تب‌های اولیه

نقد و حصارهای نظام‌های دانایی: نسبت نقد با علم، فلسفه، تفکر

نقد و حصارهای نظام‌های دانایی: نسبت نقد با علم، فلسفه، تفکر

نویسنده: محمدعلی مرادی

پرسش از نسبت نقد با علم، فلسفه و تفکر، ناظر بر اين انديشه است که همواره اين سه ساحت انديشه‌ی بشري يگانه فهميده مي‌شوند؛ ازاین‌رو بايسته است که اين سه قلمرو را از هم تفکيک کنيم و آنگاه نسبت آن را با نقد روشن کنيم.
علم مدعي آن است که می‌خواهد جهان را مورد شناسایي قرار دهد، اين شناسایي در قلمروهاي متفاوت زندگي بشري عمل مي‌کند و در اين عمل مي‌کوشد تا گونه‌هاي متفاوت و متکثر از شناسایي را رقم زند.

 

 

اگر اين شناسایي در قلمرو طبيعت باشد، در فرم علوم طبيعي خود را تعين مي‌دهد، به‌طور مثال فيزيک که علم رويدادهاي طبيعت و قوانين آن است، به‌طور عملي از چيستي ماده و چگونگي قوانين آن مي‌پرسد و تلاش مي‌کند تا به اين پرسش، پاسخ دهد. قلمرو ديگري از علوم، قلمرو جامعه است که به آن علوم اجتماعي مي‌گويند، اين علوم از چيستي امر اجتماعي پرسش مي‌کنند تا بتوانند اين چیستي را مورد شناسایی قرار دهند. قلمروي از علوم نیز که به نفس مي‌پردازد، قلمرو علم روان‌شناسي است که از چيستي امور نفساني پرسش مي‌کند.
اکنون اگر بخواهيم نقطه‌ی مشترکي را در بين اين قلمرو‌های متفاوت پيدا کنيم، اين نقطه‌ی مشترک فرم بيان هرکدام است که مي‌کوشد از آن بهره گيرد، اين فرم بيان خاص را که به علوم اختصاص دارد، اصطلاحاً گزاره يا قضيه يا داوري مي‌گويند؛ به‌طور مثال در علوم طبيعي آب در صد درجه به جوش مي‌آيد. پس داوري، فرم و شيوه‌ی بيان علم است؛ اين موضوع در مورد فيزيک، شيمي، علوم اجتماعي، روان‌شناسي و ديگر قلمروهایی که در آن علم مي‌کوشد جهان را مورد شناسایی قرار دهد، مي‌تواند صادق باشد که در آن از طريق ترکيب مفهوم‌ها اثبات و نفي صورت مي‌گيرد؛ پس هر نوع شناسایی در قلمرو علوم متکي به فرم داوري است که اين فرم بيان، بر تجربه استوار است. درواقع علم به‌عنوان شناسایی، مجموعه‌ای از داوري‌هاي تجربي است که اين مجموعه از داوري‌ها نمي‌تواند پراکنده و فاقد انسجام باشد. اين انسجام و عدم پراکندگي بايد در سيستمي از گزاره‌ها و داوري‌ها صورت گيرد و بتواند سيستمي را بر سازد که روابط دروني آن منسجم باشد؛ پس از اين منظر است که داده‌هاي تجربي اگر در سيستمي منسجم قوام نگيرند، نمي‌توانند علم شناخته شوند.
در اين ميان در کنار علم سيستماتيک، فرمي ديگر از شناسایی وجود دارد که مي‌توان به آن «دانستن»(wissen) گفت؛ اما ازآنجاکه سيستماتيک نيست، نمي‌توان آن را علم (Wissenschaft) ناميد. علم که متکي به گزاره‌هاي تجربي است اگر بخواهد انسجام پيدا کند، بايد توري از مقوله‌هاي ناب و غيرِتجربي، آن‌ تجربه‌ها را در برگیرد که اين مقوله‌هاي ناب بر ايده‌ها و اصل‌هاي گسترده‌اي استوارند. اگرچه علم انسجام خود را از اين مفاهيم ناب و اصل‌ها مي‌گيرد، اما برساخت اين مفاهيم، ايده‌ها و اصل‌ها را ديگر خود علم نمي‌تواند بر سازد. در اينجا امر به عهده‌ی فلسفه است. فلسفه بدين معنا متافيزيک است، اما متافيزيک که گاه به آن فلسفه نیز مي‌گويند به چه معنا است؟
پرسش از «هستنده به‌مثابه هستنده» را متافيزيک، فلسفه اولي يا برخي علم تئولوژي گفته‌اند. براي اينکه هستنده به‌مثابه هستنده را بشناسند، اصل (Prinzipiel) يک علتی را مي‌جستند، برخي اين اصل را آب، برخي عدد، برخي خاک و سرانجام ارسطو اين اصل و سبب را عام‌ترين امر؛ يعني «تئو» قرار داد. ارسطو خود دراین‌باره مي‌گويد: يک علم وجود دارد که «هستنده به‌مثابه هستنده» را موردتحقیق قرار مي‌دهد. اين علم با هیچ‌کدام از علوم منفرد هم هويت نيست؛ چراکه هيچ‌کدام از علوم به «هستنده به‌مثابه هستنده» به‌عنوان امر عام نمي‌پردازد. اين علم دو وظيفه را دنبال مي‌کرد؛ يکي اينکه مجموعه‌ی واقعيت را با پايه‌اي‌ترين فرم تعين داده و موردتحقیق قرار دهد، از سوي ديگر بالاترين سبب را موردپژوهش قرار دهد که آن محرک نامتحرک يا الهیات (Göttlisch) است. بدين شکل، فلسفه يا متافيزيک را نيز مي‌توان گونه‌اي علم دانست، اما علمي کلي در مقابل آن علمي که به امر عام و کلي نمي‌پردازد؛ بلکه به علوم منفرد مشغول است. اين علم تحت تأثير افلاطون شکل گرفت و در اُنتيک پسين ادامه يافت که به آن «Epoptie» به معنای بيننده، گفته‌اند.
متافيزيک در مسير خود در قرون‌وسطی به تئولوژي تبديل شد، تئولوژي همچون اين علوم متکي به اصل‌هاي عقلاني نيست؛ بلکه داوري‌هاي آن بر ايمان استوار است که اين پايه‌ی ايماني متکي به خدا است؛ اما اين خدا چون خداي ارسطو نيست که تنها حرکت ايجاد مي‌کند؛ بلکه خدایي است که محبت مي‌ورزد، نهي مي‌کند و رحمت مي‌کند، کيفر مي‌دهد و ما را بشارت به پاداش مي‌دهد. اين علم مي‌خواهد خداوند را بشناسد و بر او ايمان بياورد، پس اين علمي است که موضوع آن ايمان است؛ اما ايمان متکي به اصلي نيست؛ هرگونه کوشش براي اينکه ايمان را درون سيستم‌هاي منظم قرار دهد موجب فروپاشي آن مي‌شود. ايمان امری قلبي است و نمي‌تواند به گزاره‌ها فرو کاسته شود. ايمان متکي به اراده‌ی الهي است ازاین‌رو گزاره‌هاي ايماني، گزاره‌هاي امري است و امر الهي بر اراده متکي است. علم مي‌خواهد دنيا را بشناسد و تئولوژي شناسایی خدا را مدنظر دارد، پس بايد بين علم، فلسفه يا متافيزيک و تئولوژي تمايز قائل شد.
 با شروع دوران جديد گرانيگاه موضوع تغيير کرد، بدين شکل که دکارت در اين سه‌گانه‌ی خدا‌-جهان‌-من بر روي «من» تأکيد کرد و جهان را رها کرد. براي دکارت ارتباط با جهان اهميت نداشت؛ بلکه خودِ شناسایی مسئله‌‌ی مرکزي شد. او تأکيد مي‌کرد نه امور، بلکه شناسایی امور است که واجد اهميت جدي است. در متافيزيک ارسطو محرک نامتحرک پايه‌ی ايقان بود و در تئولوژي اساساً امر الهي تجسم ايقان بود؛ اکنون دکارت مي‌خواهد شناسایی امور را محور قرار دهد و بگوید چگونه امر يقيني ممکن مي‌شود؟ بدین‌سان دکارت آن را بر روي سوبژکتيویته قرار داد، او در جست‌وجوي يک امر يقيني بود، اما نه در بيرون که در درون ذهن آن‌ را مي‌جست. دکارت از اصطلاح نقطه‌ی ارشميدسي بهره مي‌گيرد، اما مي‌خواهد برخلاف ارشميدس اين نقطه را به‌مثابه يقين در ذهن انسان پيدا کند. اين در مرکز قرار گرفتن ذهن آغاز راهي است که به چرخش کپرنيکي کانت منجر مي‌شود تا نقد يا سنجش را تعين دهد.
دکارت انديشيدن را با شک کردن و نفي کردن گره‌زده و بدين شکل متافيزيکي نو نوشت؛ يعني فلسفه‌ی اولي را با مباني ديگر که همان سوبژکتيويته است، دوباره بازسازي کرد. اگرچه مسير علم و فلسفه به‌سوی علوم تجربي رفت و نيوتن و گاليله با روش تجربه و آزمايش، دستاوردهاي خاصي در علوم طبيعي به دست آوردند، اما اين دکارت بود که سرنوشت علم و فلسفه و تفکر را رقم زد؛ چراکه ذهن را در مرکز شناسایی قرار داد؛ بدون اين کار، يعني ذهن را در مرکز توجه قرار دادن، امکان نقد و سنجش ممکن نبود؛ چراکه بااهمیت يافتن ذهن است که نقادي ممکن مي‌شود. ذهن است که خصلت انتقادي دارد و اين رويکرد، يعني نقد، يک سازوکار انساني و ازآن‌رو پايه‌اي است که به همه‌چيز مي‌توان شک کرد و همه‌چيز را مي‌توان نفي کرد.
پايه‌اي‌ترين اصل نقد و سنجش، نفي و شک است. بدون شک و بدون نفي نمي‌توان از نقد سخن گفت. ازاین‌رو آغاز نقد و شک به همه‌چيز با هيوم آغاز شد؛ چراکه او اين نقد را آن‌چنان راديکال پيش برد تا به شکاکيت تام رسيد و شناسایی را امري اساساً ناممکن دانست؛ اما کانت کوشيد نقد به متافيزيک را به سمتي هدايت کند که به شکاکيت منجر نشود تا بتواند از آن عبور کند، پس نخست، نقد خود را با اين پرسش آغازيد که «چگونه مي‌توانم بدانم» درواقع مي‌توان گفت، نقد با پرسش در ارتباط تنگاتنگ است. پرسش مي‌تواند مداوم باشد، اما پرسش در قلمرو علم ‌بايد به پاسخ برسد؛ چراکه علم آن‌چنان‌که گفتم، بايد سيستمي منسجم بر سازد و سيستم منسجم نياز به يک اصل ثابت دارد. وقتي علم به پاسخ رسيد، پرسش ديگر موضوعيت خود را از دست مي‌دهد. علم ناچار است که پاسخ‌ها را انباشت کند تا در بستر اين انباشت‌ها، وظايف خود را انجام دهد.
کانت پرسش خود را تا نهايت پيش نبرد، او از شرايط پرسيد تا به امر نامشروط يا مطلق دست پيدا کند؛ چراکه ماندن و به‌سوي مطلق نرفتن، شکاکيت است و او نمي‌خواست در شک بماند. پروژه‌ی او اين بود که جايگاه علم را روشن کند تا جايي براي ايمان پديد آورد. کانت ساختار ذهن را به سه قسمت اصلي تقسيم کرد: حسگاني، فهم و خرد. در حسگاني حس‌ها، در فهم مفاهيم و در خرد ايده‌ها شکل مي‌گيرند، اگرچه در حسگاني زمان و مکان آزاد از تجربه هستند و در فهم، مفاهيم ناب آزاد از تجربه‌اند، اما اين‌ها بايد نسبتي با برابر ایستاها داشته باشند؛ اما ايده‌ها چندان لازم نيست با برابر ایستا در ارتباط باشند. او در دو مرحله‌ی اول از شرايط مي‌پرسد تا در مرحله‌ی سوم به امر نامشروط يا امر مطلق برسد؛ ازاین‌رو اگرچه به‌نقد و سنجش متافيزيک مي‌رسد، اما او متافيزيکي ديگر بازسازي مي‌کند، چراکه مطلق نمي‌تواند با نقد کاري داشته باشد.
سنت علم و فلسفه ادامه يافت و هگل نيز در پديدارشناسي روح اين مطلق را دنبال ‌کرد، اما نيچه نقد به فلسفه و متافيزيک را تا اعماق برد. نقد نيچه دين، اخلاق، علم و متافيزيک را در برمی‌گرفت. نيچه درواقع متفکري بود که به چالش جدي با همه‌ی عناصر تمدن و فرهنگ غربي برخاست. او آن امر مورد شناسایی که دغدغه‌ی علم و متافيزيک بود و خود را در صورت‌بندي اراده‌ی «معطوف به دانستن» در کتاب متافيزيک ارسطو مي‌يافت، تبديل به «اراده‌ی معطوف به قدرت» کرد. چراکه آن دغدغه‌ای که در علم و متافيزيک، شناسایی را امر معطوف به حقيقت مي‌دانست، ازنظر نيچه چيزي جز «اراده‌ی معطوف به قدرت» نبود. بدين شکل که حقيقت چيزي جز اسم مستعار قدرت نيست.
نيچه نقد و سنجش خود را تا نهايت برد و آن تمايزي که فلسفه و متافيزيک بين انسان و حيوان قرار داده بود را از ميان برداشت و انسان را نیز در رديف حيوان قرار داد. براي نيچه، اراده نه دليل، نه يک هدف يا ارزش و نه هیچ‌گونه‌ سنجه‌ی عقلاني ندارد؛ همچنین آنچه معنا، ارزش، هدف، غايت و نُرم است، بستگي به واقعيت و حقيقت ندارد، بلکه به دورنما (Perspektiven) بستگي دارد و از قرارگاهی متفاوت است که آگاهي در مقابل واقعيت ديده مي‌شود.
درواقع متافيزيک شکل‌گرفته بود تا انسان به دانستن اطمينان يافته و بتواند گزاره‌ها را به‌طور سيستماتيک طراحي کند و درمجموع بتواند واقعيت را از طريق سيستمي بدون تناقض تعين دهد. حال این متافیزیک با چالش يا نقد نيچه فروریخت. شکاکيتی که با هيوم آغاز شد، دوباره با نقد راديکال نيچه برگشت، اما این بار با مفهوم نسبيت. علم براي هيوم کاشف حقيقت نبود؛ او مي‌خواست تئولوژي متکی به حقيقت را در دين بيابد و يافت. اينک اما تفکرات نيچه که راديکال‌ترين نقد را به پايه‌ی متافيزيک غربي صورت داد، واقعيت را واجد کثرت و وابسته به دورنماي فرد مي‌دانست که آن نيز بر پايه‌ی اراده‌ی معطوف به قدرت تعين مي‌يافت؛ بنابراین وحدت واقعيت از سوي يک اراده‌ی معطوف به قدرت محقق می‌شد که تنها به‌مثابه همبازي در مقابل خواست قدرت ديگري قرار دارد.
نيچه با اين تهاجم به متافيزيک، زمينه را براي هايدگر فراهم آورد تا بپرسد «چه چيز است آنچه به آن تفکر مي‌گويند؟». او تفکر را پرسش مي‌داند و آن‌هم پرسش بنيادين. اين پرسش، ماهيت پرسش را نفي نمي‌کند؛ بلکه آن را عميق‌تر و ژرف‌تر و بغرنج‌تر و پيچيده‌تر مي‌کند. تفکر در بند اين نيست که به پاسخ برسد و هر پاسخي پرسش را عميق‌تر و ژرف‌تر مي‌کند؛ بنابراین پرسش بنيادين و مداوم پرسشي است که به آشوب منجر مي‌شود، ازاین‌رو تفکر در این معنا در عمق خود گونه‌اي آنارشي را به‌ دنبال دارد.
بنابراین مي‌توان این‌گونه جمع‌بندي کرد که در تئولوژي که متکي به ايمان است، پرسش بنيادين معنا ندارد؛ چراکه ايمان متکي به حکمت ‌يقين‌مند است. ازاین‌رو نقد در تئولوژي در چارچوب خاص و محدود صورت مي‌گيرد و نمي‌تواند بنيان‌ها را تا نهايت دنبال کند. به‌عبارت‌دیگر تئولوژي با اتکا به دين و اصول آن واجد حقيقت مقدس است و از این حیث پاسدار ايمان و دارای خطوط قرمزي برای نقد است. علم نيز ازآنجاکه متکي به گزاره‌ها است، اگر بخواهد در چارچوب همان علم بماند تا مرز پايه‌اي‌ترين گزاره بايد نقد را محدود و متوقف کند. فلسفه به معناي متافيزيک نيز سرنوشتي چون علم دارد و تفاوتش با تئولوژي در اين است که گزاره‌اي قدسي ندارد. بر این اساس حقيقت علمي مرزهایی دارد که هرچند اين مرزها مقدس نيستند، اما در تفکر است که نقد تا بالاترين کرانه‌ها پيش مي‌رود تا به مرز آشوب برسد.
اما هرکدام از اين‌ها (علم، تئولوژی، فلسفه و تفکر) سپهر و ساحت‌ ذهنيت انسان‌هاي فرهيخته است و شايد بتوان گفت که در ذهنيت هر فردي اين سپهر‌ها حضور دارند، اما تسلط يک سپهر بر ديگر سپهرها در هر فردي خصلت‌هاي عمومي او را مي‌سازند؛ چراکه فقدان هرکدام ذهنيت بشر را دچار اعوجاج و بحران مي‌کند. ما از طريق انتزاع اين‌ها را از یکدیگر تفکيک مي‌کنيم و در سطوح جامعه نيز نهادهاي متفاوت هرکدام به يکي از اين سپهرها مي‌پردازند. برای نمونه حوزه‌هاي ديني با مجهز شدن به تئولوژي بايد پاسدار ايمان باشند، دانشگاه با طراحي مباني، فلسفه و علم را پاس مي‌دارند و متفکر در بيرون از اين نهادهاي رسمي، رها از هر آنچه رنگ تعلق گيرد با نقد و سنجش همه‌جانبه، باغ آتش تفکر را روشن نگه مي‌دارد. او مي‌شورد حتي خود را نيز بي‌محابا به‌نقد مي‌کشد؛ چراکه او تکينه است و شرط تفکر و نقد، تکينه بودن است. اين‌ها سپهرها و قلمرو‌هاي متفاوت زندگي انساني‌اند و به بياني تنها با تعادل اين ساحت‌ها و سپهرها است که جامعه‌ی انساني مي‌تواند تعادل خود را حفظ کند، مشروط به اينکه هرکس آگاهانه با تعهد نقش خود را خوب به‌ عهده گيرد و خوب بازي کند.
 
منتشرشده در: نشریه سوره اندیشه شماره 87-86، مهر و آبان 1394
 

 

تعداد بازدید : 13

تب‌های اولیه