در معناي ديناميك و در مفهوم قوه است به نيرو و قدرت تبديل می‌کند اين «نيرو» كه خود را در واقعيت تحقق می‌دهد از شرايط بنيادين فكر هگلي است كه می‌کوشد از طريق آن قانون‌مندی دروني خرد را بر اساس اصل ظرفيت تغيير و شدن تكميل کند و از طریق این تکمیل است که آزادی هويت پیدا کند تا كه واقعيت خود را در یک‌روند مستمر متداوم متعادل سازد و سپس تعيين مفهومي پیدا کند و در بستر این روند واقعي است كه آن هسته راديكال تاريخي، بعد ضد متافيزيكي می‌گیرد. از منظر هگل آزادی هدف تاريخ است آن چنانکه در این راه بدون وقفه يك تبيين طبيعي شكل می‌گیرد كه در این دورنما است كه شكافي بين سياست و فرهنگ ايجاد می‌شود روح عيني به روح مطلق گره می‌خورد. اینجا است که سطحی از تاريخ توسط يك فرم معين با نهادین كردن آزادی خود را تعريف می‌کند آنگاه حركتي صورت می‌گیرد كه در آن بيان قانون می‌کوشد آزادی را تضمين می‌کند تا که انسان كه فهم فرهنگي و آزادی‌اش را می‌فهمد در چارچوب روح مطلق صورت تحقق به خود گيرد.
اينجاست كه هنر، دين، فلسفه در قلب واقعيت اجتماعي، سياسي و فرهنگ قرار می‌گیرند تا چارچوب مفهومي خرد در تاریخ نزد هگل تحت عنوان عمومي به‌عنوان عدالت درروند تاريخ خود را تجسم دهد كه این روند تاریخ با عقلانيت دروني قابل تفسير است و منطق تناوردگي را «در خود» و براي خود تحت ديالكتيك سياست و فرهنگ به‌عنوان عنصر عقلانيت تغییر و شدن فهميده می‌شود و بدین ترتیب مفهوم تاريخ هگل در ساختار عقلاني سياسي تعيين می‌یابد، ساختاري كه گرايش به تغييرات را با ابعاد خلاق تاريخ از طریق فرمی از تناوردگي مستمر و مداوم به‌گونه‌ای لایه‌لایه عمل می‌کند تا که فلسفه تاريخ عليرغم ابعاد همه‌جانبه در نزد هگل در فلسفه عملي افق‌هایی را در فلسفه طبيعي موردتوجه قرار گیرد. در نزد هگل و در بسياري از برنامه‌های فلسفه تاريخ در دوران جديد همواره يك تنش بين تناوردگی و ايده پيشرفت وجود دارد هگل بر اين باور است كه مفهوم پيشرفت که در روشنگری بسط یافت واجد يك تكامل بيكران است، بدين شكل كه تناوردگی تاريخ با يك كرانمندي دریک روند بسته همراه بوده است پس می‌کوشد این مسئله با بیکرانی و کرانمندی به‌گونه‌ای مورد تأمل فلسفی قرار دهد.
اما آنچه در این زمينه اهميت دارد اصل رابطه بين تاريخ و خرد عملي به‌عنوان نقطه مركزي فلسفه تاريخ بوده است. در اینجاست كه راندمان هگل خود را عریان می‌کند تا كه خرد تاريخي را با قانونمندي منطق تناوردگي در ارتباط قرار دهد و توقع خرد كه تاريخ عملي را بيش رو قرار می‌دهد با ابعادی از خرد تاريخي بر بنیادهای فلسفه تاريخ جوهري استوار کند تا که استعلاي كانتي را به سطح دولتي ارتقا دهد تا فرمي از دولت استنتاج شود كه حقوق و آزادی را پاسداری کند و بدين طريق شهروندان جهاني را تعين دهد تا كه بی‌واسطه بر بستر تاريخ فرارويد در این بستر تاريخي فرد بی‌واسطه، عمل می‌کند تا كه وظيفه و سرنوشت تاريخ انسانيت را تعيين كند اينجا امر تاریخ باروح مطلق معنا می‌یابد كه در چارچوب تئوري عملي تصور جهان در تاريخ واقعي يك تمدن، يك خلق و يك دوران را صورت‌بندی می‌کند اين صورت‌بندی در سه ساختار هنر، دين، فلسفه تجلي می‌یابد تا كه نهادهاي واقعي دريك مجموعه تاريخ سياسي را با وحدت بی‌واسطه تحقق دهد. در نزد هگل در پرتو دين مسيحي است كه اين فرم دولت تحقق می‌یابد اينجا فلسفه به‌مثابه جمع بست مفهوم‌ها ساختار كامل روح را کاملاً باروح زمان هم هويت می‌کند و الهیات مسیحی در دستگاه مفهومی به فلسفه ارتقا پیدا می‌کند فلسفه‌ای که روند تحول روح را ترسیم می‌کند (Löwith,1995). هگل که در دورانی می‌زیست که درنتیجه کنش واکنش‌های سیاسی تقسیم قدرت استبداد میان شخص فرمانروا و فئودال‌های متنفذ قرار داشت او دوستانش یعنی شلینگ و هولدرین بیش از هر چیز از تضاد میان آرمان‌های آنان که متأثر از انقلاب فرانسه بود، از وضع عملی ناهنجار رایش آلمان، رنج می‌بردند، به دنبال راه‌حل‌های خاص در تاریخ می‌گشتند که دران دوران وحدتی میان فرهنگ معنوی انسان‌ها و زندگی سیاسی و اجتماعی‌شان برقرار بود هولدرلین تصویر درخشانی از یونان باستان کشیده اما هگل مدیحه‌سرائی برای دولت‌ شهر یونان نوشت. او برای بازیابی قدرتی که در جمهوری‌های باستانی وحدت سرزندگی همه حوزه‌های فرهنگ را دربر می‌گرفت به پدیده روح ملی اشاره می‌کرد. او از پدیده روح ملی به مفهوم دولت می‌رسد، روح ملی یک‌گونه‌ای هستی اسرارآمیز نیست بلکه کل اوضاع طبیعی فنی اقتصادی اخلاقی و فکری را شامل می‌شود که تحول تاریخی یک ملت را تعیین می‌کند او در این رابطه است که به رابطه فرد و دولت می‌رسد و سرانجام آن وحدتی را در دولت می‌یابد، وحدت به معنای مطلق همان محتوای راستین و هدف دولت است عامل یکپارچه کننده دولت نه جزئی بلکه کلی است، فرد در دولت می‌تواند زندگی کلی را بگذارند در دولت ارضاها، فعالیت‌ها، شیوه‌های زندگی جزئی فرد با مصلحت همگانی هماهنگ می‌شود دولت در نزد هگل همان سوژه است که در فلسفه هگل با سازوکاری پیچیده به روح تبدیل می‌شود و این سوژه همان گرداننده عملی و هدف همه کنش‌های فردی است کنش‌هایی که در دولت، تحت اصول و قوانین کلی درمی‌آیند قوانین و اصول دولت فعالیت‌های سوژه‌ها اندیشنده و آزاد را هدایت می‌کنند که عنصر تشکیل‌دهنده آن نه طبیعت بلکه اراده افراد همبسته است ازاین‌رو است که هگل از مفهومی بنام روح عینی (objktivgeist) سخن می‌گوید دولت سامانی را می‌آفریند که برای دوام خود به ارتباط متقابل کور نیازها و نقش‌های جزئی وابسته نیست سیستم نیازها در دولت به گونه طرح خودآگاهی از زندگی درمی‌آید که با تصمیم مستقل انسان درزمینهٔ مصلحت همگانی است ازاین‌رو است که دولت را تحقق آزادی می‌داند. ازآنجاکه هگل وظیفه بنیادین دولت را همساز ساختن مصلحت خاص و عام می‌داند و از این طریق است که حق و آزادی فرد را می‌کوشد حفظ کند اما بر این نکته تأکید دارد که همساز شدن مصلحت خاص و عام مستلزم یکی شدن دولت و جامعه است چراکه در جامعه نیازها و مصالح فردی وجود دارد، اما مسئله این است که چگونه می‌توان این خواست و نیازهای فردی را با خواست‌های رفاه همگانی هماهنگ کند به نظر هگل این وظیفه دولت است که همبستگی به معنای مطلق را ایجاد کند اما ازنظر هگل دولت این همبستگی را در سامان اجتماعی و اقتصادی می‌جوید این همبستگی که در فرم اجتماعی و اقتصادی تحقق می‌یابد و این ساماندهی اجتماعی که در جامعه مدنی تعیین می‌یابد که این جامعه مدنی حق جدائی‌ناپذیر فرد را مورد تائید قرار می‌دهد، اما این نیازهای بشری و وسایل برآورده کردن آن‌ها را افزایش می‌دهد به امر تقسیم‌کار سازمان می‌بخشد و حکم قانون را فراگیر می‌کند، این عناصر را باید از مصالح خصوصی جدا کرد و به قدرتی واگذار کرد که بر فراز نظام رقابت‌آمیز جامعه مدنی ایستاده است که آن همان دولت است، هگل دولت را به‌صورت قدرت مستقل و خودمختار می‌بیند که در آن افراد تنها لحظه‌هایی از سیر خداوند در جهان به شمار می‌آیند (Marcuse,198) بر این بستر نظری است که دولت تجسم قدرت ملی شناخته شد و دولت در نقش نهاد مدعی اعمال قهر انحصاری مشروع در قلمروی معین ملت ساز می‌کند، این نهاد با چنین ماهیتی شکل‌گیری هستی به نام ملت را بر می‌سازد بدین شکل است که دولت ملت را می‌سازد و با این سازگار است که هویت چندگانه اجتماعی را از طریق تأسیس این نهاد هویتی حاکم واحدی را جعل می‌کند و ازآنجاکه این درک از دولت که نهادها است، می‌کوشد هویت ناشی از خود را به هویت‌ها تبدیل کند اگر اساس ملت را همسانی تنوع‌ها و تکثرها باشد، گروه‌های انسانی که می‌توانند این حداقل اشتراک را پیدا کنند در حیطه‌ای که دولت تعیین کرده است، آن گروه‌های ذکرشده تابع قدرت واحدی می‌شوند ازاین‌رو دغدغه اصلی دولت این است که هویت ناشی از تعلق به قلمرو واحد را به بیشترین حد ممکن برجسته کند زیرا به نسبتی که دولت در این زمینه موفق شود می‌تواند حفظ نظم سیاسی را که به آن قدرت ملی می‌گوید، بر سازد این فرایند که به آن روند دولت سازی می‌گویند تلاش می‌کند تا که در جریان این فرایند فرهنگ و تاریخ به کانون فعالیت دولت بدل شود و فرهنگ‌سازی و تاریخ‌سازی را در دستور کار دولت قرار دهد هدف نهائی در این فرایند است که فرهنگ مشخص و تاریخ مشخص را در قلمرو خود حاکم کند و این ایده را پیش ببرد تا که جمعیت ساکن در این قلمرو دارای تاریخ و فرهنگ مشترک بوده و هستند، با دولت توسل به تمهیدات و تکنیک‌هایی می‌کوشد تا که خاطره و روایت جمعی، دست‌کاری در اسطوره‌ها و روایت‌های دینی و گزارش‌هایی از تجارب و قدرت ملی درگذشته تاریخ مشترک بسازد (گل محمدی 1392)
 
نقد متافیزیک تاریخ و بازگشت به استه تیک و هنر
با تسلط ميراث هگل به‌تدریج اين ميراث مورد چالش واقع شد و مهم‌ترین اين چالش‌ها در بازل اتفاق افتاد جایی كه ياكوب بوكارت و نيچه قرار داشتند كه هر دو به پایه‌های فلسفه تاريخ هگل انتقادهاي جدي وارد كردند و کوشیدند بازسازي تاريخ را به‌گونه‌ای ديگر رقم بزنند. ياكوب بوكهارت در كتاب معروفش «ملاحظه درباره تاريخ جهان» بود او كوشيد از اصل سيستماتيك بررسي كردن تاريخ پرهيز كند او بر اين باور بود كه نظریه‌پردازی در مورد قانونمندي در تاريخ و يافتن جهت معنائي در تاريخ انساني خطرات جدي دارد و بينش زماني را مطلق می‌کند. او دورنماي خاص براي اراده در تاريخ جهان را می‌خواست حفظ كند و آن را در يك موقعيت نوعي تحت كنترل قرا ر دهد. ياكوب بوكهارت می‌کوشید رموزي را كه در دين يا معناي تاريخ در فلسفه تاريخ به‌عنوان فرض قرار داشت مورد چالش قرارداد آنچه براي بوكهارت اهميت داشت دوران معاصر بود و اين زمان حال بود كه اهميت جدي داشت او درواقع ايده اصلي فلسفه تاريخ را نقد می‌کرد و مفهومي نو در مقابل فلسفه تاريخ ايجاد كرد او فلسفه تاريخ را موجودي عجیب‌الخلقه می‌دانست كه نه فلسفه و نه تاريخ است. اگر بخواهيم از منظر مسائل امروزي پرسش‌های او دنبال كنيم می‌توان گفت كه او به دنبال نظریه‌ای فراسوی سيستماتيزه كردن قياس تاريخ بود او تاريخ را به‌مثابه فرهنگ فردیت‌های گوناگون بررسي می‌کرد و مسائل تاريخ را بنا ملاحظات تاريخي بر پایه طبيعت انساني قرار می‌داد. بدين شكل است كه انسان‌شناسی يك نقش عمده را به عهده می‌گرفت و نه همچنان كه در فلسفه تاريخ با يك سنتزی از الهيات و متافیزیک مسائل ديده می‌شد. بوكهارت بدين شكل با فلسفه تاريخ وداع كرد و بر پايه انسان‌شناسی طرح پرسش نو درانداخت. پايه اصلي تاريخ از منظر بوكهارت بر صورت‌بندی، تغيير، ثبات، پايداري و ناپايداري استوار بود که از این منظر روابط پويا و ايستا از دیده می‌شدند در اینجا است كه بوكهارت متأثر از شيلينگ از سه قوه كه عبارت هستند از؛ دولت، دين، ‌فرهنگ، نام می‌برد كه اين سه قوه مجموعه ساختار تاريخ و زندگي را می‌سازند كه در اين ميان دو قوه ثبات دارند كه آن دولت و دين هستند و قوه فرهنگ است كه پويا است. او در تفسیر تاریخ از منظر این سه قوه بیان می‌کند که ایرانیان به دولت و یهودیان به دین و یونانیان به فرهنگ می‌پرداختند. بوكهارت نقش مسلط سياست را در تاريخ به چالش كشيد و منظری را که تاريخ و دولت را امري اخلاقي رقم بیان می‌کرد ناشی را يك توهم می‌دانست چراکه دولت و سياست منبع قدرت‌اند و قدرت شر است شري كه بر روی زمين قرار دارد و آن قسمت بزرگ تاريخ جهاني و اقتصاد را رقم می‌زند تا كه ماهيتی را تحقق دهد که آن متكي بر حق قوي استوار است از سوي ديگر قدرت خود هدف است كه در يك گرايش بيكران صورت‌بندی می‌شود و درنهایت آن ساز کار اين تلاش بيكران را غريزه می‌سازد كه نيروي تاريخ است بوكهارت بیش‌ازاندازه وزن دادن به دولت را نيز يك توهم می‌دانست و كوشيد از اين مرده ريگ هگلي بيرون آید و ازنظر او تاريخ دولت یک تاريخ غیرواقعی است که بایستی از آن رهایی صورت گیرد در نزد بوكهارت قوه فرهنگ نيروي خلاقه تاريخ است كه ساختار فرهنگ را می‌سازند و از این منظر است که یونانیان که فرهنگ به‌مثابه قوه پویا هسته تمدن آن‌ها را می‌سازد از اهمیت خاص برخوردار می‌شوند ازاین‌رو او می‌کوشد تا که تا ایدئال گذشته را از سر بگذارد و طرح نو دراندازد تا با تخريب دو قسمت محكم زندگي يعني دولت و دين تأثیرگذار باشد او از اين عزيمت گاه می‌کوشد دوره بندي تاريخي را از سر واگذارد و به‌عنوان تجسم روح ایدئال فرهنگ هنر را قرار می‌دهد تا كه از طريق ظرفیت‌های آن بن‌بست‌های تاريخ را بگشايد و تداوم تاريخي در لحظه را حفظ كند بدون اينكه خود را براي پيشرفت تضمين كند و در شرایط بی‌اعتباری متافيزيك تاريخي، آن را بازسازی كند بوكهارت در نقد به فلسفه تاريخ هگل انديشه پيشرفت را به چالش می‌کشد و از آن عزیمت گاه به رنسانس می‌پردازد تا روایتی که از رنسانس صورت گرفته دوباره از منظر فرهنگ بازسازی کند. کتاب فرهنگ رنسانس تلاشی در این زمینه است (Schnädelbach,1974) در این کتاب بوکهارت در همان فصول اول کتاب دولت را می‌خواهد از منظر امر هنری نظاره کند. توجه به این کتاب یعنی فرهنگ رنسانس مؤید این رویکرد به پدیده است، اگر در نگاه و رویکرد هگل این مردان بزرگ هستند که تاریخ را می‌سازند و تاریخ و لاجرم دولت حاصل کنش این انسان‌های بزرگ است اما در نزد بوکارت جزئیات زندگی، تنوع انسانی از درجه اهمیت جدی برخوردار هستند و این‌ها هستند که تاریخ را می‌سازند و از این بستر است که دولت تکوین می‌یابد، او در اهمیت آثار نویسندگان یونانی و رومی اهمیتی به‌مراتب بیشتر به ساختمان‌ها داد او رنسانس را در ایتالیا به‌ویژه ازاین‌رو اهمیت می‌دهد که در آنجا بود که ایتالیاییان نخستین قومی بودند که به زیبایی طبیعت توجه می‌کردند و از آن لذت می‌بردند چراکه آنان وارث فرایند تاریخی درازمدت و بغرنج است که مسیرش را به‌دشواری می‌توان تعیین کرد بوکارت تأکید می‌کند که در دوران باستان شعر و هنر همه شئون زندگی را برمی‌گرفت، روند نقد و بحران فلسفه تاريخ با نيچه گام‌های بلندي را برداشت او امري را دنبال كرد تا كه مضرات تاريخ را براي زندگی نشان دهد. اين دو متفكر يعني بوكهارت و نيچه در چالش تاريخ درک‌های متفاوتي را ارائه دادند نيچه برگشت به زندگي را طرح كرد تا كه فلسفه زندگي را در مركز قرار دهد. نيچه در رابطه بين تاريخ و زندگي می‌کوشد فرا تاريخي بينديشد ازاین‌رو علايق گوناگون و متفاوت را درباره تاريخ نشان می‌دهد هسته اين علايق در چشم نيچه انگيزه پاسخ به زندگي است امري كه براي نيچه واجد توجه جدي بود مسئله زمان حال بود كه چگونه می‌توان يك سنجه براي آن يافت چراکه ازنظر نيچه انسان داراي آن‌چنان خصوصيتي است كه می‌تواند گذشته را معنا كند و در اين معنا دهي آن را جهت دهد و دیدگاهی را بر روي گذشته باز کند تا كه بنیان‌هایش را در شتاب زندگي رو به آینده باز کند اما مسئله اين است كه نخست در كدام شرايط تاريخ انسان می‌تواند يا اجاره دارد كه تاريخ را معنا دهد و اينكه چگونه می‌توان نيروي تاريخ را براي بازسازي معنا كند اين امري است كه او ناگفته می‌گذارد (Schnädelbach,1974)؛ اما تمامی تلاش پسا هگلی که در قالب تئوری انتقادی گرایش‌های متنوع پست‌مدرنی کوشیدند این مسئله را دنبال کنند تا از منظر استه تیک تاریخ جامعه و سیاست را نظاره کنند، نيچه در نوشته خود بنام درباره «حقیقت و دروغ فراسوی معنای اخلاقی» که در سال 1873 نوشت او امر استه تیکی که کانت در سنجش خرد ناب مهم‌ترین مؤلفه شناخت دانست بیشتر در چارچوب هنری صورت‌بندی کرد چراکه واقعیت یک برساختی است که هنرمند با ابزار ویژه توسط فرم‌های سهشی، فانتزی و تصویر ایجاد می‌کند و بدین ترتیب انسان یک حیوان فانتزی است. گادامر در چنین بستری بود که به کانت و به سنجش نیروی داوری رجوع می‌کند و بروی ابعاد استه تیکی علوم متمرکز می‌شود، گادامر بر مفهوم Geschmack که در المانی مزه، ذائقه و ذوق و حتی سبک هنری می‌توان ترجمه کرد توجه می‌کند، گادامر بیان می‌کند که ذوق بدون شک یک نوعی از شناخت یا معرفت است ازاین‌رو است که او می‌کوشد بنیان‌های نظری خود را بر پایه سنجش نیروی داوری قرار دهد اگر به کتاب حقیقت و روش توجه کنیم درمی‌یابیم که تلاش گادامر بر این است که تجربه هنری را صورت‌بندی کند گادامر که شاگرد هایدگر بود گذار به انتولوژی را از او برگرفت و تاریخی‌ات فهم را کوشید تئوریزه کند تا مبانی فلسفی هرمنوتیک را صورت‌بندی کند تا که یکی از مهم‌ترین کتاب‌های فلسفی قرن بیستم را ارائه دهد، کتابی که اینک کتابی کلاسیک در فلسفه است اگر بتوان مشخصه علوم انسانی را نزد گادامر بیان کنیم بیرون آمدن از الگوی علوم طبیعی و الگوی هگلی علوم انسانی و یافتن مبانی در استه تیک. به‌طور خلاصه اگر در دوران قرون‌وسطی حقیقت در کتاب مقدس و در چارچوب وحی معنا می‌دهد در دوران عصر جدید که حقیقت در طبیعت تعیین یافت فیزیک اشرف علم شد ازاین‌رو علوم انسانی خود را با معیار و مقیاس علوم طبیعی هویت می‌بخشید و با کوشش‌های فیشته، هگل و سپس نئوکانتی‌های بادن این تاریخ و جامعه و سیاست بودند که حقیقت را به‌مثابه حقیقت تاریخی و اجتماعی بازتاب می‌دادند با نقدی که به علوم طبیعی و علوم تاریخی شد این زیباشناسی یا به عبارت بهتر استه تیک بود که از منظر آن می‌شد علوم را دید و به حقیقت دست‌یافت چراکه متکی به هستی است و گادامر در این بستر بود که پروژه خود را بنیان گذاشت (Gadamer,1990). این توجه به ذوق و استه اتیک، قدرت ملی را در تنوع و تکثر می‌بیند، توجه به روایت‌ها، مراسم آیینی، فرم‌های متنوع در لباس‌ها، رقص‌های محلی، تعزیه‌ها، آوازها، نواها، مناجات، متل‌ها، حکایات، زمزمه‌ها و دیگر سطوح زندگی همه ریشه در احساس و عواطف انسان‌ها دارد که پایه هستی‌شناسی در تاریخی‌ات یک جامعه دارد و در این بستراست که قدرت ملی در یک تناسب در کثرات عمل می‌کند کثرتی که وحدتی از این کثرات است که ریشه در اعماق فرهنگ هر جامعه‌ای دارد.
 
رابطه استه تیک و هنرهای نمایشی
بررسی هنر نمایش را از جنبه نوع هنر باید در هنر درام تحلیل کرد، درام که یک لغت یونانی است به معنای کنش یا عمل است، به این معنا است که در یک صحنه یک کنش را به تماشاگر نشان می‌دهد این نوع فرم هنری خودش را از نوع روایت شاعرانه و نوعی دیگر که روایت‌های غیر شاعرانه که به آن اپیک [2] می‌گویند جدا می‌کند آنچه در نوع بیان درام بسیار مهم است فرم دیالوگ و مونولوگ است فرم‌های اول ارائه شعر و شاعرانگی را لیریک می‌گویند و همه نوع بیان مثل داستان کوتاه، رمان، داستان بلند و را اپیک و درام نوع‌های نمایشی را شامل تئاتر، سینما، نمایش‌های رادیوئی، از این نوع هستند (Hermes,1993) اما می‌توان درام‌های نمایشی را که عناصر تصویر دران واجد اهمیت هستند و بیشتر روی مسئله دیداری و شنیداری تمرکز دارد را وجهی خاص از این هنرها دانست. از این جنبه می‌توان گفت که این نوع هنر ترکیبی از همه هنرها است و همه مؤلفه‌های ادراکی انسان دران دخیل هستند در این میان تئاتر و سینما از مهم‌ترین گونه‌های هنرنمایشی هستند. در درام مؤلفه‌هایی چون فیگور، شخص، سبک، زبان، ساختار زمان و فضا، تیپ و نوع درام و سرانجام تئوری درام عناصری هستند که باید در بررسی و تحلیل درام موردتوجه قرا ر بگیرند. جدا از تئاتر باید از فیلم صحبت کرد که با توجه به تحولاتی که در عرصه تکنولوژی صورت گرفته است، ابعاد گسترده، پیداکرده است، فیلم به‌واسطه ظرفیت‌های متنوع و گوناگون توانسته است که تمامی قلمروهای زندگی بشری را تحت تأثیر قرار دهد فیلم که درواقع از بطن عکاسی بیرون آمد و به‌اصطلاح نوزادی بود که از بطن مادرش یعنی عکاسی بیرون آمد، در یک‌روند پرفرازونشیب تناورده شد و مؤلفه‌های تئاتر، ادبیات، نقاشی، موسیقی، تکنیک را به خدمت گرفت تا به هنر هفتم ارتقا یابد. از هنگامی‌که سینما ظهور جدی پیدا کرد همراه این نکته در میان متفکران استه تیک موضوع بحث بوده است که آیا اساساً فیلم و سینما هنر محسوب می‌شود چراکه ترکیب شدن فیلم با صنعت و سرمایه و قدرت سیاسی استقلال آن را به‌مثابه هنر مورد پرسش قرار داده است. هوگو مانستر برک برای اولین بار کوشید این پدیده جدید یعنی سینما را موضوع فلسفه قرار دهد او زیبایی‌شناسی و روانشناسی را به خدمت گرفت تا که سینما را بفلسفد او بیان کرد که این تکنولوژی بود که سینما را ایجاد کرد اما بنیادش تکنولوژی نیست بلکه زندگی ذهنی است و کارکردهای سه‌گانه‌ای برای سینما قائل شد بازی با تکنیک‌های تصویری، کارکردهای آموزشی، کارکردهای ذهنی او سینما را محدود به سینمای داستانی کرد سینما ازنظر هوگو مانستر برگ رسانه ذهنی که این توانائی را دارد تا که تماشاگر را غرق کند ازاین‌رو است که سینما یک هنراست که دارای ابعاد زیبایی‌شناسی است هوگو مانستر برگ بیان کرد که به‌تدریج سینما از تئاتر جدا شد و از جنبه هنری استقلال خود را به دست آورد. فیلم ازنظر او در ذهن تماشاگر هستی می‌یابد و این ذهن تماشاگراست که با جان دادن و حرکت دادن و توجه به خاطره تخیل و عواطف به مجموعه سایه‌ها روی پرده جان می‌بخشد (ن.ک.Kracauer,1996). این نکته که ذهن تماشاگراست که از طریق تخیل و عواطف به این مجموعه از سایه و رنگ‌ها و نورها جان و معنا می‌دهد مسئله تناسب تخیل و فهم را مطرح می‌کند درواقع اینجا تناسب قدرت و تخیل یا سازمانی دهی و خلاقیت یا محاسبه و تخیل است که اهمیت می‌یابد سینما ازآنجاکه مؤلفه‌های گوناگون را ترکیب می‌کند به‌تدریج به صنعت تبدیل شد ماهیت صنعتی فیلم‌سازی ایجاب می‌کرد تا که افراد فراوانی در شکل دادن و تولید فیلم دخیل باشند این سرشت گروهی تولید فیلم اجازه نمی‌دهد که کارگردان آزادی عمل لازم را داشته باشد و این گستردگی سازمان تولید فیلم به مؤلفه سرمایه و آنگاه سیاست وزنی ویژه به آن ببخشد. با استقبال گسترده به سینما رابطه سینما باقدرت ملی بیش‌ازپیش مطرح شد چراکه قدرت‌های ملی کوشیدند تا که از این ابزار مهم فرهنگی و هنری در جهت اهداف سیاسی و ملی بهره‌مند شوند و اهداف کلان خود را، از طریق ابزار فیلم در بین آحاد مردم آن کشور تبلیغ و ترویج کنند اینجا پرسشی طرح می‌شود، چگونه هنرنمایش به‌طور عام و سینما در نسبت باقدرت ملی قرار می‌گیرند آیا قدرت ملی تنها با استفاده از این ابزار به شکل تبلیغ و ترویج قدرت ملی را افزایش می‌دهد یا اینکه در درازمدت فرهنگ جامعه را دچار دستخوش می‌کند و اجازه نمی‌دهد تا که فرهنگ جامعه پویا و خلاق بماند اینجا باید به تنش قدرت ملی که یک عنصر جمعی است و تخیل که عنصر فردی است توجه شود این وجه جمعی مشروعیت خود را از تاریخ می‌گیرد که چگونه مردمی درروند تاریخ واجد علایق و عواطف و منافع مشترکی می‌شوند و ازاین‌رو دولت تبلور این عواطف و منافع است. ازاین‌رو امر عام در نزد دولت اهمیت می‌یابد این توجه به امر عام که منافع و امنیت را شامل می‌شود موضوع امر خاص را مطرح می‌کند که امر خاص در این تناسب چه نقشی را به عهده می‌گیرد، چراکه امر خاص و تکینه رابطه تنگاتنگی با زندگی دارد. این نسبت خود را در تنش بین مفهوم و تصویر نشان می‌دهد اگر مفهوم در سازوکار خود ناچار است جزئیات را نادیده انگارد ازاین‌رو همواره از زندگی فراتر می‌رود، این تصویر است که می‌تواند امر خاص و مشخص و تکینه را بازتاب دهد، هنرهای تصویری به‌طور عام و سینما به‌طور خاص که اساس خود را در تصویر می‌بیند می‌تواند امر مشخص را بازنمایی کند. ازاین‌رو سینما می‌توان قدرت ملی را به‌گونه‌ای تقویت کند که بیش از هر چیز استقلال خود را از دولت حفظ کند تا بتواند آن محدودیتی که بنیاد متافیزیک دارا است از طریق تناورده کردن ابعاد استه تیک جبران کند و آگاهی عمومی را تکمیل کند، سینما به‌واسطه ظرفیت دیداری و شنیداری که دارد می‌تواند گسترده‌ترین ابعاد واقعیت اجتماعی، روحی و روانی، سیاسی را بازتاب دهد و ازآنجاکه متکی به نیروی تخیل است می‌تواند از امر واقعیت فرارود اگر قدرت ملی بنا به آماج اصلی‌اش به واقعیت گردن می‌گذارد و می‌کوشد تا که واقعیت را مدیریت کند. ادبیات نمایشی که می‌تواند به قدرت ملی یاری رساند باید از بطن فرهنگ هر جامعه برآمده باشد تا بتواند در یک تأثیر و تأثر همه نخست اینکه عناصر فرهنگی باز زنده سازی شوند از سوی دیگر بتواند با این بازنده سازی تأثیری جدی در قوام و انسجام فرهنگ جامعه داشته باشد. ازاین‌رو واقعیت را می‌جوید که متکی به بنیادهای هستی‌شناسی است واقعیتی که با زندگی در تمامیتش در ارتباط است، این واقعیت در قلمرو هنر شکل می‌گیرد هنری که در ارتباط با ابعاد گوناگون و متنوع زندگی است.
 
پایان سخن
در دوران جدید تاریخ انسانی دولت‌های مدرن ظاهر شدند و از طریق آن‌ها قدرت ملی شکل گرفت در این درک از مسائل قدرت ملی تنها از طریق دولت تحقق می‌یابد این درک از مسئله ازآنجاکه همه‌چیز را از منظر دولت می‌بیند، می‌کوشد اخلاق و هنر و همه ابعاد جامعه را در دولت منحل کند این درک از دولت که متکی به فلسفه تاریخ است که ابعاد متافیزیکی دارد همه عناصر یعنی هنر و فرهنگ و دین را در بستر تاریخ می‌بیند که ایده پیشرفت را دنبال می‌کند اما با نقدی که به این درک از تاریخ و لاجرم دولت صورت گرفت، کوشش شد تا که استه تیک را از تاریخ و دولت، تفکیک کند و برای قلمرو آن اصالت قائل شود ازاین‌رو می‌توان به درکی دیگر از قدرت ملی رسید که به همه ابعاد فرهنگ و جامعه توجه می‌کند. از منظر این نگاه دولت صرفاً نمی‌تواند قدرت ملی را تقویت کند بلکه این فرهنگ است که می‌تواند به تقویت بنیه و قدرت ملی یاری رساند به شرطی که از دولت استقلال یابند و هسته فرهنگ را نیز استه تیک می‌سازد و استه تیک یا همان روح هنری ازآنجاکه با احساسات و عواطف جامعه در ارتباط تنگاتنگ است در یک‌روند طولانی شکل می‌گیرد که تاریخی‌ات، نه تاریخ را برمی سازد. این نوع تاریخی‌ات [3] بر بنیادهای هستی‌شناسی استواراست ازاین‌رو متکی به حقیقت زندگی است.

 

پانوشت: 

[1] Ästhetik
ین مفهوم توسط ادیب سلطانی حسیک ترجمه شده  اما این واژه در نزد کانت نخست در مفهوم معرفت شناسی معنا می یابد. بعدها بومگارتن آن را به معنای امور ذوقی بکار برد که در فارسی به زیبایی شناسی ترجمه شده است که چندان دقیق نیست.از این رو ما از همان واژه استه تیک استفاده کرده ایم.
[2] Epik
[3] مفاهیم Geschlichkeit,Geschichte دو مفهوم پیچیده در موضوع تاریخ است که به ترتیب به تاریخ و تاریخیت ترجمه شده است که هر یک از آنها درک متفاوتی از تاریخ رابه ذهن متبادر می کند که باید به آن توجه کرد.
 

 

منابع: 
طباطبایی، سید جواد.(1387). جدال قدیم و جدید. تهران: نشر ثالث.
احمد گل محمدی (1392)چیستی تحول و چشم انداز دولت ، نشر نی 
Anders, Cesana.(1988). Geschichte als Entwicklung Zur Kritik des geschichten. Entwicksde, Berlin.
Cassirer, Ernest.(1985)Philosophie der Aufklärung. Hamburg: meinr.
Diederichs, Helmut H.(2004).Geschichte der Filmtheorie. Suhrkamp.Frankfurt.
Hermes, Eberhard.(1993). Abiturwissen Drama.Stuttgart; Dresden: Klett.
Gadamer, Hans Georg.(1990)Warhrheit und Methode. Tübingen: Mohr.
Hallt,.Edward.(1963).Was ist Geschichte,Stuttgart 
Henrich, Dieter und Iser,Wolfgang.(1993).Theorien der kunst. Frankfurt:Suhrkamp.
Hösle, Vittorio.(1997).Moral und Politik. München: beck.
Kracauer, Siegfrid.(1996).Theorie des Films. Frankfurt:Suhrkamp
Kersting, Wolfgang.(1996).Leviathan oder Stoff, Form und Gewalt.Berlin: Akademie Verlage.
Löwith,Karl.(1953). Weltgeschichte und Heilsgshehen, Die theologischen Voraussetzungen der Geschichtsphiosophie,Stuttgart.
Marcuse, Herbert.(1985). Vernunft und Revolution. Darmstadt und Neuwied: Sammlung Lunchterhand.
Schnadelbach, Herber.(1974) Geschichtsphilsosphie anch Hegel.Feriburg. Munchen.