تب‌های اولیه

محمدعلی مرادی در کلاس درس

محمدعلی مرادی در کلاس درس

حمیده(ساره) امیریزدانی1

نوشتن يادنامه دربارۀ استادي كه تكیۀ كلامش «تا شقايق هست زندگي بايد كرد» بود، آسان نيست. چرا كه او ديگر نيست و در جهاني ديگر آرميده است و حالا ما شاگردان او هستیم که بايد «تا شقايق هست» را زندگي كنيم و مسیر فکری او را در زیست خود در عرصه‌های گوناگون علمی، وجودی و اجتماعی دنبال کنیم. مرادي شوق زندگي داشت و  متفکری معطوف به زندگي بود. او از «بودن» در هستی لذّت مي‌برد. من در تمام اين شش سال شاگردي هرگز او را نااميد و دل‌كنده از زندگي نديدم. او معتقد بود علت اصلی روحیۀ منحصر به فرد و خوبش ناشی از این است که علی‌رغم تمام دشواری‌ها و تنگناها، با دانشجویانش معاشرت صمیمانه دارد و پروژه‌های آنان را با تمام عشق و عنایت هدایت و راهنمایی می‌کند. مرادی سبک خاصی از زندگی را برای خود برگزیده بود. نسبت به امور مادی زندگی بی‌اعتنا بود و هنر زیستن در لحظه را خوب آموخته بود. روزهای جمعه را به نقل از خودش به دیدن فیلم و هواخوری می‌گذراند. البته فیلم را برای تفنّن نمی‌دید؛ بلکه بر این باور بود یکی از ابزارهای اصلی یک متفکر این است که فیلم‌های غربی و داخلی را ببیند و در جریان روح حاکم بر فرهنگ جهان باشد. در خوش‌اشتهاییِ غیر قابل وصف او به مطالعه همین بس که خود می‌گفت: «بهترین سالهای عمرم سالهایی بود که در زندان بودم و سیر مطالعه می‌کردم و چندین و چند بار در زندان انفرادی بر گوشة سنجش خرد ناب کانت حاشیه زدم».  او مرتب به ما گوشزد می‌کرد: «انساني كه پروژه (هدف) در زندگيش نداشته باشد، به راحتی اسیر غم و غصّه می‌شود».
استاد مرادي براي آنان كه از نزديك مي‌شناختندش، حقيقتاً «فيلسوف خيابان» بود؛ اندیشمندی بود كه به زبانِ خيابان آشنا بود و در عین اینکه در كرانۀ دانشگاه قدم مي‌زد، دغدغۀ این را داشت که شکاف میان دانشگاه و خیابان را با تبیین‌های فلسفی خود، که برخاسته از بافت اجتماعی زیست‌بوم ایرانیان بود، پر کند. مرادی می‌کوشید اوضاع زمانۀ ایران را بفلسفد و راهکاری برای حل مسائل اجتماعی در پرتوِ خوانش متون کلاسیک فلسفی ارائه دهد. اوايل آشنايي من با دكتر مرادي روزگار پس از اعتراضات ٨٨ بود. طبيعتاً دانشجويان در آن زمان دغدغۀ سرزمين را بيشتر داشتند و بحث داغ آن روزگار سياست ايران و آينده‌اش بود. مرادي به همگي ما توصيه مي‌كرد در انتخابات شركت كنيم و يك رأي را هم نسوزانيم. هيچ نامزد خاصي را هم توصيه نمي‌كرد، فقط تلاشش اين بود دانشجویانِ اطرافش را از بدبيني به نظام و بي‌اعتمادي ناشي از آخرين انتخابات برهاند و با فلسفيدنِ شرايط به نحو احسن مي‌كوشيد گوشزد کند، با كنار كشيدن و به انزوا رفتن کاری درست نمی‌شود و چه بسا همه چيز بدتر و موقعیت حادّتر می‌شود.
مرادي ايران‌دوست بود. به خطاهاي خود واقف و هميشه در نقد گذشتۀ خود پيشگام بود. او هيچ ابايي نداشت تا از دوران جواني پر شر و شورش و جوان انقلابي بودنش برايمان بگويد. در یک نشست که به مناسبت سالگرد شریعتی در پژوهشگاه تاریخ اسلامی برگزار شده بود، با جسارت تمام گفت: «ما انقلاب كرديم، چون فكر می‌کردیم حال جامعه بد است، ولي جامعه حالش خوب بود، این خودِ ما بوديم كه حالمان بد بود».
با این حال مرادی در کلاس درس پرشِ ذهني زيادي داشت، به همين دلیل شايد تدریسش از انسجام كافي برخوردار نبود. من به‌شخصه گاهی اوقات سر از حرف‌هايش در نمي‌آوردم. البته اوایل بیشتر ضعف را در خودم جست‌وجو می‌کردم؛ اما وقتي با شاگردان بيشتري صحبت می‌کردم، مي‌ديدم آنان هم مشكل مرا دارند. عادت داشتم کلاس‌ها را ضبط می‌کردم. عیب بزرگ استاد کم نوشتن بود. استاد بیشتر می‌خواند و آن‌قدر شوق به زندگی داشت که حتی تصور هم نمی‌کرد به این زودی قرار است این دنیا را ترک‌ کند. همیشه در طرح‌هایش ده‌ها کتاب نانوشته و طرح به سرانجام نرسیده داشت که موکول به آینده می‌کرد.
مرادي براي هر دانشجويي روش خاص خودش را داشت. قرار نبود همۀ ما در يك زمان فارغ‌التحصيل شويم و قرار نبود در آخر نمره‌اي به ما بدهد. شايد دليل اين شيوۀ خاص تماماً به شخص او هم مربوط نمي‌شد و ناشي از فضايي بود كه ما دانشجويان فارغ از نمره و نظام دانشگاهي و به دلخواه و ميل شخصي خودمان پيوند شاگردي با او خورده بوديم. او تمام روزهاي هفته را با دانشجويانش سپري می‌کرد و در هر دوره‌اي چندين دانشجو را در رساله و پروژه‌هايشان هدايت می‌نمود. استاد مرادي دست پنهاني بود كه قلم دانشجويان را جهت مي‌داد و در ازاي اين كار، هيچ توقعي نداشت جز اينكه فكرها را ورزيده كند. او گاهی به دانشجویان کم‌بضاعتش پول توجیبی هم می‌داد. مرادي در فراگیری فلسفه به روند تدريجي و مداوم باور داشت. او معتقد بود بايد آهسته و پيوسته رفت و در كسب علم متانت و صبر داشت. خواندن متن‌های فلسفی را به هر کسی پیشنهاد نمی‌کرد. او ابتدا از دانشجو می‌پرسید پرسش و دغدغۀ اصلی او چیست؟ دانشجو پس از چندین جلسه آمد و شد و همگویی با استاد موظف بود مسألۀ خود را در قالب چندین صفحه بنگارد. پس از آنکه مسألۀ او روشن می‌شد، استاد کتاب‌ها و فیلم‌های مرتبط با آن را توصیه می‌کرد. مرادی توصیه می‌کرد پژوهشگر بايد بتواند آنچه را می‌خواهد از زواياي مختلف ببيند.
کلاس‌های خصوصی من گاهی به دلیل ازدحام در دفتر، در پارک نزدیک همان محل تشکیل می‌شد، گاهی در منزلش می‌رفتم و بیشتر اوقات هم در دفتر با هم متن می‌خواندیم. من آن زمان دورۀ ارشد را تمام کرده بودم و به فکر گرفتن پذیرش از آلمان برای مقطع دکتری بودم. استاد مرا از این تصمیم پشیمان کرد. خاطرم هست به من گفت: «تا زبان آلمانی بلد نباشی، خواندن ادیان معنا ندارد». این شد که در دوره‌های زبان  آلمانی سفارت اتریش واقع در نزدیکی دفتر استاد شرکت کردم. مدتی چندماهه بعد از کلاس‌ زبان، استاد را می‌دیدم و یک کتاب به نام فلسفۀ صورت‌های سمبلیک، اثر ارنست کاسیرر مرتبط با پرسش اصلی‌ام با ایشان می‌خواندم تا به فضای بحث مسلط شوم. همزمان در دورۀ عمومی پدیدارشناسی هگل هم شرکت می‌کردم.
مرادي مي‌كوشيد ابتدا بين نوشتن و انديشيدن هر فردي يك هارموني پيدا كند؛ می‌گفت: «نویسندگان ما پرتوپلا می‌نویسند. چون آنچه را که نمی‌فهمند و یا باور ندارند می‌نویسند». او راهکاری را برای تنومند شدن قلم محققان پیشنهاد می‌کرد و می‌گفت زيست جهان هر كسي محترم است و بنابراین هر فرد با همان جهان‌ معنایی که در آن رشد و پرورش یافته، باید در همان پوزیسیون بایستد و از همان نقطه آغاز کند؛ برای نمونه یک طلبه حتماً نیازی نیست سنّت‌اندیش باشد، و یا یک دانشجو لزوماً نباید روشن‌اندیش و انتلکت شود؛ می‌تواند طرفدار خط امام باشد؛ می‌‌تواند فدایی رهبر باشد و جهان را از همان جایی که می‌بیند بفکرد و سپس بفلسفد. استاد از يكدست‌سازي انديشه دانشجويان منزجر بود، به همین‌ دلیل در فهم هر دو دسته دانشجو و طلبه را به فراخور فهمشان آزاد می‌گذاشت و یک پاسخ روشن برای پرسش‌های هر دو طیف نداشت.
کوتاه سخن آنکه مرادی آنچه را می‌اندیشید، زندگی می‌کرد و در این دنیای پرتزویر ما که اندیشمندان هرگز شبیه آنچه که می‌گویند نیستند، نمونۀ ایده‌آلی از یک محقق اخلاق‌مند بود که دانسته‌هایش را می‌زیست، بی‌ آنکه سبک زندگی خودش را فریاد زند و دیگران را به اندیشه و طرز نگاه خود فراخواند.

 

پانوشت: 

1 - استاد بيش از اينكه دانش بر مثابۀ علم تجربي (science) در تحلیل‌هایش تکیه کند، به دانش به‌مثابۀ معرفت  (knowledge)متكي بود. ناقد نظام آموزش انگليسي بود و نظام آموزش آلمان را در ورزیدگی بینش محققان راهگشا می‌دانست.

منابع: 

فصلنامۀ فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی دریچه - سال سیزدهم، شمارۀ 49 ، پاییز 1397

 

تعداد بازدید : 122

تب‌های اولیه