اندیشه و فلسفه در انقلاب مشروطه

اندیشه و فلسفه در انقلاب مشروطه

نویسنده: محمدعلي مرادي
انقلاب مشروطه همواره از جنبه‌ی سیاسی موردتوجه قرارگرفته است و هیچ‌گاه این انقلاب كه دوران جدید تاریخ ایران را رقم‌زده است و از طریق این انقلاب چهره‌ی ایران گام‌به‌گام تغییریافته، مورد تأمل فلسفی و تئوریك واقع نشده است. شاید یكی از بزرگ‌ترین عارضه‌های انقلاب مشروطه این بوده كه مورد تأمل فلسفی واقع نشده است.

برای اینكه بتوانیم انقلاب مشروطه را مورد تأمل فلسفی قرار دهیم، نخست باید بین اندیشه و فلسفه تفاوت قائل شویم؛ چراكه برحسب عادت و به‌واسطه‌ی عدم دقت علمی، همواره بین فلسفه و اندیشه گونه‌ای این‌همانی قائل می‌شوند، گویی فلسفه و اندیشه از یك سنخ هستند. البته این بستگی به این مطلب دارد كه ما از فلسفه چه می¬فهمیم و از اندیشه چه برداشتی داریم. در اینجا اندیشه به معنای پرسش مداوم است؛ یعنی پرسش از امری كه تاكنون درباره‌ی آن پرسش نشده است، این در حالی است كه فلسفه گونه‌ای متافیزیک است، اما متافیزیک به چه معناست؟ متافیزیک فرمی از اندیشه است که می¬کوشد بر بنیانی استوار باشد و از آن بنیان گزاره‌هایی را استنتاج کند تا به سیستمی از مفاهیم برسد. بدون گذاشتن این بنیان نمی¬توان متافیزیک داشت، پس فلسفه ازاین‌رو که می‌خواهد سیستمی از مفاهیم متكی بر بنیان روشن و شفاف در قالب تفکر مفهومی به وجود آورد، گونه‌ای متافیزیك است. در اینجا لازم است كه به تنش «اندیشه» و «فلسفه» توجه كرد. پرسش، مدام ما را به آشوب می-کشد، اما متافیزیک دغدغه‌ی نظم و سامان دارد. ابتدا به تنش «آشوب» و «نظم» توجه کنیم آنگاه به تنش «آزادی» و «نظم» و به تنش «شورش» و «سیادت».
 پس می¬‌توان گفت تنش تفکر و فلسفه درواقع تنش «آزادی» و «نظم» است، تنش «انقلاب» و «دولت» است. اگر آغاز هر چیز با پرسش است، پس اندیشه در آغاز صورت می‌گیرد و فلسفه در پایان؛ یعنی اینکه اگرچه آگاهی با طرح پرسش می‌آغازد، اما معطوف به این است که سیستمی از مفاهیم ایجاد کند تا از این طریق بتواند اندیشه را تثبیت كند. ایجاد سیستمی از مفاهیم، ایجاد سیستمی از سلسله‌مراتب است و سلسله‌مراتب مفاهیم، سلسله‌مراتب قدرت را ایجاد می‌کند، پس فلسفه یا متافیزیک، بازتولیدی از قدرت و یا شاید بازتابی از قدرت است؛ اما شرایط امکان زندگی بدون قدرت چگونه شرایطی است؟ آیا چنین امری قابل‌تصور است؟ بدون وجود قدرت چگونه نظم سامان می‌یابد؟ پس بحث عدم حضور قدرت نیست، بلکه چگونگی نظمی است که حداقل سلطه را داشته باشد، یا به عبارت بهتر، چگونه این سلسله‌مراتب وجهی مشروع به خود می‌گیرد كه تنها متكی به‌زور نباشد؟ و اگر زوری نیز هست این زور در عرصه‌ی نظر، نه در عرصه‌ی تبلیغ توجیه شود و پایه در حداقل استدلال داشته باشد. پس اگر فلسفه، تفکر مفهومی است و تفکر مفهومی نظامی از سلسله‌مراتب را بازتولید می‌کند و نظام سلسله‌مراتبی، نظامی از قدرت است، در این صورت قدرت چگونه تثبیت و چگونه نقد می‌شود؟ تا از رهگذر این «تثبیت و نقد» در جامعه سازوكاری پویا و كارآمد ایجاد شود تا زندگی سامان و سازمانی نه ایدئال بلكه انسانی‌تر بگیرد.
 از طریق پرسش و اندیشه، قدرت نقد می‌شود و از طریق فلسفه، قدرت تثبیت می‌شود، اما تثبیتی با حداقل استدلال. در طول تاریخ قدرت‌های بسیاری بودند كه برای تثبیت خود هیچ‌گونه استدلالی نداشتند، آنان متكی به‌زور سرنیزه بوده‌اند و بس؛ ازاین‌رو قدرت آنان چندان دوام نداشته است. برای اندیشیدن نیازی به فلسفه نیست، می‌توان فلسفه دان بود و هرگز نیندیشید، می¬توان اصلاً فلسفه ندانست اما اندیشید، اما می‌توان گفت اندیشه بدون فلسفه امکان تداوم ندارد. فلسفه با ابزار مفهومی می‌کوشد اندیشه را به مفهوم کشد، بدون مفهوم فلسفه صورت نمی‌گیرد، اما همین به مفهوم کشیدن آغاز محدود کردن اندیشه است. مفهوم در لحظه ایجاد نمی‌شود، مفهوم تاریخ دارد و آنچه تاریخ دارد حاوی نظمی خاص است، پس فلسفه با خودانگیختگی انجام نمی‌گیرد و نیاز به ممارست و آموزش دارد. این در حالی است كه تفکر سرشار از خودانگیختگی است، تفکر شرایط امکان یا امتناع نمی‌خواهد، فلسفه است كه این شرایط را می¬جوید، فلسفه است که می‌کوشد نظامی از مفاهیم را طراحی کند که روابط منطقی باهم داشته باشند و تفکر از نظم می¬گریزد.
 ازاین‌رو، فلسفه در بنیان خود محافظه‌کار است و این تفکر است که انقلابی و شورشی است. علوم ازاین‌رو به فلسفه شبیه هستند، علم بدون دستگاه مفاهیم ممکن نیست و دستگاه‌های مفاهیم تنها در آکادمی پردازش می‌شوند و آکادمی بدون نظام و نظم سامان نمی‌گیرد، اما این دستگاه و سامان بدون اندیشه تصلب می‌یابد و فرومی‌ریزد. پس اندیشه و فلسفه یار هم‌اند، در عین اینکه رقیب یكدیگرند و در عین تعامل، باهم چالش دارند.
 با این مقدمه به انقلاب مشروطه نظاره می‌كنیم. با این مدل انقلاب از سنخ اندیشه است. انقلابیون نظم موجود را مورد پرسش قراردادند و با این پرسش، اندیشه‌ی آزادی را طرح كردند، اما این اندیشه در چارچوب اندیشه باقی ماند و نتوانست در عرصه‌ی نظر تبدیل به فلسفه شود و در عرصه‌ی عمل به دولتی عقلانی ارتقا یابد؛ بدین‌صورت كه در عرصه‌ی نظر از اندیشه به حوزه‌ی مفهوم و ازآنجا به قلمرو متافیزیک جامعه‌ی ما ارتقا یابد و از بطن این متافیزیك تئوری دولت استخراج شود، دولتی كه پاسدار آزادی باشد و مشروعیت خود را از آزادی بگیرد. انقلاب مشروطه بر پایه‌ی اندیشه‌ای صورت گرفت، اما در سطح اندیشه باقی ماند و كوششی در این باب كه این انقلاب فلسفیده شود از سوی فیلسوفان ما صورت نگرفت؛ چراكه فلسفه در این سرزمین هنوز با مفاهیم گذشته كار می‌کرد. با انقلاب مشروطه اندیشه‌ی آزادی طرح شد، اما نتوانست بر مبنای تجدد در فلسفه‌ی كلاسیك و نقادی آن به تفكر مفهومی درآید. فلسفه‌ی كلاسیك ما كه برحسب معمول بایستی در حوزه‌های علمیه ما حفظ می‌شد، چندی بود كه از نظام آموزش حوزوی حذف‌شده بود. آخرین فیلسوف ما یعنی ملاصدرا تحت‌فشار برخی فقها مجبور شد ترك دیار كند و ازاین‌رو فلسفه تا مدت‌های مدید در نظام حوزوی ایران تعطیل بود و كسی به آن نمی‌پرداخت و ازآنجاکه پیش‌تر نتوانسته بود جایگاه لازم را پیدا كند در دوران انقلاب مشروطه نیز نتوانست با تغییر در بنیادهایش، خود را باروح زمان مجدداً سازمان دهد و اندیشه‌های برآمده از انقلاب مشروطه را موضوع فلسفه قرار دهد. ازاین‌رو دستگاه مفاهیم آن نتوانست با اندیشه‌های برآمده از انقلاب مشروطه نسبتی برقرار كند. درنتیجه نتوانست از طریق تفكر مفهومی پایه‌های محكم و استدلالی داشته باشد.
انقلاب مشروطه بر مبنای طرح پرسشی در نفی مناسبات گذشته صورت گرفت و گونه‌ای شورش علیه وضع موجود بود، اما چون نتوانست به فلسفه ارتقا یابد، دستاوردهای آن توسط خانواده‌ی پهلوی پایمال شد. می‌توان گفت هر انقلابی بر این پایه صورت می‌گیرد و در بسترهای طرح پرسش و گونه‌ای شورش ایجاد می‌شود، اما كوشش‌های بعدی است كه آن‌را موضوع تفكر مفهومی و خردمندانه قرار می‌دهد و با مفهومی ساختن اندیشه، نتایج آن‌را در فرم‌های عقلانی می‌كشاند و از این رهگذر نخست زندگی نوینی در كالبد آن می‌دمد و در مرحله دوم، آن‌را تثبیت می‌کند و اجازه نمی‌دهند دستاوردهای آن به خطر بیفتد. اگر دقت كنیم همین سازوكار در مورد انقلاب فرانسه صورت گرفت. بی‌جهت نیست كه تمامی فلسفه‌ی ایدئالیسم آلمانی ملهم از انقلاب فرانسه است؛ یعنی آنچه فرانسوی‌ها انجام دادند، آلمانی‌ها فلسفیدند؛ به عبارتی آنچه فرانسوی‌ها اندیشیدند و عمل كردند، آلمانی‌ها به فلسفه كشاندند؛ اما در مورد انقلاب مشروطه چنین نشد و هنوز هم انقلاب مشروطه موضوع فلسفه واقع نشده است، درواقع هرچه راجع به آن وجود دارد در حوزه‌ی توهم‌های خیال‌پردازانه و جدال‌های ایدئولوژیك است.
 انقلاب مشروطه نتوانست اندیشه‌ی آزادی را از طریق تأمل مفهومی و تفكیك باانضباط این مفاهیم بسط و گسترش دهد و مفهوم‌های نو در بطن متافیزیك این كشور و این حوزه‌ی تمدنی را بارور كند. ناسیونالیسم برآمده از انقلاب مشروطه كه خود را در دولت رضاشاه و سپس محمدرضا پهلوی تعین داد، فاقد درك مفهومی و عقلانی بود و در غبار احساسات ناسیونالیستی و ایدئولوژیك گم شد. این ناسیونالیسم ریشه در متافیزیك این سرزمین نداشت و چون بر این متافیزیك استوار نبود به‌سرعت به ایدئولوژی تبدیل شد و به‌جای فیلسوفان، ایدئولوگ‌ها در مسند نظریه‌پردازی نشستند. ایدئولوگ‌های پهلوی كوششی برای یافتن بنا و ساختار جدید متكی بر اندیشه‌ی آزادی صورت ندادند تا ساختار قدرت حاكم بتواند پاسدار آزادی باشد و با پاسداری از آزادی مشروعیت یابد؛ چراكه آنان فاقد تفكر مفهومی بودند، آنان صرفاً از الگوی متكی به‌زور و قهر پیروی می‌کردند كه فاقد مشروعیت لازم تئوریك و عقلانی بود و در عرصه‌ی نظر هم این ایدئولوگ‌ها باعجله و شتاب از جوامع دیگر تکه‌تکه‌هایی از اندیشه‌هایشان را گرفته بودند و این اندیشه‌ها را بدون هرگونه نظم منطقی و استدلالی به هم چسبانده بودند. این درواقع گونه‌ای تفكر ایدئولوژیك بود كه به‌طور عملی خداحافظی و عدول از تفكر مفهومی را نشان می‌دهد.
 از ویژگی‌های نگرش ایدئولوژیك این است كه در جایگاه خاص نمی‌ایستد؛ یعنی فاقد یك منِ اندیشنده است كه به خودآگاه و چون به خودآگاه است خود را محق می‌داند؛ ازاین‌رو چنین نگرشی كه فاقد یك آگاهی متمركز است تناقضات را می‌پذیرد و صدها روایت را كه هماهنگی ندارند، تصدیق می‌کند. این نوع نگرش گونه‌ای آگاهی گُنگ غیرمتمركز و درنتیجه غیر انتقادی است كه تصور مبهمی از كلیت اجتماعی و هماهنگی نظم اجتماعی را بانظم طبیعی در هم می‌آمیزد، بدون اینكه تلاشی در جهت عقلانی كردن آن صورت دهد و بدون اینكه توان رویارویی با تناقضات درون كلیتی را كه می‌سازد، داشته باشد، دست به عمل می‌زند. ایدئولوگ‌های نظام شاهنشاهی ازآنجاکه فاقد تفكر مفهومی بودند موفق نشدند اندیشه‌های انقلاب مشروطه را با برهان و استدلال بدون شتاب و عجله تبدیل به مفاهیم كنند، سپس آن‌ها را از بطن تمدن و تاریخ ایران بیرون كشند و با اندیشه‌ی آزادی كه محور انقلاب مشروطه بود، ادغام كنند و دستگاه مفهومی منسجمی از آن طراحی كنند و مفاهیمی چون حق، اخلاق، هنجار، فرد و جمع، دولت، حقوق، سندیكا و نهاد مدنی را در یك فرایند صیقل دهند تا از طریق آن حیات سیاسی و اجتماعی جامعه به‌گونه‌ای نو، بازسازی شود؛ چراكه در بستر نگرش ایدئولوژیك، یك روش‌شناسی خاص و ویژه شكل می‌گیرد كه بر مبنای آن دولت عامل دگرگونی تاریخی پنداشته می‌شود كه مشروعیت خود را نه از آزادی بلكه از نوسازی و امنیت می‌گیرد.
 ازاین‌رو، دولت هویت انسانی به خود می‌گیرد كه در آن سیاست نه به‌عنوان میدانگاه ادغام و یکپارچگی منافع متضاد و متعارض، بلكه به بُعد ویژه‌ای شخصی یعنی تضمین كنش فردی كه در رأس هرم قدرت است، تنزل داده می‌شود، گویی كه در آن سرزمین تنها یك نفر آزاد است، آن‌هم فرد پادشاه است. بدین‌سان روایت مردان بزرگ و قائد اعظم و پیشوای محبوب را اعتبار می‌دهند و چنین شد كه حاصل انقلاب مشروطه، شاه را به‌عنوان رئیس قبیله در رأس قدرت قرار داد، درنتیجه دستاوردهای انقلاب مشروطه دستخوش بحران و تعطیل شد. جریان‌هایی كه در مخالفت با این پایمالی و تعطیل اندیشه‌های انقلاب مشروطیت سر برآوردند هیچ‌یک در این سودا نبودند كه اندیشه‌های انقلاب مشروطه را به فرم فلسفه درآورند و آن‌را ارائه دهند. اگر به مجموعه نوشته‌های آن زمانِ نیروهای مخالف نگاه كنیم، كوششی در تدقیق بحث آزادی نمی‌بینیم. اینجا شكافی بنیادین در بین اندیشه و عمل و نظام فلسفی پدید آمده بود.
 هنگامی‌که اندیشه تولید می‌شود در یك فضا نمی‌ماند، یا به فلسفه و تئوری ارتقا می‌یابد و یا به ایدئولوژی تنزل می‌یابد؛ این سرنوشت دردناك اندیشه است. می‌توان این سرنوشت را در اندیشه‌های هایدگر دید كه چگونه به ایدئولوژی فاشیسم تنزل یافت، هرچند كه کوشش‌های بعدی، این اندیشه را در چارچوب فلسفه و نظام مفهومی كشاند كه بهترین دستاورد آن تلاش هانس گادامر است، كسی كه به‌نوعی اندیشه‌های هایدگر را فلسفید یا آن‌را شهری كرد. برای اینكه نظام فلسفی كلاسیك ما بتواند با انقلاب مشروطه نسبتی برقرار كند، باید (این دستگاه فلسفی) مراحلی را طی كند؛ نخست اینكه متافیزیكی نو طراحی كند كه این متافیزیك متكی به «منِ اندیشنده» است، «منِ اندیشنده» كه چون هست، می‌اندیشد نه چون می‌اندیشد، هست؛ بدین‌سان كه وجه هستی‌شناسی‌اش مقدم بر وجه معرفت‌شناسی اوست و چون هست، می‌خواهد بماند و چون می‌خواهد بماند، سنجشگر و پرسشگر است. این من، خود را با جهان بیگانه نمی‌داند، بلكه در جهان زیست می‌کند. او در عین اینكه در جهان زیست می‌كند جهان را نیز تأمل می‌کند. او جدا از اینكه جهان را تأمل می‌كند، خود را نیز تأمل می‌كند و به خود به‌مثابه خود می‌نگرد. او خود را نیز می‌فلسفد و چون خود را می‌فلسفد كنش خود را نیز می‌فلسفد و در این فلسفیدن است كه خود و كنش خود را نیز می‌سنجد. این منِ اندیشنده با این معیار و شاخص‌ها به‌واسطه‌ی اینكه آگاهی بر خود را هدف می‌گیرد، دغدغه‌ی خودآگاهی دارد؛ ازاین‌رو خودآگاهی را بازتاب می‌دهد.
 اما برای فلسفیدن، انقلاب نیاز به منطق دارد. با منطق صوری و منطق ارسطویی نمی‌توان انقلاب را فلسفید؛ چراكه انقلاب از سنخ تكوین است نه از سنخ تعریف. برای اینكه انقلاب فهم شود، نمی‌توان در چارچوب منطق سنتی ایستاد. در منطق گذشته مقوله‌ها همان فرم هستند، اما اینجا منطقی را می‌طلبد كه محتوا را می‌خواهد بررسی كند؛ ازاین‌رو بایستی مقوله‌های دینامیكی از واقعیت را طراحی كند. چرخش منطق از منطق سنتی به منطق پورت رویال و منطق ترافرازنده كه توسط كانت صورت گرفت زمینه را برای هگل فراهم كرد تا علم منطق خود را طراحی و ارائه دهد. یكی از بزرگ‌ترین معضلات دستگاه فلسفی حوزوی ما این است كه تحولی در منطق و در آموزش دروس خود نداده است. آنان هنوز در بهترین حالت با منطق قدیم كار می‌کنند، می‌خواهند پدیده‌های جدیدی مثل انقلاب مشروطه و مسائل اجتماعی و علوم انسانی را با این منطق بفلسفند. منطق نو خود مقدمه است كه می‌توان نقد را توسط آن سامان داد؛ چراكه انقلاب در بنیان خود گونه‌ای نقد است و این نقد و نفی خود را در منطق دیالكتیك صورت‌بندی می‌كند.
 فلسفیدن انقلاب مشروطه امری ناگزیر در سرنوشت سیاسی، اجتماعی و علمی این كشور است. به‌واسطه‌ی عدم فلسفیدن انقلاب مشروطه، تاریخ انقلاب مشروطه هنوز تاریخ روزمرگی ما ‌است و ازآنجاکه ما در عرصه‌ی آكادمیك نمی‌توانیم انقلاب مشروطه را به قلمرو مفهوم بكشانیم، هیچ‌گونه بحث و گفت‌وگوی علمی و تئوریکی هم در مورد آن فارغ از جنجال‌های سیاسی نمی‌توانیم انجام دهیم. درنتیجه نمی‌توانیم ظرفیت‌های چندگانه‌ی اندیشه‌های آن‌را بارور كنیم. ما گریزی از این مطلب نداریم كه اندیشه‌ی اصلی انقلاب مشروطیت یعنی آزادی را با سامان‌دهی آگاهی متمركز و مفهومی، تبدیل به فلسفه كنیم، در این آگاهی متمركز همه‌ی رشته‌های جامعه به هم متصل می‌شوند و سپس به سهم خود از طریق بازتاب در این گذرگاه دچار دگرگونی می‌شوند. اگر این آگاهی تمركزیافته كه متكی به آزادی است سامان نیابد، امكان آگاهی فردی و لاجرم نقد فرهنگ و زایش دوباره‌ی اندیشه از دست می‌رود.
 
منتشرشده در: سايت فرهنگ امروز