براي اينکه نقد ايماننت یا درونماندگار شکل بگيرد لازم است اندکی با آقاي طباطبايي همدلي داشته باشيم و پروژه ايشان را بشناسيم و تلاش کنيم آن را ارتقا دهيم. براي اين کار نخستين پیششرط این است که کل پروژه را مطالعه کرده باشيم. البته میتوان گفت من پوزیسیون (موضعگیری) متفاوتي دارم. در مقالهای که پیشتر با عنوان «چگونه میتوان تاريخ ايران را نوشت؟» در برلين نوشتم کوشيدم با آقاي طباطبايي بهصورت ايماننت برخورد کنم.
اما بعداً در ايران نقدي به تاریخنویسی آقاي طباطبايي بهصورت ترانسندس نوشتم و در قالب آن کوشيدم موضعگیری خودم را که آنارشيستي است و بهطور بنيادين معتقدم دولت خصلت آنتولوژيک (هستي شناسانه) ندارد را در برابر ديدگاه ايشان مطرح کنم. اين امر يعني برخورد ترانسندنس با رويکرد آقاي طباطبايي را از اين منظر ضروري میدانم که جامعه به تفکرات گوناگوني نيازمند است ديگر متفکران نظير سوسیالدموکرات، آنارشيست، کانسرواتيست (محافظهکار) نيز بايد مباحث خود را مطرح کنند تا پروژههای فکري شکل گيرد. براي همين طنز روزگار است که يک آنارشيست در ايران بايد به کانسرواتيست ايراني کمک کند تا مفاهيم خود را قوام دهد.
به اين منظور بايد پروژه آقاي طباطبايي را شناخت و با آن همدلي داشت. مثلاً در همين نشست اشاره شد که کار طباطبايي مانند ديگر نوشتههای شرق شناسان است. اين در حالي است که طباطبايي خود به اين لحاظ دقت زيادي دارد و اگرچه مفاهيمي را وام میگیرد، آنها را از زاویهای ديگر موردبحث و دقت نظر قرار داده و تغيير میدهد و اگر شما کارهاي او را مطالعه نکرده باشيد و تنها از روي فهرست اعلام آثار نظر دهيد، خواهيد گفت که اين مفاهيم مشابه هستند. همچنين دکتر طباطبايي بسياري از آثار خود را پس از چند سال تغيير و ارتقا داده است.
ايده آقاي طباطبايي اين است که او قصد دارد محافظهکار ايراني باشد و البته ما نمیدانیم به چه ميزان اين امر قابل تحقق است. او میخواهد توضيح دهد که چرا در دوران جديد دولت براي ما به وجود نيامد و state شکل نگرفت. چرا ما نتوانستيم دولت ملي تشکيل دهيم. کتابي بهغایت مهم که دکتر طباطبايي هم به آن ارجاع داده است و پايه مباحث فوکو هم بود، کتاب «دو بدن و يک پادشاه» است که نويسنده آن کانترويچ است. نویسنده این کتاب قصد دارد توضيح دهد نهاد پادشاهي چگونه شکل میگیرد و اين نهاد شخص نيست و تمام دولتهای جمهوري در دنيا نهاد دولت دارند که با فرد متفاوت است و شعار آن اين است: «شاه مرده است، زندهباد شاه»
زماني که آقاي طباطبايي اين پروژه را دنبال میکند، قصد دارد توضيح دهد که مفهوم ايرانشهري چگونه در محاق افتاده است. او توضيح میدهد که کانون مفهوم ايرانشهري، شاه آرماني است نه سلطنت مطلقه. چون سلطنت مطلقه حول يک شخص سازمان مییابد و شاه آرماني حول يک ايده شکل میگیرد. حالا آقاي طباطبايي قصد دارد تا برای دولت تاريخ پيدا کند. او میخواهد که ايدهی دولت (State) را ساختارمند کند؛ بهگونهای که تمام اجزاي جامعه ايران را در برگيرد. لذا در همین راستا اينکه نظامالملک انسان خوبي بوده يا بد و مثلاً سرکوبگر بوده يا نه اصلاً در ساخت متد یا روش جديد اهميتي ندارد. بعد از دنبال کردن ايده نظامالملک، دکتر طباطبايي میکوشد که توضيح دهد چگونه در دوران مشروطيت ما نتوانستيم دولتي ايجاد کنيم که متکي بر اين ايده باشد و State شکل بگيرد.
البته این امر همچنان دغدغه ما نیز هست، چون ما هنوز تئوري دولت نداريم، اصلاً و به همين دليل شخص حاکم است نه نهاد. بنابراين کسي که ملي فکر میکند يکي از دغدغههای ذهنیاش آشوب کشور در غياب فرد است و اینها دغدغههای بسيار مهمي است که در متنهای آقاي طباطبايي پنهان است. ايشان میکوشد به لحاظ متد ايده ايرانشهري را بگيرد و آن را در فردوسي و ديگر جاهايي که شکلگرفته در مقابل ايده خلیفهگری نشان دهد. در مقابل آن ایدهای که اول انقلاب هم وجود داشت که «ملیگرایی» خوب تلقي نمیشد؛ اما در حال حاضر مفهوم ملي خوب شده است. ایرانزمین حرف بدي بهحساب میآمد اما الآن اين مفاهيم جاي خود را بازکرده و اینها مقداري به برکت همين حرفها است.
حالا ما بايد اين پروژه را که تعريف کرديم ببينيم ریشههای بحث آقاي طباطبايي کجاست؟ يک اشکالي که شايد در آقاي طباطبايي هست آن است که ايشان در کانتکست (بيشتر مفهومي) فرانسویها بحث میکند. نه فرانسویهای خود فرانسه، بلکه عربهایی که در فرانسه زندگي میکنند مانند محمد ارکون و کساني چون جابري يعني عربهایی که حداقل يک کلاس از روشنفکران ايراني ازلحاظ کار متديک بالاتر هستند. مثلاً شما کتاب محمد ارکون به نام «انسانگرایی در تفکر اسلامي» را مطالعه کنيد، مشاهده میکنید کتاب زودتر از آقاي طباطبايي نوشتهشده است و روش آن همين روشي است که اکنون آقاي طباطبايي از آن بهره میبرد. اینها اعرابي هستند که در فرانسه رشد کردند و زباناصلی آنها فرانسوي است و ديگر نگاه شرق شناسانه ندارند و بهجای آن سعي میکنند حوزههای ديگري را شکل دهند. مهمترین کسي که اینها به آن ارجاع دادهاند، شخصي به نام آدام متز است که کتاب او 1922 چاپشده است.
شايد پيش از نقد طباطبايي لازم باشد يک ساختار ديگر را نقد کنيم و اين نقد اصلاً به تاریخنویسی ايراني است که روي هيچ پایهای استوار نيست و علاقهای هم به کارهاي پایهای ندارد. آقاي طباطبايي هم همين حرف را میزند. او میگوید تاریخنویسی به اینگونه نيست که کسي تاريخ بنويسد، بلکه تاريخ بر اساس مجموعهای از بنيادهاي نظري اتفاق میافتد. اگر ما بنيادهاي نظري نداشته باشيم، تقریباً تاريخمان افسانه میشود. او در اين کتاب میگوید: «تجديد تاریخنویسی در ايران نيازمند تجديد انديشه فلسفي و رويکرد فلسفي به تاريخ ايران است تا بتوانيم مقولات و مفاهيم تاريخي ايران را تدوين کنيم.»
زماني که آقاي طباطبايي نخستين کتاب خود را نوشت، ما تعريضاتي به او داشتيم و يادآور شديم که آن چيزي که نوشته است «درآمدي بر انديشه فلسفي» نيست چراکه روشهای خاصي در فلسفه وجود دارد. خوشبختانه ايشان در چاپهای بعدي درآمد فلسفي را برداشت. او نمیگوید امثال ماکياول فيلسوف هستند، بلکه معتقد است اینها مردان عمل هستند که داراي انديشه سياسي بودهاند و جابهجا توضيح میدهد که چگونه نظر و عمل با يکديگر درگير میشوند. من پیشتر هم به ايشان جواب داده بودم که انديشه، گونهای عمل است و فلسفه است که نياز به نظر دارد و مناظرهای هم در اين رابطه در «پرسش» آغازين داشتيم با عنوان «انديشه و فلسفه در انقلاب مشروطيت». پس انديشه یکگونهای از عمل است و بنابراين نمیتوان گفت امتناع انديشه. هرکسي که عمل میکند، میاندیشد و ما دو بار انديشه کرديم و انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامي انجام داديم ولي ما نمیتوانیم و توان نظري نداريم که اين عملهای اجتماعیمان را بفلسفيم و اين بلافاصله به کساني که کار فلسفي در ايران میکنند بازمیگردد؛ يعني بايد ديد چگونه میشود ما اندیشههایمان را بفلسفيم چون انديشه طرح پرسش عمل است و فلسفه گونهای متافيزيک به شمار میآید و تفکر مفهومي محسوب میشود.
ما هنوز موفق نشدهایم که در دستگاههای فلسفیمان، زندگیمان را بفلسفيم. نشستن روي صندلي را بفلسفيم، ماشين سوارشدنمان را بفلسفيم، معماریمان را بفلسفيم و... چرا که فلسفه در ايران گونهای اژدهاگیری است. به يک عده میگوییم چرا اژدها گیری درس میدهید و قرار است چهکاره شوند؟ میگویند به نسل بعدي اژدهاگيري درس میدهند. يعني در ايران استاداني در سنت هايدگري سالها فلسفه درس میدهند و کلمهای از محیطزیست نمیگویند، درصورتیکه کسي که هايدگري جدي است بايد در اين رابطه آگاهي داشته باشد. در ميان فيلسوفان ايران ارتباط با مسائل مهمي چون معماري، فوتبال، شهر و... قطع است.
از اين منظر که حساب کنيم بايد ديد که چرا آقاي طباطبايي کار فلسفي نمیکند. نه ايشان به اين کار علاقهای دارند و نه فيلسوفان ايراني علاقه دارند که اين همکاري علمي را باهم پيش ببريم. يکي از مفاهيمي که در انديشه آقاي طباطبايي بنيادي است اشاره به «گفتاري در تداوم فرهنگ ايران» است. تداوم و گسست دو مفهوم بسيار مهم در تاریخنگاری است که اگر کسي نداند اصلاً توان تاریخنگاری ندارد. اين مؤسسات تاريخ اصلاً کار تاريخ نمیکنند و کتب از رده خارج به لحاظ استاندارد علمي را ارزش میدهند و کسي بنيادهاي نظري را دنبال نمیکند. اگر قرار باشد تاريخ ايران نوشته شود بايد ابتدا مشخص شود که ما قصد نوشتن الهيات تاريخي نداريم بلکه قرار است فلسفه تاريخ نوشته شود. مرکز فلسفه تاريخ آن «مني» هست که به مفهوم سوژه نيست.
اين «من» میتواند تبديل به سوژه شود يا تبديل به Dasein شود. اگر اين نگاه ما به من تبديل نشود ما اصلاً نمیتوانیم علم سازمان دهيم. مثلاً گفته میشود چرا شرق شناسان به آفریقاییها گفتهاند: «چيزي براي ارائه ندارند.» ولي به ما میگویند: «چيزي داريد.» اين به دليل آن است که ما يک سنت فلسفي داريم. «من» در تاريخ ايران يک سنتي دارد. نزد کساني چون ابنسینا، سهروردي و دشتکي در گذشته بوده که تا دوران جديد هم ادامه يافته اين «من» ما در عصر حاضر در نيما، هدايت و... هست ولي متأسفانه نمیتوانیم آن را بفلسفيم. يعني ما نمیتوانیم بازگرديم و متکي به اين سوژه شاهنامه را دوباره بخوانيم. روي شاهنامه هنوز کار علمي نشده است. تنها کاري که در رابطه با شاهنامه میکنیم آن است که جمع میشویم و عواطف عقبافتاده ناسيوناليستي خود را ارضا میکنیم. مولانا، حافظ و... نيز هنوز مورد تأمل فلسفي قرار نگرفتهاند.
اين کار در صورتي امکانپذیر است که ابتدا فلسفه بر مبناي «من» در ذهن ما شکل بگيرد و ما بتوانيم اين کار را فرموله کرده و فروغ، کيارستمي، مخملباف و شريعتي را فلسفي کنيم تا بتوانيم آنها را در چارچوب مفهوم بکشانيم. بهجای آنکه دعواي حيدري و نعمتي در طرفداري و ضديت با افراد راه بيندازيم، جلسه برگزار میکنیم و بهجای نقد علمي بهگونهای رفتار میکنیم که گويي در حزب قرارگرفتهایم که نياز به يارکشي و طرفداري در تخريب ديگري داريم. من معتقدم در ما نوعي زوال تفکر مفهومي وجود دارد. پیشتر به مفهوم «تداوم» اشاره کردم. اين مفهوم يکي از پایهایترین مفاهيم تاریخنویسی است. يعني براي اينکه تداوم به وجود آيد بايد ابتدا «من» در ما شکل بگيرد و دوم بايد رابطه تخيل و فهم را در سنت فرهنگي خودمان به هم بزنيم. نيروي تخيل به سرکردگي شعر در ما بسيار قوي است.
حال ما آيا بايد سخن غربیها را بپذيريم يا بايد با پرسش خود معادله را عوض کنيم و بفهميم چرا مفهوم در ذهن ما شکل نمیگیرد و بتوانيم آرايش تعادل بين نيروي تخيل و فهم را به هم بزنيم چون اگر حجم نيروي تخيل زياد شد به اوهام مبدل میشود. بخشي از عرفا دچار همين توهم بودند. ما بايد ببينيم آيا قصد نگارش تاريخ اوهام را داريم يا قرار است در رابطه با امر زندگیمان تاریخنگاری کنيم. همچنين بايد تکليفمان را با عنصر زمان مشخص کنيم و مفهومي بحث کنيم. آيا ما زمان را به مفهوم ارسطويي درک میکنیم يا مفهوم کانتي فيزيکي را در نظر داريم يا مفهوم هگلي را درک میکنیم يا ساحت هايدگري زمان را موردتوجه قرار میدهیم. پس ما اگر قصد بحث در معاصريت خود داشته باشيم بايد روي مسئله زمان در تاريخ تمرکز کنيم چون در فقدان آن امکان تاریخنگاری وجود ندارد.
بنابراين نوشتن تاريخ با عنصر زمان و جغرافيا (مکان) بسيار اهميت دارد. حال من قصد دارم بازگردم و ببينم چرا آقاي طباطبايي بحث «تداوم» را مطرح میکند و بعد ناگهان آن را رها میکند. براي نگارش تاريخ در هر مرحله نياز هست تداوم آن را در نظر گرفت. بهعلاوه آقاي طباطبايي توضيح نمیدهد که سوژه تاريخي در تداوم شکل میگیرد يا در گسست؟ که در ادامه آن بتوانيم نسبت شخصيت و هويت را توضيح دهيم. مثلاً اين پرسش در پژوهش او پيش میآید که خواجه نظامالملک واجد يک تداوم بوده است در زندگي خود يا گسستهایی نيز در زندگي و شخصيت او پديد آمده است؟ اینها بحثهای مهمي هست که اگر مشخص نشود بحثهای بعدي بهنوعی بیمعنا میشود. بعد بلافاصله که قصد نگارش آگاهي تاريخي داريم، بايد مشخص کنيم که دوران مختلف ما چگونه تداومیافته يعني قبل از اسلام بعد از اسلام و دوران جديد ما واجد تداوم بوده است يا گسست؟ نکته بعد آنکه ما معمولاً تاريخ خودمان را ذيل تاريخ اروپا دستهبندی میکنیم و با اين کار اين پرسش مطرح میشود که آيا ما مثلاً قرونوسطی داشتهایم و اين دوران اصلاً آيا شباهتي بازمان مشابه آن در ايران دارد يا نه؟
دور دوم تداوم هم مربوط میشود به نوشتههای هانس بلومنبرگ که کتاب «مشروعيت عصر جديد» را نوشته است. اين فرد و آثارش در اين رابطه بسيار داراي اهميت هستند اما متأسفانه در ايران از او چيز زيادي بهجز کتابي که بيشتر از آنکه کتابي جدي باشد در زمره کتابهای تفنني در آلمان است ترجمه نشده است. بلومنبرگ تحت تأثیر همين تاريخ علم فرهنگي يک بحث فرهنگي میکند که مباني آن را از کاسيرر میگیرد و اين پرسش را مطرح میسازد که تداوم واجد يک جوهر (substance) بهحساب میآید يا واجد يک جنبه کارکردي (Functional) است. بلومنبرگ درنتیجه میگوید ما واجد يک تداوم جوهري نيستيم بلکه يک تداوم کارکردي داشتهایم و در دوران جديد اين Functional است که تداوم مییابد نه جوهر. درنهایت او به يک نتيجه مهم براي تاريخ میرسد که طي آن اعلام میکند تاريخ در آغاز خود يک طليعه مطلق ندارد.
نکتهای که مايلم در اينجا اشارهکنم آن است که به نظر من تاریخنگاران ايراني بايد فيلم «اژدها وارد میشود» از ماني حقيقي را تماشا کنند چون آنجا دعواي جالبي در باب قصه و تاريخ طرح و چنين استنباط میشود که آغاز ما يک لوگوس (داراي منطق) نيست که ما آگاهانه تاريخ را شکل دهيم بلکه ما يک قصه میسازیم راجع به تاريخ. او در اينجا میگوید که چگونه تاريخ فقط عنصر آگاهي نيست بلکه عنصر ناآگاه مثل صداها و بوها نيز در آن نقش دارند. تقریباً بنياد نظري اين رويکرد بلوممبرگ است که میگوید عمل است که تاريخ را پيش میبرد نه نظر. فاز سوم به اين امر مربوط میشود که ما دو انقلاب کرديم اما هنوز نمیتوانیم بنيادهاي نظري آن را فراهم آوريم، علت آن شايد اين است که نتوانستهایم به اين پرسش پاسخ دهيم که آيا انقلاب مشروطيت واجد يک گسست تاريخي در ما است؟ برخلاف انقلاب فرانسه که بلافاصله پس از انقلاب اين کشور اين پرسش پديد آمد که آيا با يک گسست مواجهيم يا اینیک تداوم است؟ اين پرسش در مورد وضعيت تاريخ در جريان شکلگیری فاشيسم و جنگهای جهاني نيز پديد آمد، در ايران چنين بحثي در باب مقاطع مهم تاريخي که در قالب آن دست به عمل اجتماعي زديم، پديد نيامده و اين امر به يکي از مهمترین دشواریهای تاریخنگاری ما مبدل شده است.