تبهای اولیه
نویسنده: محمدعلي مرادي
با شروع دورانی که به آن دوران جدید میگویند، موضوع هویت انسان طرح شد. چراکه پیش از آن آدمی خود را با مفهومی خاص از خدا تعریف میکرد و هویت او بهطورکلی در نسبت با این خدا تعیین مییافت. در آن زمان انسان در نظامی سمبلیک قرار داشت که تغییر و گذران در آن، کمتر معنا داشت و آنچه جوهره آنرا تشکیل میداد، بیشتر ثبات و تثبیت بود. ازاینرو معضلی به نام هویت نداشت، چون مفهومی از شخص تعریفشده بود که بیواسطه با مفهوم جوهر یا به تعبیر یونانی ousia شناخته میشد.
کاربرد مفهوم جوهر در مورد شخص اشاره به آن امری داشت که با شدن و تغییر فاصله داشت. با شروع دوران نو که میتوان آغازگر آنرا از جنبه فکری به تعبیر هگل، دکارت دانست. متافیزیکی نو پایهگذاری شد که «من» در مرکز آن بود. این من نسبتی دیگر باخدا برقرار کرد که از جایگاه من به جهان مینگریست؛ اما تمامی ظرفیت اندیشگی دکارت مورد تأویل قرار نگرفت. آنچه از دکارت بیشتر موردتوجه قرار گرفت، «گفتار درروش» او بود. در این نحوهی تفکر، فرایند جهان بهطور مداوم تکهتکه شد و علم همهچیز را قطعهقطعه کرد. پس همهچیز معطوف به بیرونشد، چراکه بشر میخواست بر طبیعت و سپس بر عالم تسلط یابد.
دکارت وحدت نفس انسانی را با مفهوم جوهر توضیح میداد؛ اما هیوم در ادامه این روند، مفهوم جوهر را برانداخت و بیان کرد این مفاهیم، چیزی را تبیین نمیکند. لذا جوهر در عرصهی اندیشه بیمعنا شد.
کانت اگرچه در سنجش خرد ناب میکوشد تا بهگونهای دیگر در نسبت نفس و جوهر اندیشه کند و راهحلی نوین برای آن پیدا کند تا بتواند دوام و هست بودن نفس را بهگونهای مورد تأمل قرار دهد؛ اما روند غالب به مسیری دیگر رفت و در جهان آنگلوساکسون، بیشتر روایت تحلیلی مسلط شد.
در این سنت نیز جوهر را با فونکسیون تعریف کردند و من اندیشنده با کارکرد یا فونکسیونش معنا یافت. در بنیانهای فکری سنت انگلیسی، سوژه وجهی بیرونی به خود گرفت و هویت امری ناپایدار، چندگانه، نا روشن، شخصی و خاص شد. آن سوژهای که کانت کوشید آنرا یکپارچه و متمرکز کند، هزار پاره شد و هویت بیش از هر چیز محصول مبادلهی کالایی شد. این روند کالایی شدن آنچنان پیش رفت که حتی نیروی کار را نیز دربر گرفت و بهطور عملی مفهوم کار که درواقع کنش خلاقانه بود، به یک فونکسیون تبدیل شد.
کوششهای سنت ایدئالیسم آلمانی مثل فیشته، شلینگ و هگل که آگاهی از امر بیرونی را به خودآگاهی جستوجو میکردند و کنش اجتماعی را میجستند، منجر به آن شد که ویژگی هویتی با «قومیت و ناسیون» معنا یافت. مارکس این روند کالایی شدن همهچیز را در کتاب «سرمایه» صورتبندی کرد و هویتیابی را با امر طبقه عجین کرد.
با شکلگیری دولتهای رفاه در فضای عمومی جوامع غربی، گروههای اجتماعی خاصی پدیدار شدند که در بین آنها مصرف نقشی اساسی و محوری داشت و این نحوه مصرف بود که شیوهی زندگی آنها را تعین و به آنها هویت میداد. درواقع موضوع با ویژگیهای بیرونی که با آن تعریف و بازتعریف میشد، تعين مييافت. آنچه این گروههای جدید را از هم تفکیک میکرد و از هم تشخیص میداد، ویژگیهایی نبودند که با مؤلفههایی چون سن، جنسیت، قومیت یا طبقه اجتماعی و اقتصادی بتوان آنرا تعریف کرد و یا اینکه توسط شغل فرد معین شوند، بلکه بیشتر ویژگیهایی مربوط به سازوکارهای درونی این گروهها بود. این سازوکارهای درونی درواقع متأثر از عوامل و مؤلفههایی هستند که میکوشند ساختار اجتماعی، اقتصادی را با رویکرد و دورنمای هویتی شکل دهند و آنرا بر سازند. این برساخت هویتی روندی در جریان تکوین خود میسازد که بیشتر از طریق اقلام مصرفی مثل پوشاک، موسیقی یا فعالیتهای ورزشی و نیز هواداری گروههای موسیقی و خوانندگان یا تیمهای فوتبال، بهعنوان ابزار خود استفاده میکند.
این الگوهای مصرف را میتوان بهمثابهی مفهومی دید که با آنکسی که عضو و یا خارج از یک گروه خاص است، تعریف میشود. بعضی جامعهشناسان درک الگوهای مصرف را بسیار مهم دانستهاند؛ در درک جدید، الگوی مصرف بیشتر بهعنوان موضوعی متأثر از طبقه اجتماعی-اقتصادی فهمیده میشود تا موضوعی که متأثر از سن، جنسیت، قومیت و... باشد.
بدین شکل اصطلاح سبک زندگی در چارچوبی معنا یافت که درواقع میکوشید تا بافرهنگ مصرفی معاصر، معنای ضمنیای معادل فردیت، بیان خویشتن و یک آگاهی و خودآگاهی را بیان کند و خود را در صورت سبک زندگی نمایش دهد. درواقع فردیت که در بنیانهای فلسفی و تئولوژیک، خود را با رابطه درونی شکل میداد و شخصیت که خود را با کنش درونی تعین میداد، اینک از طریق تن، پوشاک، طرز صحبت کردن، وقتگذرانی، ترجیحات خوردنی و نوشیدنی، منزل، اتومبیل، انتخاب محل تفریح و سایر کارهای شخصی، خود را نشان میدهد و اینهاست که باید بهعنوان شاخصهای فردیت و سلیقهی مالک یا مصرفکننده بهحساب آورده شوند.
به دلیل رشد و گسترش نهادها و سازمانهای بوروکراتیک مدرن و همچنین پدیدهی تخصصی شدن مشاغل در فرایند تقسیمکار نیز شاهد رشد روزافزون کارمندان حقوقبگیر ردهبالا و میانی و همچنین افراد متخصص و دارای تحصیلات آکادمیک و نیز تکنسینها هستیم. از طرف دیگر به دلیل رشد تعداد کارگران تخصصی با دستمزدهای مناسب و نیز افزایش کلی درآمدهای طبقه کارگر و همچنین برخورداری اکثریت افراد جوامع از مزایایی چون تأمین اجتماعی، بیمههای بیکاری و بازنشستگی و امکانات و خدمات اجتماعی، آموزشی و بهداشتی و... امروزه حجم کثیری از مردم به درجهای از درآمد و رفاه رسیدهاند که درگذشته، تنها افرادی چون کارمندان یقهسفید به بالا، از آن جایگاه برخوردار بودند.
تحت این شرایط اجتماعی و اقتصادی، سبک زندگی را میتوان در مقابل امر آگاهی و خودآگاهی قرار داد که چگونه، خود یا من انسانی از درون تهی میشود و فرد انسجام و وحدت خود و یافت خویش را از دست میدهد. اینجا از جنبه فلسفی رابطه درون با برون در مقابل هم قرار میگیرند تا با بازگشت به مبانی بکوشند، مفهوم فرد و فردیت را دوباره بازبینی کنند. گرایشهای مختلف به مبانی متفاوت رجوع کردهاند. برخی ریشه آنرا به یونان بردهاند و ریشه آنکه انسان از درون تهی شده را در یونان دریافتهاند. آنجا که از حکم معبد دلفی که بیان میکرد: «به خودت برگرد»، عدول شد. یا برخی به آگوستین برگرداندهاند، آنجا که گفته: «نرو به بیرون، برگرد به درون، حقیقت در درون توست». شاید در نظریهی سوژه، این من باید بهگونهای دیگر تفسیر میشد تا امر درونی بر امر بیرونی ترجیح داده میشد. در اين رابطه برخی به دکارت رجوع دادهاند که نبایستی، «گفتار درروش» او بر قلمرو علوم و لاجرم زندگی تسلط مییافت. بلکه «تأملات در فلسفه اولا» ی او واجد آنچنان ظرفیتهایی است که میشد در آن تفکر «بازتاب یا تأملی» را بارور کرد. اين مسير در هگل، در فلسفهی «تأملی یا بازتابی» دنبال شد. در این راستا آگاهی و خودآگاهی، در نزد فیشته اهمیت یافت که بیشتر در کتابهای 1805 به بعد او شفافتر شده و میتوان با رجوع به آن، آنرا بارور کرد. ظرفیتهای فلسفه اسپینوزایی نیز در صورتبندی جوهر، اگر دست بالا را ميگرفت و در حاشيه نميماند، میتوانست شرایط را بهگونهای دیگر رقم زند و اکنون با رجوع به اسپینوزا میتوان امکانها و افقهای نو بازگشود. شاید هم باید به فرهنگهای دیگر رجوع کرد، به ادیان هندی، یا مصری یا به دیانت اسلام و یا اینکه به ادیان ایرانی قبل اسلام و یا شاید به نخستین فیلسوفان یونان که دغدغه هستی داشتهاند.
اینها همه تلاش فکری متفکرانی است که میکوشند با عرقریزان روح، برای مسئله هویت انسانی راهحل متناسب بیابند؛ اما این متفکران همه آگاه هستند که کار در مبانی باکار سیاسی و ایدئولوژی سیاسی و حزبی متفاوت است. این کوششی است که باید با افقهای گسترده، فارغ از منافع گروهی و حزبی، به آن نگریست و بر آن تعمق کرد.