تبهای اولیه
نویسنده: محمدعلي مرادي
محمدعلی مرادی دانشآموخته فلسفه در آلمان از فعالین سیاسی سالهای قبل از انقلاب و پس از انقلاب تا اواخر دهه 60 بوده است كه پس از سالهای آن دهه از فعالیتهای سیاسی دست كشيده و به فعالیتهای علمی درزمینهٔ فلسفه پرداخته است. در این مصاحبه ما از تجربه ایشان در زندگی دانشجویی در غرب و بهویژه در کشور آلمان مهد فلسفه جدید غرب سؤال کردیم. از زبان او بررسی مقایسهای وضعیت دانشجویان ایرانی و آلمانی را ازنظر شادابی و خلاقیت شنیدیم در ضمن وضعیت آموزش فلسفه در ایران و آلمان را به بحث نشستیم.
1. لطفاً خود را معرفی کنید.
من محمدعلی مرادی از فعالین سیاسی سالهای قبل از انقلاب و پس از انقلاب تا اواخر دهه 60 هستم. قبل از انقلاب فعالیت سیاسی بسیار گستردهای داشتم. این فعالیت را که پس از پیروزی انقلاب شکل متفاوتی به خود گرفته بود تا سال 68 ادامه دادم در این سالها به این نتیجه رسیدم که در کشور ما نهادهای جدی برای فعالیت سیاسی وجود ندارد و به همین خاطر دست از فعالیتهای سیاسی کشیدم و به فعالیتهای علمی درزمینهٔ فلسفه پرداختم این تصمیم حاصل سالها گفتگو و همنشینی با مبارزین در زندانها بود من به این نتیجه رسیده بودم که فعالیت سیاسی بدون پشتوانه فلسفی بیبنیاد و بینتیجه خواهد بود. درواقع آرمانهای شخصی و اجتماعی من تحققنیافته بود من ریشههای این مطلب را در فلسفه یافتم.
در دنیای امروز اگر کسی فلسفه آلمانی نداند نمیتواند فلسفه غرب را بشناسد و اگر کسی زبان آلمانی نداند نمیتواند فلسفه غرب را بخواند به همین خاطر فیلسوفان فرانسوی و انگلیسی هم زبان آلمانی میخوانند مثل کسی که بخواهد اسلامشناسی بخواند و قاعدتاً باید زبان عربی را بیاموزد و یا کسی که بخواهد قرونوسطی را مطالعه کند و لاجرم زبان لاتین را میآموزد به همین خاطر من به آلمان مهاجرت کردم. از دیگر دلایل مهاجرت من به آلمان برای آموختن فلسفه این بود که فکر میکنم فلسفه آلمانی برای ما بهداشتی تر است زیرا ما سنت عرفانی داریم که خیلی هم عزیز است و باید آنرا حفظ کرد اما درعینحال باید در غالب مفهوم درآید؛ اما فلسفههای انگلیسی و فرانسوی خیلی بیشتر پراکسیس هستند و این فلسفه آلمانی است که دیسپلین دار است و میتواند مفاهیم عرفانی ما را با شکلی نو در دنیای امروز قابلاستفاده نماید. به همین خاطر سختی این هجرت علمی را به جان خریدم؛ اما در بدو ورود به آلمان متوجه شدم اختلافات بنیادی زیادی با آنها دارم و این باعث شد در سن 30 سالگی تحصیلاتم را از کالج به لیسانس تا فوقلیسانس و دکتری ادامه دهم. دلیل این کار من این بود که من به دنبال مدرک گرفتن نبودم بلکه به دنبال پاسخ سؤالی بودم. اینکه چرا کسانی که دوشبهدوش هم برای آزادی ملت و میهن جانفشانی کرده بودند رو درروی هم ایستادند!؟ این پدیده برای من دردناک بود من میخواستم بدانم چطور میشود کاری کرد دیگر چنین اتفاقی نیفتد من در آلمان به دنبال پاسخ پرسشهای خودم بودم من جوانی بودم که در خانوادهای مذهبی به دنیا آمده بود و در انقلاب رشد یافته بود و آن روز آرمانهایش را ازدسترفته میدید برای من مهم بود که چرا در حوادث دهه 60 و جنگ تحمیلی اینهمه خون ریخته شد. گرفتن مدرک دکتری و پستهای سیاسی در ایران هدف من نبود چون اینها با شأن زندگی آرمانی یک مبارز در مغایرت بود، شأن فلسفه را خودنمایی و جاهطلبی نمیدانم. پایاننامه فوقلیسانس من جایگاه مفهوم در سنجش خرد ناب از دیدگاه کانت بود و در مقطع دکتری روی موضوع آگاهی و خودآگاهی در نزد فیشته (فیلسوف آلمانی) کار کردم این فیلسوف آلمانی کتابش را 12 بار نوشت من اولین کتاب او را موضوع پایاننامه قرار داده بودم تخصص اصلی من چهار سال اول ایدئالیسم آلمانی است. در دانشگاه آلمان اینطور نیست که شما تنها یکرشته بخوانید شما یکرشته اصلی و دو رشته فرعی دارید رشتههای فرعی من اسلامشناسی و جامعهشناسی بود اما علاقه به فیلم و تئاتر و معماری هم داشتم در جامعهشناسی نیز به جامعهشناسی فرهنگ علاقه بیشتری داشتم.
2. این هجرت علمی را تا چه حد در زندگیتان مؤثر میدانید؟ هجرتی که درراه یافتن سؤالات آرمانی خود انجام دادید.
شخصیت من بسیار تغییر کرد من در این دوران متدویک اندیشیدن را آموختم در این راه تجاربی که من تا سن 29 سالگی در ایران و در بطن جامعه انقلابی آن دوران آموخته بودم بسیار مؤثر بود من در طی این دوران آگاه بودم که آلمان سرزمین من نیست و من برای یافتن پاسخی به اینجا آمدهام حسی که بسیاری از دانشجویانی ایرانی ندارند چراکه تجربه فعالیت جدی اجتماعی ندارند. در این دوران آموختم چطور میشود روی موضوعات دقیق و عمیق شد این هجرت مرا ازنظر مادی بسیار عقب نگه داشت من برعکس بسیاری از همنسلان خودم همسر و خانه و ثروتی ندارم ولی ازنظر فکری کیفیتی دیگری یافتم اما اینطور نیست که هرکسی پا در این راه بگذارد چنین سرنوشتی خواهد داشت سرمایه من عشق و علاقه آرمانی و انقلابی من بود. آن شور انقلابی را در مسیری دیگری هدایت کردم در مسیر آموختن. در حین این دوران برای من سؤال مهمی مطرح شد اینکه تمدن آلمان و اروپا در بطن جامعهای مسیحی شکلگرفته بود حال ما چگونه میتوانیم در بطن جامعه ایرانی اسلامیمان رشد کنیم؟ من تأکید میکنم که ما تنها ایرانی و یا تنها مسلمان نیستیم من به ترکیب ((ایران دوره اسلامی)) تأکید میکنم بسیاری از میراث امروز ما بازمانده اجداد دوران پیش از اسلام ماست فرهنگ جامعه ما نسخه خاصی از فرهنگ اسلامی است فرهنگی که عناصری از فرهنگ ایرانی پیش از اسلام و آموزههای ناب اسلامی را درهمآمیخته است. مثلاً سهروردی که بزرگترین فیلسوف ایرانی است یک فیلسوف مسلمان ایرانی است. اینها مفاهیمی است که باید بهطور علمی شناخته شود من در آلمان آموختم چطور از ایدئولوژی خارج شوم و به متون اصیل اسلامی مراجعه کنم من در آنجا سنتیتر شدم یعنی به متنهای اصلی خودمان مانند آثار ابن رشد، دشتکی و ابنسینا خیلی بیشتر توجه کردم. در این راه پایههای فرهنگ خودمان را شناختم. این دستاورد را مدیون آلمانیها هستم آنها به من آموختند به فرهنگ خود بازگردم و حرفهای آنها را تکرار نکنم چیزی که به نظر من بسیاری اساتید فعلی رعایت نمیکنند و بسیاری از انسانهای معروف که حتی در تلویزیون سخنرانی میکنند بنیادهای فکری غربی دارند و در سنتهای خودمان ریشه ندارند.
3. آیا شما در آلمان کرسی تدریس داشتید؟
خیر من به آنجا نرفته بودم که به چنین جایگاهی برسم اگرچه در دوران دکتری به اساتید خود کمک میکردم و تدریس میکردم ولی بهمحض پایان تحصیلاتم به ایران بازگشتم. هیچوقت تلاش نکردم در آلمان بمانم و در سیستم دانشگاهی آنها وارد شوم و شغلی بگیرم. من یک ایرانی انقلابی بودم که تمام وجودم و ریشههای جانم در ایران بود من در آلمان کاری جز اندیشیدن به ایران نداشتم. اگر قصد داشتم وارد آن سیستم بشوم باید طور دیگری درس میخواندم اینکه بعضیها آنجا درس میخوانند و استاد میشوند را نقطهضعف میدانم. کسی که به دنبال پرسشی باشد باکسی که به دنبال منصبی باشد یکجور درس نخواهد خواند اینها ریشههای فلسفی دارد. اینکه یک استاد خارجی را میآورند و حلوا حلوا میکنند دردناک است. من بهطورجدی به این قضیه اعتراض دارم. وقتی به خود ما که هم تجربه علمی در غرب داریم و هم خاک این کوچه و خیابانها را خوردهایم توجهی نمیشود این نوعی خودباختگی مسئولین است. مثلاً هابرماس ما را دعوت میکنند ولی از منی که عمرم در میان این مردم گذراندهام پرسشی نمیکنند. به اساتیدی که در اینجا زندگی کردهاند و در آنجا درس میدهند باید گفت آنها برای سؤالات ما اهمیتی قائل نیستند و کسی علاقهای به دغدغههای من ایرانی ندارد آنها چیزهایی از ما میخواهند که به نفع سیستم خودشان است پس یا باید به دنبال سؤالات خودمان باشیم و یا به دنبال پذیرفته شدن در سیستم آنها. گاهی اوقات وقتم را بر سر پرسشهایی میگذاشتم که فقط دغدغه شخصیم بود و ربطی به متن اصلی تحصیلم نداشت به همین دلیل گاهی حتی به دانشکده معماری میرفتم.
4. میگویند فلسفه در آلمان بسیار کاربردی است مثلاً در صنعت و پزشکی قابللمس است. بهطور مثال در دانشگاههای صنعتی فلسفه بهطورجدی تدریس میشود شما تا چه حد پیشرفت امروز آلمان را مدیون این روش میدانید؟
فلسفه در آلمان کاربردی نیست فلسفه متن زندگی است اما در جامعه ما وضعیت فلسفه مصداق این داستان است که میگویند عدهای دانشی میآموختند پرسیدند: آنها چه میآموزند؟ گفتند: اژدها گیری. پرسیدند: اینها در آخر چهکاره میشوند؟ گفتند: به نسل بعد اژدها گیری درس میدهند. فلسفه دانان ما راجع به هیچ موضوعی حرف نمیزنند. من چندی پیش مصاحبهای در مورد فوتبال داشتم در آنجا گفتم فوتبال بهظاهر با فلسفه خیلی فاصله دارد اما وقتی شما میبینید فوتبالیست آلمانی چگونه با همه زمینبازی میکنند درمییابید که او ذهنی مفهومی دارد من کتابهای زیادی به شما معرفی میکنم که در آلمان نوشتهشده و پدیدههای مختلفی مثل ورزش، فضا، شهر، آموزشوپرورش و حتی سیستم حیاتی بدن را از دیدگاه فلسفی بررسی کرده. فیلسوف کسی است که به این مطالب بیندیشد و مفاهیم آنرا بسازد و بپروراند به نظر من تمام پیشرفت غرب که آلمان نقش مهمی در آن داشته نتیجه چنین اندیشهای است. آلمانیها در تمدن اروپایی نقش ساخت زیرساختها را به عهده دارند. مثالی هست که میگویند روزی یک فرانسوی خواست به عمق زمین برسد وقتی خوب تلاش کرد بهجایی رسید که سه آلمانی در آنجا نشسته بودند. یا مثلاً میگویند از یک آمریکایی یک فرانسوی و یک آلمانی خواستند در مورد موضوعی بنویسند آمریکایی 50 صفحه نوشتن فرانسوی 200 صفحه نوشت و آلمانی 8 جلد کتاب ارائه داد و گفت این مقدمه بحث من است. آنها مردمی هستند که از ابتدا صنعتگر بودهاند و در مرکز اروپا میزیستهاند و در فرهنگ آنها عمیق تفکر کردن وجود دارد و در زمینههای مختلف اینگونه رفتار میکنند؛ مانند آنچه شما در مورد تدریس فلسفه در دانشکدههای فلسفه مثال زدید. خود من دوره دکترای فلسفهام را در یک دانشگاه فنی گذارندم. فلسفه کاربردی جنس متفاوتی دارد مثلاً شما تاریخ آن فن خاص را نقد فلسفی میکنید. یک خانم پرفسور آلمانی که یک فیلسوف است به این موضوع میاندیشد و در مورد آن نوشته که چطور اندیشه شفاهی در دوران کتابت به دلیل تغییر تکنیک باعث تغییر در شکلگیری خرد شد و حال در دوران ما باوجود کامپیوتر حقیقت چگونه سازمان مییابد. کاری که ما آنرا با تکرار مداوم حرفهای کانت و هگل اشتباه گرفتهایم بهجای آموختن روش تئوری سازی که میتواند حیاتمان را عقلانیتر کند. برای شما مثالی میزنم در دوران دبستان به کودکان حروف و اعداد را میآموختند بعدها تصاویر جایگزین آن شد اینیک ایده کانتی است که از محسوس به معقول برسیم اما آیا ما به روشی تدریسمان اینقدر دقیق میاندیشیم و تئوری پردازی میکنیم؟
5. به نظر شما دلیل عدم وجود فلسفه در عرصههای جدی زندگی ما چیست؟
من تمام زندگیام را برای این سؤال گذاشتم و بعد از 51 سال نه همسری دارم نه بچه و خانهایی. پاسخ شما اینگونه است از ما با شکست در مقابل دولت عثمانی در جنگ چالدران وارد عصر جدید شدیم جایی که عباس میرزا بعد از شکست این سؤال را مطرح میکند که ای فرانسوی چرا ما شکست خوردیم؟ سؤال، سؤال درستی است اما پاسخ نادرست آن تا به امروز گریبان گیر ماست یعنی پرداختن به دولت و افزایش سازوبرگ نظامی ما فکر میکنیم اگر دولت را تقویت کنیم و مؤلفه اصلی آنرا نظامیگری قرار دهیم پیروز خواهیم شد درصورتیکه این نقطه شکست ماست ما باید به این سؤال پاسخ میدادیم چگونه میشود انسان ایرانی رشد یافته شود نه اینکه چگونه میشود اسلحه بهتری داشت بلکه چگونه میشود اندیشه بهتری داشت و اشخاص رشد یافته تری داشت بهجای تجهیز لشگر نظامی باید آموزشوپرورش را توسعه میدادیم تا خودمان بتوانیم اسلحه بسازیم این خطای تاریخی ما بود. حالا ما همه میخواهیم یا دولت را تقویت کنیم یا دولت را سرنگون کنیم مثلاً خود ما در زمان شاه چنین قصدی داشتیم و حالا میخواهیم دولت را تقویت کنیم یا بعضی شاید بخواهند دولت را سرنگون کنند اما هیچکس نمیخواهد در حوزههای پایین کار کند و نسل تربیت کند من اصلاً کاری به دولت فعلی نداریم بحث من سیاسی نیست بلکه کاملاً آموزشی است. من میپرسم که تکتک ما چقدر دغدغه نسل توانمند داریم و میخواهیم در حد توانمان انسانسازی کنیم. دانشجوی خود من میتواند ساعت 2 بعد از نیمهشب زنگ بزند تا باهم متن بخوانیم تنها چیزی که من از او میخواهم عشق و علاقه است. این کاری است که ما کمتر کردهایم. ما باید ابتدا توپخانه نظریمان را بسازیم تا اگر لازم شد به سلاح هم بیندیشیم ما در اثر آن شکست تاریخی از اندیشه غافل شدیم اگرچه ما تا زمان ملاصدرا و دشتکی اندیشمند به معنی واقعی داشتهایم ولی از آن به بعد اغلب سیاستمداران و سرداران چهرههای تاریخی ما هستند. من اصلاح این رویه را از خودم شروع کردم و هیچ گلهای از کسی ندارم و توقعی هم ندارم چون تا انسانها توسعه نیابند کاری از دست دولتها برنمیآید باید انسان ایرانی شخصیت بیابد یعنی اینکه وجود ارزشمند خودش را نه در فحش دادن به غرب و نه در خودباختگی در مقابل غرب ببیند این مشکلی است که حتی در دانشمندان جامعه ما دیده میشود ما از به کار بردن واژههای غربی در گفتههای علمیمان احساس خوبی پیدا میکنیم و تئوریهای اندیشمندان غربی برای ما خیلی ارزشمند است درعینحال به آنها فحش هم میدهیم دلیل این رفتار این است که ما هنوز خودمان را بهاندازه کافی قوام ندادهایم. حرف ما به غربیها این است که ما مثل شما نیستیم شما هم مثل ما نیستید. ما باید دربیابیم چگونه میتوانیم از فرهنگ گذشته خودمان بهرهمند شویم علیرغم اینکه در فضای دنیای مدرن زندگی میکنیم ما باید این پدیدههای جدید را بفلسفیم. اینکه بعضی آقایان متون غربی یا حتی کهن اسلامی را بازخوانی میکنند دردی را دوا نمیکند برای شما مثالی میزنم من وقتی در کودکی شاگرد بنا بودم به ما میگفتند آجرهای این خانههای قدیمی را با تیشه پاککنیم تا در بناهای جدید استفاده شود فرهنگ گذشته ما حکم آن خانه قدیمی را دارد که نمیشود دوباره آنرا ساخت ولی باید با محتوای آن بنایی درخور امروز ساخت برای چنین پروژههایی کسی تره هم خرد نمیکند.
6. به نظر شما ابزار این نو شدن یعنی در دست داشتن آن فرهنگ و اندیشه کهن و منطبق کردن آن با شرایط امروز تا فلسفه در متن حیاتی ما و روحیه شخصی ما جاری شود چیست؟
پایه دوران جدید بر من اندیشنده است. وقتی دکارت متافیزیک را نقد کرد گفت من میخواهم بنا را بر من بگذارم این من مال غرب نیست ما هم در سنتمان داشتیم ابنسینا و دشتکی و سایرین روی این من فکر میکردند (انسان پرنده) این «من» را ما از آن غافل شدیم. منی که غربیها به آن ساب جکت میگویند. اینیک چیز ضد دین نیست. کسانی که رفتند آنجا و درست درس نخواندند مثل آقای فردید و داوری و دینانی و...تفاوت فلسفه و عرفان را درک نکردند. فلسفه من را پیدا میکند تا بپایش دارد و عرفان من را پیدا میکند تا نابودش کند. شما با عرفان نمیتوانید حقوق سازمان بدهید دولت سازمان بدهید و ورزش سازمان دهید. نمیتوانید به فوتبالیست بگویید تو عارفانه بی اندیش و فوتبالت را هم بازی کن و گل هم که میزنی مشتت را در هم بفشار و دستافشانی کن. این من وظیفه هم دارد. باید به اجتماع و تاریخ بیندیشد. این من باید خود از جهان فارغ کند و توضیح دهد جهان کجاست ایران کجاست من کجا راجع به ایران حرف میزنم کجا راجع به جهان حرف میزنم. مناسبات ایران و جهان را تعریف کند. این از سنخ بحث فلسفی است که ما با بحث سیاسی آنرا اشتباه گرفتهایم. ما اسیر سمینارهای نمایشیشدهایم و مباحثه از شرح وظایف فیلسوفان به عادت سیاست ورزان تبدیلشده. اگر قرار باشد مقامات بحث فلسفی کنند چنین میشود که خودشان حرف میزنند و میروند و به حرف کسی هم گوش نمیدهند. فیلسوف که مقامات نیست فیلسوف فروتن است. این فضای مباحثه فراهم نیست. من در سمینارهایی شرکت داشتم که از 70 نفر 60 نفر مقاله خواندند و سمینارهایی هم دیدم که چند 100 نفر حاضرند. آیا میشود چند 100 نفر یکجا بحث فلسفی کنند؟! اینیک نمایش است. در مقوله فلسفه کیفیت مهم است. این نمایشها هم لازم است اما محیطی که مدنظر من است برای مباحثات فلسفی متفاوت است و جایش اینجا خالی است. فیلسوف نباید معروف و چهره باشد چون دیگر نمیتواند در میان مردم راحت تردد کند و تفکر کند. فیلسوف بالاخره به دنبال خردمندانه کردن حیات همین مردم است. باید در مترو و اتوبوس دمخور مردم باشد.
پس ابزار این نو شدن یکی همان ساب جکت بود. ساختن آن منی که از افق دید خودش از زاویه دید ایران به جهان نگاه کند. و دیگری آن تفکر مفهومی است. تفکر مفهومی ابزار اندیشه فلسفی است. تفکر مفهومی از وقتی ما خواستیم جهان را با تعاریف منتقدان آن مثل هایدگر ببینیم از بین رفت. ما به دنبال تعریف جهان از منظر آنها نیستیم ما میخواهیم زندگی خودمان را سازمان دهیم. تفکر مفهومی بحث دو و چندجانبه و تفاهم متقابل و پیدا کردن راهحل است.
7. به نظر شما رهاورد انسان کامل غربی و فلسفه غربی برای یک انسان مسلمان چیست؟
پروژه انسان کامل یک توهم است. وقتی من دانستم که کامل نیستم آغاز تفکر و حرکت من است. رهاورد فلسفه غرب و انسان غربی برای ما این است که بدانیم انسان موجود کران مندی است. یعنی ضعف داریم. هیچکس نمیتواند حرف آخر را بزند. الآن من پشت سر شمارا میبینم که شما نمیبینید و شما پشت سر مرا میبینید که من نمیبینم. این کران مندی ماست؛ و این سؤال که ما چگونه میتوانیم جهان را با گفتگو پیش ببریم نه با جنگ. این دستاورد را کانت بست داد و گادامر شکل داد. انسان کران مند به دلیل آگاهی بر ضعفهایش فروتن است. معنی گفتگو مونولوگ نیست بلکه دیالوگ است یعنی این شاگرد من هم چیزی برای آموختن به من دارد. پس من هم به او گوش میدهم. ما فرم دانشگاههایمان را اینگونه باید سازمان بدهیم. استاد بیاید کنار دانشجو بنشیند و بگوید من از شما کمی باتجربهترم و ما باهم دیالوگ میکنیم تا چیز جدیدی خلق کنیم. این همان چیزی است ما در حوزههای علمیه خودمان داشتیم. الآن اساتید سؤالات بچهها گوش نمیدهند. تلویزیون الآن بهعنوان نماد مطلق مونولوگ همهکاره ماست.
8. شما هم خودتان دانشجو بودید و هم دانشجویان آلمانی را دیدهاید امروز هم در ایران با قشر دانشجو در ارتباط هستید. به نظر شما دانشجویان ایرانی و آلمانی یکی دریک سیستم فلسفی و یکی در شرایطی شما شناخت دارید ازنظر خلاقیت و پویایی و آیندهای که برایشان متصور است چه تفاوتی دارند؟
علاقه و شور دانشجویان ما خیلی بیشتر ا آلمانهاست. این اصلاً جزء فرهنگ ماست. این علاقه به دانش و آموختن در تاریخ ملی ماست. ما تاریخ طولانی در کتابت و مدارس و حوزهها و داشتن علما داریم. آلمانها خودشان معتقدند آن زندهبودن و پویایی در آنها رو به خاموشی است. ولی حسن آنها این است که اگر بحرانی ببینند میگویند ما در بحرانیم و منکر آن نمیشوند؛ اما ما لاپوشانی میکنیم. پس آنها شانس حل مسئلهای را دارند که شناختهاند و ما را یک فاجعه بالقوه تهدید میکند. دانشجویان ما بسیار پرشورند و اینیک پتانسیل قوی است. ولی ما متأسفانه اساتید کیفی که بتواند این بچهها را آموزش دهند کم داریم. ما دانشجو کم نداریم استاد حقیقی کم داریم. دکترا معنیاش تیتر دکتری نیست دکتر یعنی کسی که دکترین دارد. این پدیده کمکم دانشجوها را سرد میکند.
9. منظور شما این است که آن آرمانخواهی در دانشجو کشته میشود؟ و یا به بیانی پس از فارغالتحصیلی و رویارویی با مشکلات کار و ... دچار رکود میشوند؟
ببینید یک دکتر یا فوقلیسانس نباید منتظر کار باشد بلکه خودش باید 30 نفر را هم سرکار ببرد. ما از دبستان باید به بچه مستقل بودن را یاد بدهیم تا در آخر خط مشکل پیدا نکنیم. در آلمان کنار هر دانشگاه یک مرکز کاریابی است. همه در دوران دانشجویی کار هم میکنند. ولی اصل دانشجویی است. شما باید خودبسنده باشید. باید توانمندیهای زندگی را بیاموزید. در جامعه لازم است فیلسوفان به این مسائل فکر کنند. ما از بچه از ابتدا راجع به خودش کار نمیخواهیم و مثلاً وقتی فیلم میبیند از او نمیپرسیم نظر تو چه بود؟ دکتر ماهم نظر مستقل ندارد. مطیع و مؤید است. انسان جامعه ما باید جرئت کند نظرش را در مورد بزرگترین صاحبنظران بگوید. این راه از فکر کردن به فکر خود شروع میشود. من قبول ندارم که بگویید دانشجویان حالا دیگر آرمانخواه نیستند. آنها فقط نوعی آرمانخواهی گذشته را ندارند. همه فکرمی کنند آرمانخواهی، آرمانخواهی دوران جوانی خود آنهاست. ما آرمان را درست تعریف نکردیم. خیلی از همین دخترانی که لاک میزنند آرمان خواهند. آدمهای باشخصیتی هستند. خیلی از همین ژیگولها آرمانخواهی دارند و به فکر مملکت هستند. دوست ندارند کسی اذیت شوند. منتها ما آرمانخواهی را خیلی محدود کردهایم. حتی تا حد ریش و ظاهر و لباس. ما باید ظرف آرمانخواهیمان را کمی گستردهتر کنیم تا ببینیم چه بیشمارند آنها که کشور را دوست دارند و به فکر هموطنان هستند. ولی ممکن است دانش آنرا نداشته باشند. در آخر با این معیارها کسی که هزاران لفت لیس میکند آرمانخواه است و منی که گاهی از بس کار بی جیره و مواجب کردهام حتی 1000 تومان هم ندارم آرمانخواه نیستم؟!
من یک نشانه به شما نشان میدهم. اطراف من کمند جوانانی که خیال خارج رفتن نداشته باشند. این فاجعه است که کمتر کسی است که نگوید من نمیخواهم از ایران بروم. از مذهبی سنتی گرفته تا لاییک. ریشههای این پدیده باید بررسی شود.