فیلسوف قلندر

فیلسوف قلندر

مجید زهتاب
سردبیر فصلنامۀ فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی دریچه

از هم‌نسلان ما بود؛ از به دنیا پا نهادگان دهۀ سی و شوریدگان و به خیابان آمدگانِ دهۀ پنجاه، از متلاشی کنندگان رژیم سلطنت و حیرت‌زدگان و ره گم‌کردگان پس‌ازآن. کژمژ، چون کشتی بی‌لنگر. گاه چپ، گاه راست. گاه تند، گاه تندتر. رفت و رفت تا بالاخره در زندان ساکن شد، آری زندان! برای کسی که لحظه‌ای از آموختن و البته عمل کردن گزیری ندارد، فرصت زندان یعنی فرصت خواندن عمیق و عمیق‌تر. شش سال آزگار بی‌دغدغه و با آرامش مطالعه کرد. همه‌چیز می‌خواند امّا فلسفه گوهر گمشده‌ای بود که در آن ظلمات یافته بودش.

آزاد که شد، دیگر محمدعلیِ مرادیِ سابق نبود. گویی مرغ دانایی در وجودش آشیان کرده و در دلش بیضه نهاده بود. دیگر «این مباد، آن باد» ی نداشت. باکسی یا نظامی درگیر نبود. دیگر معلول‌ها را نمی‌دید و به رسمیّت نمی‌شناخت. یکراست رفت سر اصل مطلب؛ مبارزه با نادانی و جهالت. او دیگر با سیاست به معنای مبارزه برای کسب قدرت کاری نداشت، بلکه سیاست را بالا رفتن از نردبان دانش برای چیدن میوۀ دانایی می‌دانست.

این برای من که بارها و بارها بیرون آمدنِ ققنوس‌ها را از خاکستر «باور » های راسخی که روزگاری حقش می‌دانسته‌اند، دیده‌ام عجیب نیست. بسیاری مبارزه کردگان و از زندان و اعدامرستگان را می‌شناسم که در یک بزنگاه خودِ حقیقی‌شان را یافته‌اند. خودی که اهلِ زندگی بوده نهسیاست و قدرت و این‌ها معمولاً چون همت‌های بلندی هم داشته‌اند، در زمینه‌های موردعلاقه‌شان،از علم و فرهنگ و هنر گرفته تا صنعت و اقتصاد گوی سبقت از دیگران ربوده‌اند و آدم‌های مؤثریشده‌اند. مرادی هم یکی از همین‌ها بود. او هم در خلوتِ زندان به فلسفه روی آورد و کم‌کم آنچه را در سیاست می‌جست در فلسفه یافت. فلسفه که آمد دانایی آمد و سیاست در ذهن و زبانش رنگ باخت. همیشه تشنه حال بود برای دانستن و آموختن و آموزاندن. این سال‌ها آن‌قدر غرق آموختن بود که خودش را هم نمی‌دید. به غرب سفر کرد. در آلمان تحصیلات فلسفه را تا مقطع دکتری پیش برد و بی که معطل آخرین مراحل برای دریافت دانشنامه شود به ایران بازگشت. مدتی در کارگاه نجّاری دوستی مشغول به کار شد و بعد از یک سال به تهران رفت و پس از چندی حلقه‌ای از شاگردان که بیشتر، دانشجویان دانشگاه‌های مختلف تهران بودند گردش را گرفتند؛ از همه طیف و همه قماشی. از آوانگارد لامذهب گرفته تا مذهبیِ دوآتشه‌اش. او که اکنون به مدد بخت کارساز هم طبعی به هم رسانده بود که «بسازد به عالمی» و هم «همتی که از سر عالم توان گذشت» موردعلاقۀ هر دو طیف قرارگرفته و با آنان دادوستدی مهربانانه را آغازیده بود و بااخلاقی نیکو و همتی بلند و دانشی وسیع، معلم و مقتدایشان شده بود.
کلاس‌هایش بی که محل ثابتی در دانشگاهی یا مؤسسه‌ای یا فرهنگسرایی داشته باشد، پاتوق بسیاری از دانشجویان شد. مجالس درسش مرتب تشکیل می‌شد؛ گاه در خانۀ جنوب شهری اجاره‌ای‌اش، گاه در خانۀ دانشجویانش، گاه در کافه‌ها، پارک‌ها، در طبیعت و خلاصه هر جا که می‌شد چندنفری بنشینند و درسی بگیرند و بحثی کنند. این بود که مرادی معروف شد به فیلسوف خیابان یا به قول خودش «کفِ خیابان»!
پرکار بود و پر مطالعه. برای فلسفه همیشه وقت داشت و برای هیچ کار دیگری هیچ‌وقتی نداشت؛ حتی برای رسیدگی به سلامتی‌اش! غذایی آن‌چنان‌که باید نمی‌خورد. جز لباسی معمولی، نمی‌پوشید. خانه‌ای و اتومبیلی از خود نداشت. هیچ‌وقت نگران جیب خالیش نبود، گرچه حواسش به جیب خالی شاگردان کم‌بضاعتش بود و هر جا که لازم می‌دید به ایشان کمک می‌کرد.
از انقلابیگری‌های سابق آنچه در او رسوب‌کرده و مانده بود، ساده زیستی بود. از هیچ‌چیز تجملی، بلکه متوسط خوشش نمی‌آمد. از رستوران‌های گران گریزان بود. دعوت‌های این‌گونه را مکروه می‌داشت. کفش و لباس گران‌قیمت اگر به هدیه هم بود، نمی‌پذیرفت. حتی در بین کافی‌شاپ‌ها که در بسیاری مواقع پاتوقش بود به ارزان‌ترینشان اکتفا می‌کرد. پرانرژی و پرحرف بود. گویی می‌دانست وقت زیادی برای حرف زدن ندارد. می‌خواست آنچه را می‌داند یکجا تحویل دهد و راحت شود. وقتی کلاسی را تمام می‌کرد و پاسخ پرسش‌های آخر کلاس را می‌داد و اقناع را در چهرۀ دانشجویانش می‌دید، آرامش می‌یافت. همیشه پایان کلاس‌ها آغاز آرامشی کوتاه برای او بود. کارش را کرده و وجدانش را آسوده بود.
هیچ لایه‌ای میان ظاهر و باطنش نمانده بود. آن‌چنان می‌زیست که می‌اندیشید. از ریاکاری و مرید پروری و استاد بازی و علم فروشی بیزار بود. از هیچ‌کس توقعی نداشت. کسی را احضار نمی‌کرد، با هرکس سخنی داشت از وضیع و شریف قرار می‌گذاشت و به دیدارشان می‌رفت. هیچ‌وقت انتظار آمدن هیچ‌کس را نداشت. این‌گونه سلوک در طول سالیان جانش را فربه و تنش را فرسوده بود. این سال‌های آخر آشکارا بیمار بود و قلبش ناآرام و پرطپش و بی‌قرار... .
به لغزش‌ها و خطاهای زندگی‌اش واقف بود و به‌راحتی به آن‌ها اعتراف می‌کرد و در موردشان حرف می‌زد. از معاشرت با ساکنان ساحت دانایی لذت می‌برد. اصلاً بهترین تفریحش معاشرت بود. هنر زیستن در لحظه را می‌دانست. هر وقت، هر جا هر کاری را لازم می‌دید می‌کرد و هرچه را در ذهنش بود می‌گفت، بی‌هیچ آدابی و ترتیبی.
نمی‌دانم دوستان نزدیکش چگونه از محمدعلی مرادی ترکیب «علی مراد» را ساخته بودند؛ نامی که در شناسنامه‌اش نبود و خیلی به قیافه و سلوک و اطوارش می‌آمد. تابستان امسال آن قلب خستۀ جستجوگر مهربان از رفتار بازایستاد. در این شماره پاس بخشی از مهری که به دریچه داشت را داشته‌ایم. دوستدارانش و بیشتر دانشجویانش قلمی گردانده‌اند، چون آبی که در چشمی می‌گردد، بزرگداشت یادش را. این پرونده که سامانش مدیون مهدی دادخواه تهرانی است، یادکرد فیلسوف قلندری است که می‌توانست شکاف میان دانشگاه و خیابان را پر کند. خدایش بیامرزد.
سده ـ پاییز 1397

 

پانوشت: 

فصلنامۀ فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی دریچه - سال سیزدهم، شمارۀ 49 ، پاییز 1397